دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

اکسیرِ فراموشی

+ مطمئنی؟

- اطمینان؟ نه. فقط...

+  طولش داد تا جواب بده. بخاطر همین گفتم فقط چی؟

- ازش رهایی ندارم. حتما یه چیزی بوده. یعنی تو میگی همین طوری از هیچی، تو ذهنم درست شده؟  نمی شه. شاید همین بوده.

+ شاید. شاید بهتر باشه بگی "همین که از قضیه باقی مونده". یا "همین که فکر می کنی از قضیه باقی مونده".

- حق با توئه. اما... نمی شه فراموشش کرد.

+ خوب چرا یه بارِ دیگه برام تعریفش نمی کنی؟ منم دقیق یادم نمونده قضیه چی بود. راستش، اون دفعه که تعریف کردی، همه ی حواسم به دور و بر بود.

مردی که کنارم بود این رو گفت. همین طور که دراز کشیده بودیم، پاشنه های پاش رو روی زمین تکون داد و کمی چرخید. صدای خش خشِ پاش رو شنیدم. دستِ چپش که آزاد شده بود رو گذاشت زیرِ سرش. گفت:

_  بهتره اینجوری شروع کنم. یه روز عصر پاییزی یا زمستونی_دقیق یادم نیست، فقط می دونم پایِ بخاری بودم و سرم بود_ پای تلوزیون نشسته بودم. همین طوری که شبکه ها رو می چرخوندم، رسیدم به یه فیلم. به نظرم خوب اومد واسه دیدن.قضیه این بود که...

+ اول فیلم بود؟

_ نه. فک نمی کنم. اما همیشه خیال کردم چیزی هم از فیلم نگذشته بود. باد می اومد و موهای بلند و لختِ مردِ چینی رو که دم اسبی بسته بودش رو تاب می داد. باد زوزه می کشید. بگراند تصویرش هم، یه صحرای خشک بود با چند تا تپه. مرد سخت راه می رفت. سرش رو انداخته بود پایین. دوربین همراهش چرخید و اون چند تا کلبه ی کوچیک که توی خودشون مچاله شده بودن رو نشون داد. اون درِ پارچه ایِ یه کلبه رو کنار زد و رفت تو.

+ یه چیزی! اون مستقیم اومد درِ اون خونه؟ منظورم اینه که مطمئن بود درست اومده؟

_ مطمئن؟ اگه منظورت اینه که قبلا هم اونجا اومده بود، نمی دونم، اما گمون نمی کنم. تصویر کات خورد و یه دختر رو نشون داد، که روی سرش یه سطل آب رو می برد. آب توی سطل به این طرف و اون طرف لنگر می نداخت. بعد دوباره کات خورد توی کلبه. دودِ عود و بخار آب، کلِ اتاق رو گرفته بود. یه پیرمرد با ریشِ سفیدو خاکستری بلند، نشسته بود روی زمین و چپق می کشید. مردِ جوون، اول نشست رویِ زمین، بعد آروم آروم خودش رو ولو کرد و تقریبا دراز کشید. پیرمرد چپق می کشید و جوون رو نگاه می کرد.

+ میشه از اتاق بیشتر برام بگی؟ سرده. وقتی قصه می گی، کمتر سرما رو حس می کنم.

_ داره بارون میاد. صداش میاد. می شنوی؟ انگار به جای نمور حساسی. تازه اینجا هنوز رطوبت بهمون نرسیده. البته پوستِ بدنتم  حساسه. طول میکشه اما عادت می کنی.

+ آره. من بچه ی هوای تفتیده و آفتابم. هوایی که رنگِ همه چیز رو کم کم می بره و رقیق می کنه. بقیه‎شو بگو.

_ اتاقِ پیرمرد خیلی خالی بود. با اینکه به هم ریخته بود، اما خالی بود. یادم نیست چی فضا رو پر کرده بود. یه دَلوِ آب گوشه ی اتاق بود با یه ملاقه توش. همه چی از چوب بود. جوون سرش رو از رو زمین بلند کرد و به پیرمرد گفت بازم می خوام. بازم از اون اکسیر می خوام. پیرمرد سرش رو آهسته تکون داد و همین جور که داشت بلند می شد، کمی غرغر کرد. بعد گفت امروز چی شد؟ جوون باز سرش رو انداخت زیر و گفت اون بازم تقاضام رو رد کرد.

+ بعد پیرمرد اون اکسیر رو بهش داد؟ چه جور چیزی بود؟

_ چیزِ خاصی نبود. یعنی این توی قصه مهم نبوده انگار. منظورم رنگِ اکسیر و این چیزاست. دوربین هیچ چیز خاصی ازش نشون نداد. فقط بخارِ رقیقی از روش بلند می شد. وقتی پیرمرد اون رو داد به جوون، گفت سرت رو بذار روی همون متکایی که کنار هست. زود می خوابی.

+ دستم زیرِ سرم خسته شده بود.  همراهم رفته بود توی فکر. انگار یادش رفت داشت چی می گفت. خودمو کمی جابه جا کردم و پرسیدم گفتی اسمِ اکسیر چی بود؟

_ "اکسیرِ فراموشی". مرد اون رو خورد و بعدِ چند دقیقه افتاد. تصویر کات خورد. فردا صبح که از خواب بیدار شد، رفت توی شهر دنبالِ کارش. کارگر بود و جنگجو. انگار حدودای قرن 14، 15 بود. مرد  زن رو دوباره دید. از نیمرخ. نگاهش دنبالش رفت. انگار کمی زمان گذشت و مرد همین جور تو نخِ دخترک بود. منظورم یکی دو روزه. بالاخره رفت تا قصه ی عشقش رو بگه. اما دختر بهش جواب رد داد و مرد سرخورده شد. باز رفت خونه ی پیرمرد.

+ اون اکسیر، دقیقا چیکار می کرد؟ جوون وقتی اون رو می خورد، مست می کرد؟

_ نه. گفتم که. وقتی اون رو می خورد، فراموش می کرد. هر چی که تو چند روز گذشته براش پیش اومده بود رو فراموش می کرد. دختر رو هم فراموش می کرد. بعد باز دوباره دختر رو می دید و دوباره عاشقش می شد. و باز دوباره همین جور قصه تکرار شد. تا چند بار. فقط جزئیات کمی تغییر می کرد.

+ چقدر سرده! صدای بارون رو قشنگ می شنوم الان. تا حالا شده اینجا توی آب غرق هم بشی؟ تو زمستونا چقد آب میاد اینجا ؟

_ این دیواره ها نمی ذارن آب آدم رو ببره. نگران نباش. به رطوبتش کم کم عادت می کنی.

+  لبخند زد و دوباره یه غلت زد و روی پشت دراز کشید.  انگار داشت با خودش حرف می زد. گفتم خوب بگو. آخرش چی میشه؟

_ این قصه چند بار همین جوری تکرار شد. مرد جواب رد می شنید و سرخورده می اومد پیش پیرمرد و اکسیر فراموشی رو می خورد. بعد دوباره همه چیز رو فراموش می کرد. باز دختر رو می دید و عاشقش می شد. روز از نو. چند بار همین جور گذشت. تا اینکه یه بار زن از کنار مرد رد شد و چند روز گذشت و دید که اون نیومد سراغش. باز خودش رو نشون داد اما بازم خبری نشد. زن، انگار دل بسته ش شد. یا شاید هم فقط خوش داشت پسر دوباره بره پیشش. همین طور که زمان گذشت و زن از اومدن مرد دلسردتر شد، رفت پیشش اما دید که اون همه چیز رو انکار می کنه. مرد می گفت که چیزی یادش نمیاد. چیزی از عشقش به زن. به زن گفت حتی تو رو نمی شناسم. چشمای مرد، بیش از حد ساده بود انگار. چیز خاصی توی اون چشم ها نبود. فکر کنم همین زن رو گیج کرد.

+ مرد فراموش کرده بود؟

_ آره. فراموش کرده بود. اکسیر رو خورده بود. اما ایندفعه عاشق نشده بود. نمی دونم چرا. زن هم احساس کرد که اون از قصد می خواد بهش بی احترامی کنه. مدتی گذشت و زن عصبی تر شد. و مرد درخواست های عشق اون رو مدام رد می کرد. زن طاقت نیاوررد. یه روز مرد رو تهدید کرد که اگه به این بازی هاش ادامه بده، اون رو می کُشه. و بالاخره هم مرد رو کشت.

+ بعد؟

_ همین. اگر هم بعدی داشت، یادم نیست. فکر می کنم آخر قصه، به قائده باشه. چیزی کم داره به نظرت؟ 

معذرت می خوام، اما قصه ت برام جذاب نیست. گمونم اگه چنین فیلمی هم بوده، تو زیادی دست کاریش کردی. یعنی چطور ممکنه مرد یکهو یه دفعه..... . پرید وسطِ حرفم.

_ شاید حق با تو باشه. شاید قصه رو بیش از حد دستمالی کردم. من، از وقتی اومدم اینجا با قصه ها بازی کردم. با هر چیزی که می شد به یاد آورد... اینجا که یکنواختی زمان به همه چیز شکل میده، شروع کردم تمام قصه ها رو به یاد آوردن... بعد...

+ اما من که چیز زیادی یادم نمیاد. پریده بودم وسطِ حرفش.

_ تو تازه اومدی. هنوز یکنواختی و تکرار رو نمی دونی. وانگهی، بدنت هنوز به این حالت دراز کشِ دائم عادت نکرده. وقتی که این حالتت رو فهمیدی، می تونی تو هم شروع کنی به یاد بیاری. روحت سفرها رو توی قصه ها شروع میکنه. این بارونِ اولِ ساله. نگران نباش. زمین هنوز خیلی تشنه ست. تابستونِ خیلی گرم و طولانی ای بوده. تا دو سه تا بارون اول، آب به ما نمی رسه. تا اون موقع...

+ زن، از اکسیر فراموشی هیچ خبر نداشت؟ این بی انصافیه.

_  تا اون موقع تو هم یاد می گیری به یاد بیاری و عادت کنی به اینجا. اونوقت برام قصه تعریف می کنی.

+ خنده ش گرفته بود. منم خندیدم.

_ نه. زن از اکسیر خبر نداشت. انصاف یعنی چی؟ زن پیرمرد رو نمی شناخت. به نظرم این بی انصافی نباشه که از اکسیر هم بی خبر باشه.

+ اما اینها رو.. همه رو تو از خودت درآوردی... نمی دونم چرا یهو از جا در رفتم. بلند داد زدم اینها رو از خودت درآوردی تا قصه رو دوباره و دوباره بسازی. صدای خودم رو شنیدم.  خفه بود. اصلا انگار نه انگار داد می زدم.  گفتم اینجوری که تو تعریف کردی، مرد قهرمانِ قصه ست. .

_ قهرمان؟ وقتی که درد و اکسیر و فراموشی و عشق وسط باشه، قهرمان جاش نمیشه. قهرمان، مالِ بازیِ بچه هاست. اگرم خوش داری قهرمان براش پیدا کنی...

+ اگرم خوش دارم، می تونم زن رو هم قهرمان حساب کنم. حتما می خوای اینو بگی؟! اما مردِ تو بزدلِه. بدون اکسیر هیچ چی نیست.

_ آره. زن رو هم می تونی. بارِ گرفتن تصمیم خوردن یا نخوردن، رو شونه ی مرده. بارِ روبه رو شدن با فراموشی، با زن.

+ اینجوری انگار بدهیت رو به زن و مرد داری می پردازی. برو خوش باش. حسابت ترازِ ترازه. این به اون در. نه؟

_ مشکلی نیست دختر جون. می دونی دارم به چی فکر می کنم؟ تو می تونی قصه رو ادامه بدی. بذار زن اکسیر رو پیدا کنه. اینجوری این قصه تموم شدنی نیست. می تونه تا ابد تکرار بشه. این خوبه. دیگه نمی خواد نگران قهرمان هم باشیم.

+ دو تا دستش رو گذاشت زیرِ سرش. به نظرم اومد تو چشماش آب جمع شده. به این فکر کردم که چرا داد زدم. بعد یه این فکر کردم که این قصه می تونه چطور باشه. بوی نمِ خاکِ بالای سرم رو می شنیدم.


فریاد که از شش جهتم راه ببستند

گوش کنید


کارِ خداست که دیوارهای خانه‎ی ما از هم فاصله دارند. سقف هم همین‎طور. پدر می گوید فاصله‎ها به قائده است. من چیزی از معماری نمی‎دانم. همین قدر که کله‎ام می تواند راحت درش بچرخد، جای شکر دارد. شکر که سر و کله‎ام به دیوارها نمی‎خورد و هنوز سرِ جایش است. موقع گوش دادن به یک جاهایی از این آهنگ را می‎گویم. چون ، کله ‎ام، در شش جهتِ ممکن کائنات، می‎چرخد. دقت می‎کنید؟! این یک اثبات عملی از یک موضوع نظری عرفان است*.


