دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

در جستجوی راویِ از دست رفته

"در جستجوی راویِ از دست رفته" یا "بیست و هشت اول شخصِ مفرد":

بله. خلاصه می کنم. تا جایی که می توانم. بله، تا اینجای کار که از نوشتنم می گذرد. در "اول شخص های مفرد" خودم را جا کردم. جا کرده ام تا حالا. هنوز به آن "سوم شخصِ مفرد" نرسیده ام. سومِ شخصِ دانای کل. یا نه، حتی دانای محدودش. دستِ بالا، اول شخصِ مفرد غیر قابل اعتماد. نه. فکر می کنم درست نگفتم. من خودم را "جا" ندادم. خودم را "کِش" دادم. تا جایی که توانسته ام. کِش داده ام. تا هر طور شده، در محدودترین و کوچکترین شکلِ "اول شخصِ مفرد" هم که شده، بتوانم به چشم بیایم. به چشم بیاید. بتواند حرف بزند. من، بچه ی کوچکی بوده ام، که لباسِ گشادِ نوشتن، همیشه به تنش زار می زند. بله. فقط "کم و زیاد" داشته، اما بوده. همیشه "عیال وار بودم و فقیر"*. هزار هزار کلمه داشته ام، اما لباسی نداشتم که تن شان کنم. باشد. نه، ناله نمی کنم. من جایِ عجیب و غریبی از "بودن" ایستاده ام. فکر می کنم همین برایم کافی باشد. از تو چه پنهان، همیشه کافی بوده. حق با توست. آمده ایم که حرف بزنیم. خلاصه می کنم. کوچکترین لباس "اول شخصِ مفرد" را پوشیدم، تا کمی حرف بزنم. تا صدایم دستِ کم به گوشِ خودم برسد. که آن گوشه، تهِ تاریکِ سالن نشسته ام. اول شخصی های مفرد، از سه، چهار سالگی تا بیست و هفت سالگی. حالا هم که بیست و هشت سالگی. پله های بلندِ سن. پله های بلندِ سال. لباس را پوشیدم تا حرف بزند. یک بار هم وسوسه شدم و اول شخص مفردِ هفتاد، هشتاد ساله ای حرف زد. اما، چه قدرها که نتوانسته ام. حرف های که نوشتم و ندادم کسی بخواند. نوشته هایی که دادم همه خواندنش و خودم حتی یک بار هم نخواندمش. چه قدرها که نتوانستم. فعلا به جای تمام شان، این جمله را بگذار:"تخیل را مرده خیال کن"**. بله. خلاصه می کنم. باز هم خلاصه تر. تا جایی که می توانم. با این جمله های کوتاهِ فقیر. اولین بار، در بیست و هشت سالگی، در یک کتاب فروشیِ خیلی بزرگ، وقتی داشتم چندین قفسه ی ادبیات داستانی ش را دید می زدم، چشمم به عطفِ یک کتاب خورد: "تخیل را مرده خیال کن". به خودم گفتم، همین است مرد. چقدر که نتوانسته ای. همیشه "در جستجوی راوی از دست رفته". در جستجوی اول شخصِ مفردِ خودم. اول سخص های مفردِ بسیار. می بینی؟ اگر کمی تخیل داشتم می نوشتم "لااقل بیست و هشت اول شخصِ مفرد". تا بعد آنها در جستجوی "تو" گُسیل شوند. در جستجوی "دوم شخصِ مفرد". دومِ شخصِ مفردِ همیشه مفرد. که هیچ وقت جمع نمی شود. که هیچ وقت نمی آید. شاید برای اینکه فقط همین یک کلمه را به تو بگویند: "سلام"***. یا مثلا این موقع از سال؛ "سالِ نو مبارک". چه فرقی می کند؟


.................................................................

* از شعری از حسین پناهی.

** عنوان داستان کوتاهی از ساموئل بکت.

*** در "افسون گرانِ تایتان"ِ کورت وونه گات، همچین چیزی هست.

پی نوشت: مثلا به مناسبت سالِ نو و اینکه بیشتر از یک سال است سیاه مشق می کنم.

پی نوشت(2): پیش پیش، سالِ نو مبارک.

وسوسه ایست این


آسمان چند دقیقه ای امان داد. باران قطع شد. هیزم هایی که از دیروز با برادرم از باران حفظ کرده بودیم _و آماده برای این کار_ را آوردیم. وسطِ حیاط، روشن اش کردیم. بقیه را صدا کردیم آمدند. از روش پریدیم. کنارش پاپ کورن و تخمه و چای خوردیم. گفتیم و خندیدیم. چند تایی هم عکس گرفتیم. این هم آتش وسوسه انگیزِ چهارشنبه سوریِ ما.

کو...کو

کوکویی می خواند؛

لیکن امروز، درست هم امروز

کسی این جا نیست.


