دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

ساعت 11شب؛ ماندن روی دستِ دنیا



احساس می کنم روی دستِ دنیا مانده ام. یا شاید فقط روی دستِ خودم مانده ام و خبر ندارم. انگار روی دستِ دنیا مانده ام و حتی نمی تواند مرا عُق بزند؛ اگر بخواهد. مثلِ کلمه ای هستم، که از دهان یک نفر خارج شده و هیچ کاریش نمی شود کرد. نه با آب. نه با خاک و نه با باد و نه با آتش، نمی شود خفه اش کرد. می شود از اینجا پرتش کرد آن طرف تر، اما هنوز روی دستِ دنیا مانده. شاید یک کلمه ی ناتمام. یک کلمه که باید یک جمله بشود. نمی دانم. هر چه هست، روی دستِ دنیا و خودم مانده ام. چند دقیقه پیش، شروع به نوشتن یک طرح کردم. اما رهایش کردم. احتمالا تنها کاری که باید کرد همین است که این کلمه ها را جمله کنم. جمله ها را قصه. و قصه را به خورد خودم بدهم. بعد هم شما یا خواننده ها ی دیگر. عجالتا همین را می دانم که هیچ کاریش نمی شود کرد؛ اینکه این موقعِ شب احساس کنی روی دستِ دنیا مانده ای.

................................................................

Sleep-Dealer-Away

پیشنهاد می کنم گوش کنید.


نظرات 9 + ارسال نظر
ماندانا جمعه 31 اردیبهشت 1395 ساعت 20:40 http://mehrtaj.blogfa.com

آخ نگو که بدجور روی دست خودم مانده ام.
نقاشی هم خارق العاده بود

بله. گاهی اینجوریاست.
از بابت نقاشی هم که باید از نقاشش تشکر کنیم. کارِ عجیبیه.

درخت ابدی دوشنبه 30 فروردین 1395 ساعت 20:33 http://eternaltree.persianblog.ir

سیاه‌قلم بی‌نظیریه.
یاد سین‌سیتی می‌افتم با دیدنش.
متن و تصویر نوآره.

دقیقا "نوآره". یارو چه کرده با چشم ها و قفسه ی سینه. آخ.

دل آرام دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت 14:01 http://delaram.mihanblog.com

مجید آقای گل ..
من وقت نمی ذارم برای وبلاگتون .. این قلم گیرای شماست که وا میداره مکث و خواندن و عمیق شدن رو...
خوشحالم که مینویسید..

شما خیلی اطف داری دل آرام خانم
امیدوارم بتونم با این مشقا بهتر بشه نوشتنم.

پوریا یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 18:35 http://postandakhtan.blog.ir/

سلام مجید جان
در مورد متن حرفی ندارم/...
و اینکه امیدوارم به روزهای خوبت برگردی...
اما موزیک/ همراه یک لیوان چای دارچینی / به من چسبید...
ممنون بابتش

سلام پوریا جان
ممنونم بابت دعات، رفیق.
نوشِ جان. خوشحالم آهنگ رو دوس داشتی.

شبنمکده یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 13:22 http://www.mhabaei.blogfa.com

درود
همه رو دست دنیا ماندیم غم مخور

درود به شما
ممنون. فک کنم حق با شما باشه. اما آدم وقتی این چیزا رو می فهمه، یه چیزایی واسه همیشه عوض میشه... بگذریم :)

شیوا پنج‌شنبه 19 فروردین 1395 ساعت 10:57

این زندگی که ما دیدیم چیزی ازمان باقی می گذارد همیشه روی دستهای همه. از من روی دست خودم. از دیگران روی دست من.
این زندگی تمامش روی دست ماندن است. که گاهی به ثانیه ای تمام میشود و گاهی با تو حتی تمام نمیشود.
خوب باش رفیق. زندگی هرگز بهتر این و بد تر این نمیشود.

