دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دونده با ذهن

انتظار نداشتم کسی باور کند. پس به کسی نگفتم اش. خودِ عیسی مسیح، آمد و خواباند توی صورتم. اولین بار، در سنِ زیبای 18 سالگی بود. پس از آن، هر بار سایه ای از "تو" یا "او" دیدم. شاید هم نخواستم کسی باور کند. نمی دانم. نگفتم اش. پس به هر کس که گفت می خواهد بشنود گفتم:«زانوهایم روی پله های طولانی دهه ی آخرِ قرن بیست و اولِ بیست و یک، ساییده شده اند. پیاده روهای شلوغ و در هم شهرها، کوچه های گِلی ناصافِ روستای کودکی ام، کفش برایم نگذاشته اند؛ کفِ پایم، به وَرم عادت کرده است. اما خوبم. حالم خوب است. چیزی نیست» بعد پرسیده بودند_با لحنی که از اختلاط شک و ریزبینی، هوا را آلوده می کرد_  "پس چشم هایت؟ چشم هایت چه؟". کسی باور نمی کرد. کسی باور نمی کند. کلمه ها، چشم هایم را دیده بودند. کلمه های سیاه، نشسته روی صفحه های سیاه، قهوه ای و کاهی، چشم هایم را دیده بودند. آمده بودند آنجا لانه کرده بودند. پس گفتم:«پلک و قرنیه های من، کفافِ نور نئون های تبلیغاتی را نمی دهد. خورشیِد تیزِ روستای کوهستانیِ کودکی ام، قشر قرنیه ام را نازک کرده است. ژنتیک، حرف اول و آخر را می زند.» بعد آمدند بالاتر. نباید می آمدند. از سَرم پرسیدند. از مغزم. از ذهن. کسی، توان شنیدن آن را نداشت. گوش ها، برای شنیدن آن، زیادی ظریف بودند. من، تکه تکه های سرم را به گوشه گوشه های جهان گُسیل کرده بودم. لشکرهایی شکست خورده، که برنمی گشتند، یا بر می گشتند، با تعداد بسیار کمی از سربازان. همیشه پیرزن هایی بودند، که آخرین سربازی که بر می گشت، پسرشان نبود. باقی مانده را، هر جایی که رفتم، هر چیزی را که دیدم که "او"، یا "تو"یی آنجا بود، کُپی ای از آن گرفتم و روی دوشش گذاشتم. اینطور بود، به خاطر این بود که طول می کشید تا بتوانم آن باقی مانده ی کوچکِ سَرم را، برای گفتگو با مردم، روی میزهای خالی یا پرِ کافه ها و پارک ها و اتاق ها، برای حرف زدن همراه خودم بیاورم. نمی توانستند بشنوند. باور هم نمی کردند. پس گفتم :«سَرم، سرِ جایش است. فقط علم  بود و بقا، سنگینش کرده است. علم از کجا آمدن و به کجا رفتن.» گفتم:«فلسفه و ریاضیات، گوشه ها و کنج هایی در سرم درست کرده که پُر کردن شان، زمان بر و خسته کننده است. اما خوبم. حالم خوب است. چیزی نیست.»  بعد از ذهن و از مرگ پرسیدند. "چرا به مرگ فکر می کنی؟" . "می ترسی؟.. از هیات رنگینِ بودن، خسته ای؟" نمی شد بگویم. خندیدم. خندیدم؟ نه!  فقط لب های به هم فشرده ام رادر جهت های مخالف، بیش از حدِ معمول کِش دادم. شمال-جنوب، شرق-غرب. نمی شد بگویم من دارم بلندترین خیابان جهان را زیرِ پاهای خسته ام فرسوده می کنم. نمی شد بگویم، نمی شد بگویم کاش تمام جهان سگ بود. وفادار، وفادار.نمی شد بگویم من خواسته ام که جهان سگ باشد. پس، با پاهای نحیف و کمرنگِ ذهن، نشیب و فرازهای خیابانِ شرقی-غربی کائنات را دویده ام. تنها برای اینکه وفادار به تو باشم. به تو، که با ذهن ات دویده ای. نمی شد بگویم شاید زیاد دوستت نداشته ام، اما خواسته ام به تو وفادار باشم*. ای دونده با ذهن. در قرنی که سرعت تمام ماشین هاش، دیوار صوتی را می شکنند، انتظار نداشتم کسی دویدن را باور کند. پس نگفتم. چیزهای دیگری گفتم  ودویدم. هر چقدر توانستم، نفس های کم جان را در سینه ذخیره کردم و دویدم. وفادار به تو؛ دونده با ذهن.