+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

* فکر می کنم نباید این پانوشت را بنویسم. اما حالا که نوشتم، بگذارید بگویم که عرفای ما، کائنات را شش جهته می دانستند. و خدا بهتر می‎داند.

رگتایم


نکته: این یادداشت، وام زیادی از مقدمه‎ای که "نجف دریابندری" بر این رمان نوشته بر گردن دارد. در واقع قسمت هایی از آن، توضیحی بر نظرات دریابندری ست که بیشتر برای خودم داده ام. شاید هم چیزی اضافه کرده باشد. خدا بهتر از همه می داند.


1)

رمان "رگتایم"،  نوشته‎ی "ادگار لورنس دکتروف"، روایت کننده ی چند داستان مختلف است. داستان‎هایی که هر کدام از آنها، در بعضی نقاط با هم تلاقی دارند. اما از میانِ آنها، داستانِ محوری کتاب، داستانِ خانواده‎ی سفیدپوست آمریکایی‎ست. زمان، اوایل قرن بیستم است. اعضای خانوداه: 1- پدر که نمونه ی یک آمریکایی مسیحی که همان قدر که به اصول جامعه ی آمریکایی و آمریکا معتقد است، همان قدر نادان و ناتوان هم هست. ناتوانی از آن جهت که او هیچ وقت درست و حسابی از پس تضادهایی که نتیجه ی افکار و اعتقادات اش با شرایط پیش آمده  است، برنمی‎آید. البته دکتروف هیچ اجازه نداده که این شخصیت(و تمام شخصیت های دیگر داستان اش) به یک تیپ تنزل پیدا کنند. پدرِ خانواده، با ناتوانی ها، اعتقادات(از جمله اعتقاد به برتری سفید پوستان به سیاهان)، خیرخواهی مسیحی اش، ناتوانی هاش، خواسته هاش و ...، ، یک انسانِ تازه است. یک شخصیت تازه. دیگر شخصیت ها، 2- مادر خانواده. یک مسیحیِ کاتولیک مذهبی، که در جاهای مختلف داستان، شک و تفکرات او را در مورد اینکه ازدواج اش درست بوده یا نه، یا خانواده اش درست بار آمده اند می بینیم. گویی او همیشه دنبال عشق و علاقه ی درست بوده. از این نظر، این داستان، ستایشی برای مادر است. هرچند مادر هم از خطا و شک و ضعف، مبرا نیست و دکتروف این را بهتر از همه می داند. اما در سراسر داستان، انگار نویسنده هاله ای روایی اطراف مادر گسترده که او را در پی زیبایی و عشق و دوست داشتن می برد.  3-  برادر کوچکه ی مادر: یک آدم تودار، عاشق مسکلک(در ابتدای قصه)با ظاهری بی حال که همیشه درون اش توفان ها به پاست. نویسنده او را جایی  اینطور توصیف می کند که در چشمان او ناآرامی و جستجویی بود که همه ی زن ها را جذب می کرد. جایی دیگر می گوید زن ها خیال می کردند او شاعر است. که بالاخره همان توفان ها و ناآرامی ها، از او یک انقلابی می سازد. یا بهتر است بگوییم در شرایط اجتماعی ای که دکتروف برای داستان اش می سازد، او مثلِ جویی، بالاخره به انقلاب های آمریکای لاتین می رسد. 4- شخصیت آخر، پسر خانواده است. پسرِ کوچکِ کنجکاو و نترس. که نترسیدن او، به قول نویسنده، بیشتر از ندیدن ها و نشناختن ها بوده. اما او، سرانجام از قالبِ تنگ اجتماعی و شخصیتی که خانواده اش در آن محصور بوده، بیرون می جهد. همین پسر است که در جاهایی که مادر نقش مهمی در روایت دارد، نظاره گر اوست.