"شو ها کُو"


................................................................

عکس(نقاشی) نتی ست و نمی دانم متعلق به که.

عاقبت زمین دار شدیم

""گاهی در این کوره راه، به نظرمان می آمد که راه به جایی نمی بریم. که در آن طرف، در آخر این دشت ترک خورده و پر از آبکندهای خشک، چیزی پیدا نمی شود. اما عاقبت چیزی پیدا می شود. شهری است... اما شهر هنوز خیلی دور است. این باد است که آن را نزدیک می نمایاند... از سحر راه افتادیم و الان چهار بعدالظهر باید باشد... چهار نفریم... حدود ساعت 11 بیست نفر بودیم....

فاستینو می گوید :«شاید باران ببارد». با خود فکر می کنیم :«شاید»... به هر طرف سر برمی گردانم و دشت را نگاه می کنم. این همه زمین و آن هم برهوت؛ زوری که چشم آدم سیاهی می رود.. آنها این تکه زمین سنگلاخ را به ما دادند تا کشت و زرع کنیم.
به ما گفتند:«از شهر تا اینجا مالی شما.»
پرسیدیم:«دشت را می کویید؟»
«آره دشت. همه ی دشتِ بزرگ»
«اما دشت، قربان..»
«کرور کرور زمین است»
.... میلتون می گوید:«این است زمینی که به ما داده اند»... من چیزی نمی کویم. فکر می کنم میلتون قاطی کرده. چه زمینی به ما داده اند میلتون؟؟ در این خراب شده حتی باد هم نمی وزد تا ابری ا گرد و غبار هوا کند..
میلتون دوباره می گوید:«باید به درد کاری بخورد. هیچ کاری نشود، می شود که توش مادیان دوانی کرد!»
استبان می پرسد:«کدام مادیان؟»
(از داستان "عاقبت زمین دار شدیم" // "خوان رولفو")

مرا با عینک آفتابی ام به خاک بسپارید


در خانه ای بدون گرما ، بالای خیابان سولیوان ،

آخرین کسی که شلوار فاق کوتاه می پوشید ،

در شرف مردن بود .

عینک آفتابی به چشم داشت

و به همین دلیل کسی نمی توانست تشخیص دهد

که او گریه میکرد یا نه

همه معتاد ها و همه علاف ها

و همین طور همه کافه دار ها

دور تختش جمع شده بودند .

وصیت کرد

تا تکلیف اموالش را روشن کند

و آخرین حرف هایش را به زبان آورد

گفت : کفش های راحتی ام را برای مادرم بفرستید ،

گیتارم را در میدان واشینگتن بسوزانید ،

برای اینکه هیچگاه یاد نگرفتم آن را چگونه بنوازم

خانه ام را

به یک آدم مستمند بدهید

و بگویید که اجاره آن تمام و کمال پر داخت شده است

پولها وموادم را خودتان بردارید ،

ولی مرا با عینک افتابی ام به خاک بسپارید .

مرا با عینک آفتابی ام به خاک بسپارید دوستان !

گفت : جوجه خروسهایم را

به کسی بدهید که آنها را می خواهد .

شعر هایم را به کسی بدهید که انها را می خواند .

زیر کافه برایم قبری بکنید ،

 و آهنگ غم انگیزی پخش کنید .

همه را شاد و شنگول کنید

در لحظه ای که مردم ،

مرا با عینک آفتابی ام به خاک بسپارید .

مرا با عینک آفتابی ام به خاک بسپارید. دوستان !

با عینک افتابی ام

گیتارم را در میدان واشینگتن بسوزانید ،

ولی مرا با عینک آفتابی ام به خاک بسپارید.

صند لهایش را پرت کردیم وسط خیابان ،

بلوزش را گذاشتیم همانجا روی زمین .

گیتارش را فروختیم

در کافه گوشه خیابان

به کسی که می دانست آنرا چگونه بنوازد .

موادش را دود کردیم .

پول هایش را خرج کردیم ،

شعر هایش را دور ریختیم .

باب ، نوار هایش را بر داشت ،

و اد کتاب هایش را ،

 من هم عینک آفتابی فکسنی آن بد بخت را برداشتم !

گفت : مرا با عینک آفتابی ام به خاک بسپارید ،دوستان

با عینک آفتابی ام .

گیتارم را در میدان واشینگتن بسوزانید ،

و مرا با عینک آفتابی ام به خاک بسپارید...!!!

............................................................

حالِ حالام؛ اگر دوست داشتید، گوش کنید : DiDuLa - 2013 - 01 dream - bikalammusic.com

شعر و عنوان و همه چیز(جز آهنگ پیشنهادی) از "شل سیلور استاین" است. پس هر چه می خواهید به او بگویید.

برای من فقط یک کار بکنید: "مرا با عینک آفتابی ام به خاک بسپارید"