(31 مرداد 94)

.......................................................................................................

* به یادِ "متن هایی برای هیچ"ِ ساموئل بکت.

دوزخ، یکم

1)

از تاریک روشن سپیده دم تا تاریک روشن غروب، چشمان یک پلنگ در آخرین سال های  قرن دوازدهم به چند سکوی چوبی، تعدادی میله ی آهنی عمودی، عده ای مرد و زن مختلف، دیواری یکدست و بدون در و پنجره و شاید آبراهه ای سنگی که برگ های خشکیده در آن ریخته بود نگاه می کرد. آن پلنگ نمی دانست-نمی توانست بداند- که سخت در آرزوی عشق، خشونت و قساوت است و در حسرت نسیمی که بوی گوزن را با خود می آورد؛ فقط چیزی در درونش به زور خفه شده بود و فریاد طغیان سر می داد. و خداوند در رویایی با او سخن گفت:«تو در این زندان می مانی و می میری تا انسانی که من می شناسم اش، تو را چندین بار ببیند و هرگز فراموشت نکند و نقش و نماد تو را در شعری وارد کند که جایگاه مشخصی در ساختار گیتی و تار و پود کائنات دارد. تو از اسارت رنج می بری، اما پیامی به آن شعر بخشیده ای.» خداوند در آن رویا، ادراک خام و شعور ابتدایی آن حیوان را وضوح و روشنایی بخشید و حیوان آن دلایل را درک کرد و تقدیرش را پذیرفت. اما وقتی از خواب بیدار شد، فقط حالت تسلیم و رضای مبهمی در وجودش بود و بی خبری و جهالتی شدید؛ زیرا قواعد نظام هستی و دستگاه کائنات، برای ذهن ساده ی یک جانور درنده ی وحشی، بیش از حد پیچیده و غامض است.

سال ها بعد، دانته در راونا، مانند هر انسان دیگری، گناهکار و تنها، در حال موت بود. در یک رویا، خداوند دلیل و مقصود پنهان از زندگی و شعرش را به او گفت. دانته مات و مبهوت، سرانجام فهمید که کیست و چیست و سختی ها و تلخ کامی های زندگی اش را مبارک و مطبوع دانست. روایت شده که وقتی بیدار شد، احساس کرد که چیزی لایتناهی را دریافت کرده و از دست داده است؛ چیزی که هرگز نمی تواند دوباره به دست آورد یا حتی از دور مشاهده اش کند، زیرا قواعد نظام هستی و دستگاه کائنات، برای ذهن انسان ها، بیش از حد غامض و پیچیده است.

((از متن داستانِ "دوزخ، یکم،23"/  از "لوییس بورخس"/ از کتاب "هزارتوها/ دفترِ "در ستایش تاریکی"/ ترجمه مانی صالحی علامه/ نشر کتاب پارسه چاپ اول 1392))


2)

این قطعه از "لوییس بورخس" کبیر را اینجا نیاوردم تا پیامی دینی یا اخلاقی بدهم. اول فکر می کردم این متن را نوشتم تا بگویم دارم به این فکر می کنم که آیا می شود خداوند، به من، یا امثال من هم_ که می شود شیوه و میزان کتاب خوانی مان را یک جور بیماری دانست_ در رویایی، دلیل بعضی چیزها را بگوید؟ مثلا این را بگوید که این که خواندن تعداد نسبتا زیادی کتاب، از من آدم بد اخلاق و تقریبا منزوی ای_یا در بهترین حالت، آدمِ بد قِلقی_ ساخته به درد کجای کائنات می خورد؟  (البته منظور این نیست که بگویم حالت احتمالی بهتری برای خودم سراغ دارم)، اما... . اما در میانه ی متن فهمیدم مساله این نیست. فراموشش کنید. می خواستم این را بگویم. یا درست تر است که بگویم :«باید این را بگویم»:

 گاهی با خواندن قطعه ای ناب از ادبیات، یا با به یاد آوردنِ خاطره ای(صدایی، تصویری، بویی و...) مثلِ باد ناپدید می شوم و به جهان های دیگری می روم. این، مسلما آدم های هم صحبتم را از کوره به در می برد. اما واقعیت این است که من ازش رهایی ندارم. در پستِ قبل که از "به یاد آوردنِ صدا" حرف زدم، منظورم همچین چیزی بود. وقتی که قطعه ای ناب را می خوانم، یا قطعه از زمان-مکان-فضا(خاطره) را به یاد می آورم، احساس می کنم که چیزی لایتناهی را دریافت کرده و از دست داده ام. مساله ی غامض من در اصل فهمیدن همین است. به خاطر همین، این نوشته ی بورخس را به عنوان ضامن حرفم آوردم.

نگاتیوِ صدا

"عجیبه که چطور بعضی چیزها رو به یاد میاری، اما بعضی چیزها رو نمی‎تونی به یاد بیاری".

از فیلمِ "فارست گامپ".

..............................................................................................................

از میانِ "به یاد آوردن"ها، که همگی مرموز هستند، گاهی به یاد آوردنِ صدا، پیچیده‎تر از همه می‎شود. "صدا"، مثلِ شهاب سنگی، لحظه ای در هوا پیدا می‎شود و می‎رود. آدم خیلی که هنر کند، تصویر ناقصی از آن ضبظ کرده باشد. تصویری روی نگاتیو، که آن هم هر روز در معرض تحلیل رفتن است. من فیلم را مدام به عقب برمی‎گردانم. زمان، خیلی کوتاه است و من دوباره فیلم را به عقب برمی‎گردانم.

زیستن

"واتانابه"‎ی "زیستن"("واتانابه"، شخصیت اصلی فیلمِ "زیستن" از "کوروساوا") یک روز می‎رود دکتر و می‎فهمد فرصت چندانی برایش باقی نمانده و کارش به زودی به آخر می‎رسد. شخصیت اصلیِ رمانِ "کوهسار جان" از "گائو شنگ جیان"(برنده ی نوبل ادبیات)، یک روز می‎رود دکتر و بهش می‎گویند که سرطان دارد و کارش تمام است. یک روز دیگر، دکترها آزمایش‎ها را تکرار می‎کنند و می بینند اثری از بیماری نیست. در عین اینکه مثل یک معجزه می‎ماند، اما اثری از بیماری نیست.

هر دوی این شخصیت‎ها، وقتی که خبر را می‎شنوند(یکی با شنیدن اینکه فرصتی برایش باقی نمانده و دیگری خبر اینکه تا یک لحظه پیش فکر می کرده زود می میرد و حالا فهمیده کماکان فرصت زندگی دارد) خود را در مقابل یک بیهودگی بزرگ می بینند. جالب نیست؟ فکر می کنید چرا اینطور است؟ من می گویم چون هر دو شخصیت، وقتی به زندگی پشت سر گذاشته‎ی خود نگاه می کنند، می بینند اصلا زندگی نکرده اند. وقتی که زندگی ای از "زندگی" خالی باشد،چه تمام شود، چه در معرض تمام شدن باشد یا چه مقدار نامعلومی از آن پیش رو باشد، آدم را با کوهی از بیهودگی روبه‎رو می کند. و شخصیت ها در مقابل آن چه کردند؟ یا بهتر است بپرسم چه می کنند؟