رمان، شخصیت های مهمِ دیگری هم دارد که از آن جمله  "هری هودینی"، "کولهاوس واکر"، "ایولین نسبیت" و "اما گلدمن" هستند. گلدمن، زنی آنارشیست و انقلابی ست. ایولین نسبیت، زنی ست که به قول راوی، اولین الاهه ی سکس در آمریکاست. کسی که بعدا برای "مرلین مونرو"ها سرمشق بوده. "کولهاوس واکر"؛ سیاه پوستی خوش پوش، مودب، تحصیل کرده و نوازنده ی پیانو، که با سفیدپوستان طوری رفتار می کند که آنان هیچ انتظارش را ندارند. چرا انتظارش را ندارند؟ چون با آنان با اعتماد به نفس و از موضعی یکسان حرف می زند. "هری هودینی"، تردست و شعبده باز مشهور. کسی که به قولِ خودش حرف اش فرار است. او بلد است از همه چیز فرار کند. کارش همین است. یکی از شخصیت های مهم دیگر در داستان که مثل اعضای خانواده اسم ندارد، یا ما اسم درست و واقعی ش را هیچ وقت نمی شنویم، کارگر مهاجر و فقیر و درمانده ای به نامِ "تاته" است، که به خاطر فقر، زنش به تن فروشی می افتد و خانواده از هم می پاشد.


2)

رمان از زاویه ی دانای کل روایت می شود. داستان، فاقد یک گره اصلی ست که انتظار داشته باشیم کل کتاب باید در پی گشودن آن باشد.در واقع شاید بشود گفت که داستان از تعداد زیادی گره های ریز قابل اغماض(از این جهت که این گره یا گره ها ها تشکیل یک پیرنگ بدهند) تشکلیل شده و فاقد یک گره اصلی و بنیادی ست. این قصه ها و سرنوشت خانواده های مختلف داستان است که جا به جا، با هم تلاقی دارد و شاید بشود پیرنگ کلی را همین دانست. ساختار روایی آن هم حتی زمانی که از نظر گاه یکی از شخصیت ها ارائه می شود، شکلی نو دارد. مثلا قسمت هایی از داستان، از نظرگاه پسرِ کوچک خانواده روایت می شود. اما نه به این طریق که مثلا ما روایت را از زبان او بشنویم، یا اینکه ما زبانِ ذهن او را بشنویم و اصطلاحا او در بافت داستان محو شود؛ بلکه راوی، آنچه را او می بیند و می شنود بیان می کند. مثل یک دوربینِ مستند که وقایع را دنبال می کند و زیاد در گیر جزئیات نمی شود. با ضرب‎آهنگی مقطع و گاه خشن. روایتی که دکتروف ارئه می دهد، اصلا در بند زمان و توصیفات و شخصیت ها نمی ماند. در واقع او بیشتر از اینکه بخواهد صرفا به شخصیت ها بپردازد، شرایط را ساخته. شرایط اجتماعی و اقتصادی اوایل قرن بیستم کشور آمریکا، که گرفتار فقر و تبعیض نژادی و بهره کشی جنسی و فرهنگ مصرفی ست. یعنی شخصیت ها را آنقدری معرفی می کند که برای ما موقعیت و شرایط را بسازند. این فرمِ ارائه، کار قابل توجهِ دکتروف است. فرمی که کاملا متناسب با محتوا به کار گرفته شده. از این نظر است که جناب "دریابندری"، در ابتدای مقدمه ی خود می نویسد :"رگتایم یک رمان نو است. نه به معنایی که در جنبش فرانسوی رمان نو می بینم_ یعنی گرفتن یک نظرگاه ذهنی و حل شدن "من"ِ نویسنده در سراسر بافت داستان. صناعت این رمان از آن جهت نو است که به مقتضیات موضوع خود پاسخ می دهد.


3) بعدا نوشت

ضد قهرمان رمانِ "رگتایم" جامعه ی آمریکاست. چرا که در وهله ی او تصویر می شود و پس از آن هم، ما تاثیراتی را که شخصیت ها در طی تحولات جامعه از سر می گذرانند  می بینیم. داستان هم این تاثیرات و کنش ها و واکنش های شخصیت ها را نشان می دهد. در این راه، دکتروف از مصالح تاریخی(به صورت شخصت های واقعی و اتفاقات جامعه ی آمریکا) استفاده و در کار خودش آن ها را وارد کرده. مثلا در داستانِ او، ما "هنری فورد"، اتوموبیل ساز مشهور و "پی‎یرپون مورگان"، سرمایه دار آمریکایی را می بینیم. اما او به تاریخ گویی صِرف اکتفا نکرده. بلکه با به کار گرفتن یک روایت رئالیستی، این شخصیت های واقعی را دستکاری و بازآفرینی کرده است. پس از آن این شخصیت های ساختگی و جدید را، در یک واقعه ی تاریخی قرار داده. با این کار، او نتیجه ی جدیدی را حاصل کرده. نتیجه ای که در این داستان، یک جور تاریخ برای کشور آمریکاست. از این نظر، "رگتایم"، وجهه ی تاریخی مهمی دارد، هرچند یک رمان تاریخی نیست. وقتی که وجه تاریخی وارد یک داستان می شود، برخورد روایت(و نویسنده) با زمانِ درونی داستان، مهم است. در اینجا، زمان درونی هم مربوط به تحولات و وقایع تاریخی‎ست، هم وقایعی که شخصیت های داستان از سر می‎گذرانند. دکتروف، از میان لحظه ها و تصویرها دست چین کرده و از همین روست که زمان را، مقطع و کوتاه کرده. او فقط نقاط و تصویرهای خاصی را برجسته کرده. با وجود تعدد شخصیت ها و وقایع، حجم رمان کم است و بسیار خوشخوان.


