دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

"دستِ من خسته شد از بس که نوشتم" یا "جیم مثلِ جارموش"

_ این یارو، اینکه عمو مجید صداش می کنین، احمقی چیزیه؟

+ گمون نمی کنم. اون فقط حرف می زنه واسه خودش.

_ انگار اینجا نیست. انگار همیشه داره می ره. چی میگه از صُب تا حالا؟

+ میگه سایه ی دیوار، از دیوار درست تره. میگه سایه ی آدم و همه چیز همین جوریه.

_ اون تخته بندی که روش دراز به دراز افتاده چیه؟

+ خودش بهش می گه "شعر سرخپوست". قایقشه. روش، همه جاش با چاقوش نوشته "انگار قایقی مرا می برد".

- - - - - - - - - - - - - - - - - - -  - - - - -  - -- - - -  - - - - - - -  - - - - 

پ.ن(1): جنابِ "جیم جارموش"، فیلمی داره به نامِ "مرد مرده". سکانس آخرش، رسما" یه شعره؛ شعر قایق و رفتن.

پ.ن(2): عبارت مسطتاب "انگار قایقی مرا می برد"، متعلق به جناب ح.پناهی ست.



در کاجستان

تا مهر بکذرد و از آبانِ سرد بگذریم، بگذریم و به آتشِ منجمدِآذر برسیم، برای این، به رفیقم گفتم. در حالی که کلمه ها و موهامان را به دست باد داده بودیم.

گفتم رفیق! بگذار پاییز راهش را برود. باید بگذاری از دامنه ‎ی تپه، برود بالا . برود و توی غار خودش بخوابد. سیصد سال ، بلکه بیشتر. گفتم رفیق! پاییز سربه هواست. نگذار لب برکه برود. می‎رود آنجا توی آینه ی آب، با خودش حرف می‎زند. دست می کند مهتابِ اول را بگیرد توی مشت هاش. نمی تواند بیفتد توی آب و همان جا بخوابد؛ پاییز سبک است. مثل برگ. روی آب می رود. پاییز، پاک ترین هرزه ی جهان است. گفتم یا می رود و چشمش به چلچله ها و پرستوها می افتد. و حتما بعد وسوسه می شود سر به کوه و بیابان بزند. نه رفیق! بگذار پاییز برود بخوابد. بعد، بعدِ سیصد سال و بلکه بیشتر، سکه های طلاش را دربیاورد و بی هوا روی زمین بریزد. شاید اسم اش زمان باشد، آنچه پاییز به آن نیاز دارد. چیزی که شبیه ته نشین شدن است. تلنبار شدن. پوشیده با برگ ها. گفتم رفیق، درد به یک جایی ک ه می رسد، دردهای دیگر را کم رنگ می کند. رقیق می کند. حالا، به گوشه های آسمان نگاه کن، که سرخی در آن رنگ می گیرد. بگذار پاییز راهش را برود، صداش نزن. به کاجستان برو. کاجستان، با باد رَج می خورد. باد، فاصله ها را طرح می زند. برگ ها، فاصله را می پوشانند. باد برگ را می برد. برف می آید. همه چیز زیرِ نامِ اعظمِ برف پنهان شده است. بانوی برفی.

______________________________________________

پ.ن(1): زمستان، ادامه ی شاعرانه ی پاییز است. پاییز، امتداد تابستان.و  همین طور بروید الی آخر.

عکس، نتی‎ست و متاسفانه نقاشش را نمی شناسم.

"پوشیده با برگ ها"، نامِ یکی از کتابی هایی‎ست که آموزه های سامورایی ها در آن است.

سوالِ بعدی

زندگی، همیشه می‎پرسد "سوال بعدیو از کی بپرسم؟". اما نه مثلا مثلِ آن مجری خوب برنامه‎ی مسابقه‎ی هفته. اینجا مجری، سرش را پایین گرفته و از بالای عینکش، با دهان بسته خیره شده و می پرسد؛"سوال بعدیو از کی بپرسم؟".

من همیشه_تقریبا همیشه_ گفتم: "از خودم بپرسید" . شاید هم اینطور نبوده، اما دوست داشته ام اینجوری باشد. آن سوال خطرناکِ "خوب... که چی بشه" را در قبال جواب درست_ یا شاید درست یا شاید هم غلط، چه فرقی می کند؟_ از خودتان نپرسید. فقط به مجری بگویید "از خودم بپرسید". 

با تمام این حرف ها، انسان موجود کوچک و دوست داشتنی ایست. باور کنید. 

اجرای قسمتی از "پدرو پارامو"

از شما چه پنهان، خودم دوست داشتم همین جوری تفننی، قسمت هایی از داستان یا داستان هایی را اجرا کنم و فایل صوتی اش را اینجا بگذارم. اما حقیقتا وقتی چند بار امتحان کردم و اجرای خودم را گوش دادم، فهمیدم در این زمینه کُمیتم لنگ می زند. تا اینکه با روحیه دهیِ وافرِ یک دوست عزیز، گفتم امروز قطعه ی کوتاهی اجرا کنم.

از ناتوانی من که بگذریم، کیفیت دستگاهم هم مناسب نبود و مهم تر از آن، من بی تجربه هم بودم و هستم.

خدای من! این همه توضیح دادم که فقط بگویم تمام ضعف های این پنج دقیقه و خورده ای را به بزرگی خودتان ندید بگیرید. و دعا کنید نویسنده ی اینجا، دیگر به سرش نزند همچین کاری بکند.