"واتانابه"، وقتی که می فهمد به زودی دارد می میرد، خودش را به آب و آتش می زند تا به خودش بقبولاند که هوز به زندگی وصل است، اما "دختر"ی، به او می فهماند که راهش این نیست. او باید چیز دیگری را بفهمد. "واتانابه"، دنبال معنایی برای زندگی اش می گردد. انگار که بخواهد بدهی اش را بپردازد یا کارش را کرده باشد. این است که از تمام توان و نفوذ خود استفاده می کند تا برای محله ای فقیر نشین و آلوده، پارک و فضای سبزی بسازد. سکانس پایانی، همچنان که او ساکت روی تابی در آن پارک نشسته و همین جور که آرام تاب می خورد، برف کلاه و پالتویش را سفید می کند.

شخصیت بی نامِ داستانِ "شینگ جیان"، هم وقتی یک دفعه ورق کاملا برمی گردد و می بیند که هنوز برای زندگی فرصت دارد، آن بیهودگی را حس می کند؛ چون او تا حالا زندگی نکرده بوده. پس تصمیم می گیرد به سفری بی مقصد، بی مکان و بی زمان برود. انگار در خود این "رفتن" ها، چیزی نهفته است. او سفری طولانی را در شهرها و کوهستان های بکر و دور افتاده ی کشورش چین شروع می کند؛برای رفتن به جایی نا معلوم به نامِ "کوهسار جان". شیوه ی به کار بردن شخصیت زن در این دو داستان متفاوت است، اما شباهت هر دو داستان این است که "زن"های داستان فعال و تاثیرگذار هستند. شخصیت داستان "کوهسار جان" هم، در سفرش، زن،به شکل های مختلف حضور دارد و همین رابطه قسمتی از راه و سفر اوست.مرد این داستان هم، چیزهای زیادی به واسطه زن یا زن های داستان می فهمد.

دیگر اینکه هر دو شخصیت، در مقابل آن بیهودگی بزرگ، راهی را شروع کردند و معنی‎ای را خلق. کاری به این ندارم که رسیدند یا نه؟ یا اینکه منِ نوعی آن معنی را قبول دارم یا نه؟ شخصیت های آن ها، تصمیم به "رفتن" و "انجام کاری" گرفتند.

...................................................................................................................

پی نوشت(1): دیشب با یکی از دوستان حرف می زدم و بحث سرِ کتاب خواندن و فیلم دیدن و یادداشت نوشتن بود. گفتم فکر می کنم همین که موقع خواندن کتاب یا نوشتن یک یادداشت حس می کنم دارم کاری می کنم، همین خوب است.

پی نوشت(2): هم این فیلمِ "زیستن"، هم رمان "کوهسار جان" را، لازم است که خیلی بیشتر درباره ش حرف بزنیم. امیدوارم زمان و حس و حال، اجازه ش را بدهد. از پوریا ماهانِ عزیز، به خاطر معرفی این رمان ممنونم. 

در ادامه‎ی مطلب، یادداشت خوبی که پوریا ماهان درباره ی این پست نوشته را می توانید بخوانید. پیشنهاد می دهم از دستش ندهید


ادامه مطلب ...

این صداها بودن که منو کُشتن

گوش کنید

مسلم است که من ژاپنی نمی‎دانم و نمی‎فهمم این خانم "ایشیکاوا سایوری"، خواننده‎ی این آهنگ به ژاپنی چه می‎گوید. اما موسیقی(صداها، انواع صداها مثل صدایی که از گلوی آدمی یا سازها در هوا پخش می‎شود و ذهنِ مولکول ها را مرتعش می‎کند)، زبانِ  غیر قابل ترجمه و مشترک بین همه است. زبان موسیقی، غیر قابل ترجمه و مشترک است؛ بین ما و همه.

اینجاست که می‎شود با رضایت خاطری از کیف و درد، دوباره و دوباره این دیالوگ از داستانِ بی نظیرِ "پدرو پارامو" از "خوان رولفو" را به یاد آورد و سری به کتابش زد:

" حق با توست دوروتِئا. این صداها بودن که منو کُشتن.... به نظر می‎اومد اون صداها از دیوارها می‎آن.."