مشخصات کتاب من:

رگتایم

ادگار لورنس دکتروف

ترجمه ی نجف دریابندری

انتشارات خوارزمی. چاپ سوم. شهریور 1385


++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

پ.ن(1): دوست دارم بیشتر حرف بزنم درباره ی این کتاب بی نظیر. اگر زمان و توان دست به دست هم بدهند و بگذارند، در آینده. 

پ.ن(2): خدا دست داده و فرصتی پیش آمده که بعضی از کتاب های قدیمی را چندباره بخوانم. یکیش همین کتاب شریف رگتایم. تا باد چنین باد. لذتی در خواندن دوباره و چند باره ی کتاب های دوست داشتنی هست که در هیچ نیست.

پاییز، از من جدی‎تر است

1)

داستانِ من با پاییز، یکی از آن داستان‎های عاشقانه‎ی کلاسیک است. یک داستان عشقیِ پر و پیمان. با تمام فراز و فرودهایش. از شروع پاییز، نفرت دارم و هرچه جلوتر می رویم، بیشتر و بیشتر دوستش می دارم. آنقدر که شبِ یلدا، از فرط دوست داشتن، ازش متنفر می‎شوم. همین سالی که گذشت، شبِ یلدا، رفتم رو به شبِ پاییز ایستادم. تو سرمای حیاط، سگ لرز می زدم. درآمدم که "تو انقدر زهر داری که حتی خودت هم تحمل یک ثانیه بیشتر از خودت را نداری"... " یک ثانیه بیشتر از خودت، سرت را زیر آب کرد... حالا بِکِش".

و حالا فکر می‎کنم که حتما ژن‎های ما، شادی ها، خنده ها، دردها و کینه‎هامان را به نسل‎های بعدی احتمالی‎مان منتقل می‎کنند. با خودم می‎گویم "تو حق نداری بارِ به شدت سبکِ یک کینه را روی دوشِ نازک بچه ت بگذاری. این حق را نداری... داری؟؟". به خودم می گویم:"یک روز بهار دستِ بچه ات را بگیر، ببر بالای تپه ای که مشرف به تاکستان های روستای بچگیت است. ببرش بالا و درخت ها را بهش نشان بده. بعد یک روز پاییز هم، دوباره همین کار. و یک سال بعد هم. بهش بگو می بینی! طبیعت همین قدر ساده و تکرار شونده است. پر از قرینه ها و تکرارهای ساده. این ما آدم ها هستیم که مدام حالی به حالی می شویم. هیچ دلیلی ندارد مثلِ بچه ها، از پاییز کینه به دل بگیری". بعد هم بهش بگو :" این چمن را می بینی؟ این از نگاهِ تو جدی تر است*. هیچ دلیلی ندارد که اگر یک روز دانستی نیمکتی که روی آن به انتظار معشوق  یا معشوقه ات نشسته ای، کاملا از تو جدی تر است، به دل بگیری... این نیمکت، برگ و باد را به یک چشم نگاه می کند. برف را هم، که زمانی زیر آن دفن می شود..."

(شهریور 94)


2)

پروانه!

پروانه!

یک برگِ خزان زده!

(شهریور 92)

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

* برگرفته از حسین پناهی؛ ""چمن، از نگاهِ پابلو نرودا، جدی تره""

بوده! نبوده؟

حتما یه چیزی بوده که حالا جاش خالیه. وگرنه این همه جِلِز و وِلِز و سوز و بریز برای چیه؟ این همه دویدن و سراب برای چیه؟ حتما یه چیزی بوده که جاش مثلِ یه کهکشون گوشه ی سر و قلبمون خالیه؛ مثل یه سیاه‎چاله. نبوده؟