دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

رویا

برای اسماعیل باباییِ عزیز:

رویاها

.........................................

برای اسماعیل بابایی عزیز، که از احوالم پرسیده بود. فکر می کنم خوبم. من فقط بعضی وقت ها، "رویاهایی از یه قماشِ دیگه" می بینم. حالا هم کم و بیش وضع اینجوریست. راستی، شما کدام یک از شخضیت های قطعه ی بالا هستید؟ یا دوست دارید باشید؟ "راوی"، "لئونار"، "لولو" یا "نفر سوم"؟. یا هیچکدام؟

لطفا گزینه ی مورد نظرتان را به "3090" یا "3060" یا "اول مارکت" و یا هیچ کوفت دیگری پیامک نکنید. گزینه ی مورد نظرتان را برای نویسنده ی وبلاگ بنویسید؛ اگر دوست داشتید :).


از یوش می روم..."هوشم بِبَر زمانی"

به کجای این شبِ تیره بیاویزم

قبای ژنده ی خود را؟؟

داس بال

مرد، چشم هایش را باز کرد، پتوی مسافرتیِ نازکش را تقریبا سریع کنار زد، در رختوابش نیم خیز شد و به تنها چیزی که جلوی چشمش بود خیر خیر نگاه کرد. بعد چشم هایش را دورِ اتاق گرداند. به رختخواب و پتوی کنار رفته اش نگاه کرد. تلخندی گوشه ی لبش نشست و با همان حالتِ کجِ صورت و لبش، گفت "هه... خواب بودم". بعد، انگار که دیوار ازش سوال کرده باشد، بهش گفت "خواب بوده". بعد تقریبا خنده اش گرفت. اول لبخندی کج و خفیف، بعد خنده. با صدای بلندتری، به همان دیوارِ سفید جلوی رویش گفت "عجیبه.... آدم بعضی وقتا احساس تنهایی می کنه...خیلی عجیبه". بعد صدای خنده اش خیلی بلند شد. شیشه ها را لرزاند. یک دسته پرستو، یا همان پرندهای که وقتِ پرواز و از آن بلندی، شبیه پرستوست و در روستای مادری اش آن "داس بال" صدا می زدند، شیشه ها را شکستند و داخل اتاق شدند. توده ی سیاهِ پرنده ها، کمی جلوی صورتش چرخ خوردند و معلق ماندند. انگار می خواستند جمعشان جمع شود. بعد در دهانِ از خنده باز مانده ی مرد فرو شدند. مرد، چشم هایِ سرخ شده و پر آبش را گشادِ گشاد باز کرد. می خواست کسی را صدا بزند و آب ازش بخواهد. اما نشد. بعد دید بالشش خیسِ آب است. و چشمانش خیس. فقط توانست سرِ سنگینش را روی بالش آنقدر بگرداند تا لب هایش به بالشِ خیس نزدیک شوند. بعد یک دسته "داس بال" را دید که آب های شورِ دریاها شنا یا پرواز می کردند. و بعد، کمی بعد، یا خیلی وقت بعد، لبخندِ خودش را دید که میانِ آب ها گریخته بود.