شروع رمانِ "پدرو پارامو" از خوان رولفو:

بشنوید

عامه پسند(2)

در یادداشتِ قبل، نویسنده، موضوع و بحثی را به این یادداشت حواله داد، که الان به صورت مختصر و جمع و جور به آن پرداخته می شود.

گفته شد که بین عامه پسند(و در کل کارهای بوکوفسکی)با کارهای فردینان سلین، شباهت های فرمی و محتوایی،  وجود دارد. اگر بخواهیم موضوع را دقیق تر بیان کنیم، باید بگوییم بیش از همه، بینِ همین "عامه پسند" با "مرگ قسطی" فردینان سلین ارتباط وجود دارد. بوکوفسکی در عامه پسند، تحت تاثیر مرگِ قسطی ست. نه تنها در زمینه شخصیت پردازی(همانند آنچه در یادداشت قبل گفته شد)، بلکه در زمینه ی محتوا و بن مایه قضیه هم این موضوع صادق است. آنقدر که می شود گفت "عامه پسند"، بیان و نگاه بوکوفسکی به "مرگ قسطی" سلین به صورت خصوصی، و به مرگ به طور کلی ست. اگر بپذیریم که جوهره ی حرف سلین این است که شخصیت داستان هایش، آنقدر در زندگی آبدیده و صیقل خورده می شوند(حتی می خواهم بگویم می میرند) که دیگر بدهی ای به مرگ ندارند_ یا به قولِ خود سلین، برای مرگ، خیالشان راحت است، چون آماده اند_ می شود گفت که "نیک بلان" هم همچین آدمی ست. نیک بلان فیلسوف مآب، خسته و سرخورده و دائم الخمر، بدهی اش را به مرگ پرداخته. همین که "خانم مرگ" با او حشر و نشر می کند هم از این روست. علاوه بر این، خانم مرگ، در جایی از داستان، به "بلان" می گوید، که او(خانم مرگ)، همیشه دور و بر تمام آدم ها می پلکد، اما بلان کسی ست که بیشتر از بقیه ملتفت اوست. این موضوع از جنبه ی "خود نوشت" و "زندگی نامه ای بودن" نوشته های سلین و بوکوفسکی هم قابل توجه ست. چرا که هردوی این شخصیت ها، در زندگی خصوصی شان، همواره طبقِ آموزه ی "مرگ قسطی" زندگی کرده‎اند؛ خسته، دربه در و ساییده و سوده شده در حد اعلا.


2)

شاید بد نباشد که حالا که تا اینجا نوشتیم، به گوشه ی دیگری از رمانِ "عامه پسند" هم نگاهی بیندازیم.

داستان، در اواخر قرن بیستم می گذرد. قرن تکنولوژی و پیشرفت. اما "نیک بلان"، در جای جای داستان، حیرت و تاسف خود را از سمت و سویی که جامعه به آنجا می رود را به ما می گوید. به قولِ خودش، همه ی این چیزها افسرده اش می کند. اما این پیشرفت ها، نه تنها الزامی برای بهبود زندگی و شرایط اجتماعی انسان ها ایجاد نکرده، بلکه به احتمال زیاد آن را بدتر هم کرده است. از میان این پیشرفت ها، که ما ابناء بشر، بسیار به آن افتخار کرده‎ایم، توانایی سفر کردن به فضا و احتمال عملی کردن زندگی در کرات دیگر است. این موضوع، دست مایه ی برخی از بهترین کارهای طنز در ادبیات داستانی بوده(از جمله در کارهای "کورت وونه گات"). در عامه پسند، یکی از پرونده هایی که "نیک بلان" مامور حل آن می شود، مربوط به چند موجود فضایی می شود. که ما متوجه می شویم که ماموریت آنها، آماده کردن شرایط زمین برای سکونت جمعیت اضافی خودشان است. اما در نهایت موجودات فضایی _که دارای قدرت های ماوراء بشر هم هستند_ از سکونت در زمین منصرف می شوند. چرا که نماینده ی آنها، به نیک بلان دلیل را اینطور بیان می کند "«ما قضیه رو دوباره بررسی کردیم. خیلی وحشتناکه. ما نمی خوایم روی زمین شما سکونت کنیم». «چی وحشتناکه جینی؟{جینی، موجود فضایی ست)»... «زمین، دود، جنایت، هوای مسموم، آب مسموم، غذای مسموم، نفرت و نومیدی. همه چیز. تنها چیز زیبای زمین موجوداتشن که اونام دارن نابود میشن... خیلی ناراحت کننده ست. تعجبی نداره که تو انقدر مشروب می خوری.»

پیشرفت و سودای عمر طولانی (و شاید ابدی) از یک سو، و وضعیت رو به قهقرا از طرف دیگر، به قولِ نیک بلان، آدم ها را در وضعیتی قرار می دهد که تکلف خودشان را نمی دانند. همین بلاتکلیفی و سردرگمی آدم مدرن است که نیک بلان هم در آن گرفتار است. کنایه ی بوکوفسکی، از این که شخصیت اصلی اش را بین "خانم مرگ" و "جینی نیترو"(زنی که از فضا) آمده قرار می دهد را می شود از این منظر نگاه کرد. که اتفاقا ظریف و تلخ هم هست به نظرم. تعریفی که زن فضایی از نیک بلان می دهد، احتمالا تا حد زیادی در مورد کلِ نوعِ انسان مدرن مصداق دارد؛ کم و بیش البته. او می گوید :«تو حرف نداری. ساده لوح و خودمحوری. بی شخصیت هم هستی.»