دقیقا شیوا! همیشه به رفیقام هم گفتم. زندگی همیشه همین گندیه که هست. و خواهد بود. نه بدتر میشه نه بدتر.
این "روی دست خودم ماندم" رو هم فک کنم از تو گرفته م. اینو بعدا فهمیدم. شیوا، تو خوب صاف می زنی تو هدف. خوشحالم که اینجا رو می خونی.

اسماعیل بابایی پنج‌شنبه 19 فروردین 1395 ساعت 08:19 http://fala.blogsky.com

سلام مجید جان،
ببخشید که با تاخیر می آم.
سال نوتون م مبارک.
خوشحالم که می نویسید و با این که خودم به خاطر گرفتاری هام کم تر می تونم بهتون سر بزنم و بخونمتون، اما از خوندن نوشته هات لذت می برم.
البته هم که روی دست دنیا نمونده ای!
موسیقی هم زیبا بود. سپاس!

سلام به اسماعیل عزیز
باعث افتخاره که اینجا رو می خونی اسماعیل جان.
ممنونم ازت. منم هر چند دیر به دیر، اما همیشه وبلاگت رو می خونم. امیدوارم گرفتاری ها اجازه بده بیشتر بنویسی. تو ادبیات و سینما رو خوب فهمیدی رفیق. بی تعارف می گم.
+ موسیقی هم، نوشِ جان :)

دل آرام سه‌شنبه 17 فروردین 1395 ساعت 22:07 http://delaram.mihanblog.com

آه که در این صحنه پر تردد ترک بر میداریم.. مدام و مدام تلنگر به مهربانی هایمان و یا نادانی های مرتبط به شور جوانی مان میخورد
ترک هایی که گاه در موردش قلم میفرساییم و گاه در اندرونی ذهن و قلب مدفون و مستورش میداریم که مباد برنجانیم .و دلی را بی قرار کنیم
درد هست - با من - ترس هم هست - با من - و حوالی این دو به گونه ای میخندیم که عمق چشمانمان راز فشانی نکند ..
میگویم آرامش حوالی خوبی هاست .. اما بعد به صدمی از ثانیه رد می کنم .. آخر کسی نمیداند که ..... فرو می پاشیم چنان که یارای تحملی نیست
چقدر خوب نوشتین
حرف دل من رو ... اقا مجید این روزها عجیب از ذهن من مینویسید ..
روی دیست دنیا مانده ام... روی دست خودم هم مانده ام...

به قولِ سیلوراستاین:
""عینک آفتابی به چشم داشت
و به همین دلیل کسی نمی توانست تشخیص دهد
که او گریه میکرد یا نه"""
چند پست قبل همین شعرش رو آورده بودم.
+ دل آرام خانم، وارگاس یوسای بزرگ میگه "ادبیات، فصل مشترک تجربیات آدم هاست". به نظرِ من، کلِ ادبیات و شاید کلِ هنر، اینه که هر کسی از دردها و ترس ها و کلا حس ها و تجربه های خودش میگه و اونها را میذاره در معرض دید آدما. بعضی وقتا، ما با نوشته ی بعضی ها یا با بعضی نوشته ها بیشتر ارتباط می گیریم. فک می کنم اینه که لااقل تو اون برهه از زمان، دردها و ترس های شبیه تری داریم با اون آدم.
+ خوشحالم که این نوشته ها از نظرتون خوبه. این باعث دلگرمیه. جدی میگم.
و ممنون که همیشه وقت میذارید واسه اینجا

بندباز سه‌شنبه 17 فروردین 1395 ساعت 09:50 http://dbandbaz.blogfa.com/

از این جمله ها حتما شنیدی که میگن " نه ! اینطور نیست! داری اشتباه می کنی..." و تو توی دلت میگی: " تو که نمی دونی. چی میگی؟!"
هر دو طرف هم دارن درست میگن ها!!

دقیقا مرجان!! دو طرف هم دارن درست میگن. اینجور موقع ها معمولا فاجعه شروع میشه. مثلِ این می مونه که دو نفر با دو تا زبون مختلف حرف بزنن....
امیدوارم هر دو طرف تو این موقع ها، بتونن طرف مقابل رو درک کنن یا لااقل تحمل.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد