دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

Tear of Thunder

تو از یار غاری قراری نجُستی....

..................................................

بشنوید: Tear of Thunder

................................................

رفقا، بر می گردم و کامنت ها را جواب می دهم. فعلا رعدها دارند می غرند. من هم خیره نشسته ام و نگاهشان می کنم. تمام که شد بر می گردم.

می خواهم قدری بخوابم

بعضی روزها، از لحظه ای که چشم باز می کنم، می بینم جلوی چشمم تمام جهان دارد از هم فرو می پاشد. گاهی خُرد خُرد، گاهی دُرُشت دُرُشت. و این روند همین طور ادامه می یابد، گاهی تا چند روز. تا اینکه در/با یکی از خواب ها شروع می کنم قطعه های بزرگ و کوچک را کنار هم می چینم. روز بعد هم. کُند پیش می رود. گاهی خیلی خیلی کند.گاهی تا چند ماه. همین است که بعضی وقت ها دلم می خواهد یک سال بخوابم، یا یک قرن، یا بیشتر. مثلِ "لورکا".

........................................................................................................

پ ن: عنوان، از شعری از لورکا. رجوع کنید به کامنت یکی از رفقای جان در دو پستِ قبل تر.

آبِ دریا


دریا خندید

در دوردست

دندان هایش کف و

لب هایش آسمان.

تو چه می فروشی

دختر غمگینِ سینه عریان؟

- من آب دریاها را

می فروشم آقا.

- پسرِ سیاه، قاتیِ خونت

چی داری؟

- آب دریاها را

دارم آقا.

این اشک های شور

از کجا می آید مادر؟

آب دریا را من

گریه می کنم آقا.

- دلِ منو این تلخیِ بی نهایت

سرچشمه اش کجاست؟

آبِ دریاها

سخت تلخ است آقا.

دریا خندید

در دور دست.

دندان هایش کف و

لب هایش آسمان


(فدریکو گارسیا لورکا)

معلق میانِ ثقلِ سر و قلب

بله تو بودی.


پرستار گفت چند ثانیه ای لبه ی تخت بنشینم، بعد اگر دیدم سرگیجه ای چیزی ندارم بلند شوم بروم. آرام بلند شدم نشستم لبه ی تخت. کاغذ کاهی بزرگی که روی تخت کشیده بودند، با هر حرکت کوچکی خش خش می کرد. نگاهش کردم. چشم گرداندم این بر و آن برِ خودم را هم نگاه کردم. چین و چروک های کاغذ را دیدم. لکه ای نداشت. همین طور که نشسته بودم و سنگینی بدنم روی نشیمن ام بود، کمی خودم را جا به جا کردم و شلوارم را مرتب کردم. چند بار خواستم دکمه اش را ببندم، نتوانستم. حس می کردم از مچ تا انگشتانم، در اختیارم نیستند. جان ندارند.

بله، تو بودی. آیدین صادقی. بیست و پنج ساله ای که همیشه می خواسته همه چیز را با دستِ خودش لمس کند. آیدین صادقی، که خیال می کند می تواند و باید بارِ زمین را روی دوشش حمل کند. دوست هات می گفتند غذایت را بخور. هر طور شده، وادارت می کردند چند لقمه غذا بخوری. یکی از دوست هایت گفت آخرش که چه؟ با این کارها می خواهی به چی برسی؟


دکمه را که بستم چند لحظه اطراف اتاق چشم گرداندم. پرده ی پلاستیکی سفید کنارم که تخت ها را از هم جدا می کرد. سطل آشغالِ پر از سِرنگ و پنبه ی طبی و ظرف های خالی سِرُم. سرم بفهمی نفهمی سنگین بود. یا اینطور خیال می کردم. به کفِ سرامیکی خیره ماندم. کاشی ها قدیمی بودند. رنگ مفرغیِ مات داشتند و چندان تمیز هم به نظر نمی آمدند. لنگه ی چپِ کفشم را نگاه کردم که دورتر از آن یکی افتاده بود. پایِ چپم را آرام آرام توی کفش فرو می بردم و تکان تکان می دادم تا جا بیفتد. با خودم گفتم بهتر است کمی بجنبی. چیز خاصی نیست. کمی هوای تازه که بخوری همه چیز ردیف می شود. لنگه ی چپ، به نظرم خیلی دور می رسید. تمام وزنم را روی پای راست انداختم تا بهش برسم. کفلم هم درد می کرد. نشد. دیدم کمربندم هنوز باز است. آمدم کمربند را ببندم، دستِ راستم را که کمی می لرزید، توانستم ثابت نگه دارم. سگک را جلوتر آوردم. آخر بستم اش. یک بار دیگر پایِ چپم را، بیشتر از دفعه ی پیش بلند کردم. این بار به کفش رساندمشان. اما پاشنه ها انگار اندازه ی دو سه وجب بلند شده بودند. بلندِ بلند. پام توی کفش نمی رفت.


بله تو بودی. دوست هات گفتند غذای این خوابگاهِ خراب شده را، حتی اگر آدم کامل هم بخورد، یک ساعت بعد گشنه ش می شود. یکی از دوست هات گفت احمق بازی درنیار. برای هیچ و پوچ خودت را درب و داغان نکن. بهت گفت اصلا بهتر که اینطور شد. گفت دیر یا زود این اتفاق می افتاد و تو خیر خیر نگاهش می کردی. هیچ نمی گفتی و سیگار می کشیدی.


بفهمی نفهمی به کفِ اتاق تزریقات بود. سعی کردم دستِ راستم را لبه ی تخت محکم تر بگیرم. اما دستم شُل و وِل بود. از لبخندم تعجب نکن. یک جورهایی خنده دار است. من آن موقع باید می فهمیدم که دستم جان ندارد. یک جورهایی از این "نوش داروی بعد مرگ سهراب" خنده ام می گیرد. انگار همیشه همین طور است.هرچه تلاش می کردم نمی توانستم پایم را درون پاشنه ها فرو کنم. کمی بلند شدم و از تخت فاصله گرفتم تا پایم را بیشتر فشار بدهم. یک لحظه بعد، انگار هیچ جیز نبود. بعد چیزی شبیه درِ بازِ یک اتاق از چشمم گذشت. سرامیک هاییی مفرغی رنگ نزدیک چشمم بود. حس کردم سرم تکان خفیفی خورد. انگار کسی با کفِ دست، به جمجمه ام ضربه ی کوچکی زد. همه چیز در هوا معلق شد. سقوط میانِ هیچ. درست مثلِ کابوس هایی بود که هزار بار دیده بودم شان؛ که داشتم راه می رفتم، یک دفعه به لبه ی پرتگاهی می رسیدم و بعد، سیاهی و هیچ. مثلِ کابوس هایم، خالیِ خالی. از میانِ میله هایی فلزی، دو شبح سفید پوش به طرفم می دویدند. زنی انگار چند بار فریاد زد "دکتر...دکتر...". همه چیز انگار معلق بود و شبحی به طرفم می دوید. مثلِ آن روزی که شش ساله بودم.


بله تو بودی. مثلِ کشتی گیری که دیگر نفسش بریده، همه چیز را تار می دیدی. همان طور که رابطه ات با آن دختر را. شاید دوستت از کنار گود بهتر می دید. دوستت می گفت تمام شده که شده. می خواهی از کاه کوه بسازی؟ دروغ همیشه هست. به این همه آدم نگاه کن. گفت آدم ها همیشه دروغ می گویند. حتی گاهی که می خواهند کاملا راست بگویند. گفت حتی به خودشان هم دروغ می گویند. حتی گفت اصلا بهتر بود این رابطه زودتر از این ها تمام شود. دوستت گفت نمی دانم احساس، بعضی موقع ها خیلی مسخره هستند. گفت حتی بیشتر از آنها، آدمی که احساساتی می شود. گفت اما این دلیل نمی شود که این حس نادیده گرفته شوند. آدم بعضی وقت ها به همین چیزهای مسخره زنده هستند.


مثلِ آن روزی که پنج شش ساله بودم. حیاط پرِ برف بود. پدر با بیلچه و پارو، باریکه راهی برای رفت و امد درست کرده بود که هر روز صبح کاملا یخ زده بود. داشتم بازی می کردم که سُر خوردم. با سر روی یخ ها فرود امدم. شبح مادرم را دیدم که به طرفم می دوید. این را خوب یادم است. همیشه یادم بوده. شقیقه و ابروی چپم شکاف برداشت.


بله تو بودی. فهمیدی که دوست دخترت با یکی دیگر روی هم ریخته. عصبانی از اینکه تو اینجایی و او یک شهر دیگر. از اینکه دستت از همه چیز کوتاه است. می خواستی چه کنی؟ دوستت بهت گفت، اما تو نشنیدی. فکر می کنم چیزهای خیلی کمی از حرف هاش را شنیدی. گفت هر دروغی، حتما قبلش یک دروغ دیگر یا نادرستی ای خوابیده. قبل از هر دروغی حتما یک جای کار می لنگد. باید کمی با خودت و دوست دخترت رو راست تر می بودی. دوستت گفت رابطه تان مثلِ هم خوابگی ایست که بچه ی مرده روی دست هر دو طرف می گذارد. همیشه جنگ. همیشه بحث. گفت احساسات سست تر از آن هستند که آدم روی آنها یک رابطه را بسازند، اما قضیه اینجاست که فقط و فقط همان حس ها را دارند. لااقل خیلی سخت است که چیزهای محکم تری پیدا کنی. به دوستت گفتی ازش انتظار داشتم خودش بیاید توی رویم بگوید نمی خواهد با من باشد. راست می گویی، اینطوری بهتر بود. اما خودت چرا این کار را نکردی؟ بگو که این کار درد داشت. دردِ زیاد. و داغ بود مثلِ آتش. و تو تحملش را نداشتی که این را با دستت لمس کنی. ترسیدی دستت را ذوب کند. دوستت گفت چرا فکر می کنی با کِش دادنش به چیز بهتری می رسیدید؟ در این دنیای لامذهب بی در و پیکر، به هیچ کس برگه ی تضمین نمی دهند. حتی به خودِ عیسی مسیح و محمد و موسی. این دنیایی که همه چیزش هر لحظه انگار دارد از هم می پاشد و عوض می شود. بعد از آن روز، شروع کردی از خواب و خوراکت زدی. خودت را میان خیابان ها آواره کردی و پشت به پشت سیگار کشیدی. شاید می خواستی از دلِ این قصه، یک درامِ جانانه دربیاوری. حتما خودت هم قهرمان آن. بله تو بودی. اما رفیقِ من؛ شاید آن آیدین مرده، بهتر است مرده بماند.


صدایِ غژغژِ کشیده شدن پایه های صندلی روی سرامیک. دو دست زیرِ شانه هایم رفتند. یکی بالای سرم فریاد می زد "پاهاش را ببر بالاتر...بالاتر بگیر" و بعد همه چیز سیاه شد. یادم افتاد به زمانی که او را می بوسیدم. وقت بوسیدنش چشم هام را می بستم. همه چیز سیاه می شد. میانِ لذت، یا آن چیز رقیقی که لذت را در خودش گرفته بود، غوطه می خوردم. یادِ آن لحظه ها افتادم. چه می شد اگر می شد به روزی برگردم که هنوز نبوسیده بودمش؟ و دوباره اولین بوسه را از او می گرفتم؟ کاش....


بله! تو بودی که خوش داشتی قضیه را اینجوری کِش بدهی. سرِ همان ولگردی ها و خیابان گردی های زمستانی بود که بدجور زکام شدی، یا آنفولانزا، یا یک همچو چیزی. نگذاشتی یکی از دوستهات همراهت به درمانگاه خوابگاه بیاید. وقتی پرستار تزریقات پرسید ظهر نهار خورده ای؟ نباید شکمت خالی باشد. به دروغ گفتی "بله خانم!". بله! تو بودی که ضعف کردی، سرت گیج رفت و "گارامپ"، پخشِ زمین شدی. آرنج و سرت به صندلی نزدیکت خورد. ابروی چپت شکافت. هنوز هم آن دو تا بالش زیرِ پایت مانده تا پایت را بالاتر از سرت نگه دارد. به مچی دست چپت هم سِرُم وصل کرده اند و دارد قطره قطره می ریزد پایین. هنوز میان آن "چیز رقیقی که لذت را در خودش می گیرد و غوطه ور می کند" شناوری. تقریبا نیم ساعت است نیمه بیهوشی. تو نمی شنوی. مگر نه؟ پرستاری که آمده نگاهی به سِرُم ات بیندازد با لبخندی، رو به هیکلِ نیمه بیهوشت می گوید "خوشتیپ، نزدیک بود اینجا تاریخ ساز بشی ها...". چند ثانیه به صورتت نگاه می کند. با همان لبخند روی لبش، رفت.


...............................................................................................


برای چهار تا از دوستانم: درختِ ابدی و پوریا ماهان، که نظراتشان همیشه کمکم بوده. و سحرِ عزیز، که راهنمایی ام می کند و انگیزه می دهد. و شیوا، بابت کامنت اش به پستِ (زن/مادر)، که آنقدر عمیق بود.

لااقل ب خاطر این سه عزیز هم شده، امیدوارم نویسنده ی اینجا، سرِ سوزنی در نوشتن جلو رفته باشد. چرا که این پست باید پیوست شود به پست قبل. امیدوارم توانسته باشد کمی از آن "کلمه" و "جمله"هایی که باید نوشته می شدند را بنویسد.

ساعت 11شب؛ ماندن روی دستِ دنیا



احساس می کنم روی دستِ دنیا مانده ام. یا شاید فقط روی دستِ خودم مانده ام و خبر ندارم. انگار روی دستِ دنیا مانده ام و حتی نمی تواند مرا عُق بزند؛ اگر بخواهد. مثلِ کلمه ای هستم، که از دهان یک نفر خارج شده و هیچ کاریش نمی شود کرد. نه با آب. نه با خاک و نه با باد و نه با آتش، نمی شود خفه اش کرد. می شود از اینجا پرتش کرد آن طرف تر، اما هنوز روی دستِ دنیا مانده. شاید یک کلمه ی ناتمام. یک کلمه که باید یک جمله بشود. نمی دانم. هر چه هست، روی دستِ دنیا و خودم مانده ام. چند دقیقه پیش، شروع به نوشتن یک طرح کردم. اما رهایش کردم. احتمالا تنها کاری که باید کرد همین است که این کلمه ها را جمله کنم. جمله ها را قصه. و قصه را به خورد خودم بدهم. بعد هم شما یا خواننده ها ی دیگر. عجالتا همین را می دانم که هیچ کاریش نمی شود کرد؛ اینکه این موقعِ شب احساس کنی روی دستِ دنیا مانده ای.

................................................................

Sleep-Dealer-Away

پیشنهاد می کنم گوش کنید.