دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

داس بال

مرد، چشم هایش را باز کرد، پتوی مسافرتیِ نازکش را تقریبا سریع کنار زد، در رختوابش نیم خیز شد و به تنها چیزی که جلوی چشمش بود خیر خیر نگاه کرد. بعد چشم هایش را دورِ اتاق گرداند. به رختخواب و پتوی کنار رفته اش نگاه کرد. تلخندی گوشه ی لبش نشست و با همان حالتِ کجِ صورت و لبش، گفت "هه... خواب بودم". بعد، انگار که دیوار ازش سوال کرده باشد، بهش گفت "خواب بوده". بعد تقریبا خنده اش گرفت. اول لبخندی کج و خفیف، بعد خنده. با صدای بلندتری، به همان دیوارِ سفید جلوی رویش گفت "عجیبه.... آدم بعضی وقتا احساس تنهایی می کنه...خیلی عجیبه". بعد صدای خنده اش خیلی بلند شد. شیشه ها را لرزاند. یک دسته پرستو، یا همان پرندهای که وقتِ پرواز و از آن بلندی، شبیه پرستوست و در روستای مادری اش آن "داس بال" صدا می زدند، شیشه ها را شکستند و داخل اتاق شدند. توده ی سیاهِ پرنده ها، کمی جلوی صورتش چرخ خوردند و معلق ماندند. انگار می خواستند جمعشان جمع شود. بعد در دهانِ از خنده باز مانده ی مرد فرو شدند. مرد، چشم هایِ سرخ شده و پر آبش را گشادِ گشاد باز کرد. می خواست کسی را صدا بزند و آب ازش بخواهد. اما نشد. بعد دید بالشش خیسِ آب است. و چشمانش خیس. فقط توانست سرِ سنگینش را روی بالش آنقدر بگرداند تا لب هایش به بالشِ خیس نزدیک شوند. بعد یک دسته "داس بال" را دید که آب های شورِ دریاها شنا یا پرواز می کردند. و بعد، کمی بعد، یا خیلی وقت بعد، لبخندِ خودش را دید که میانِ آب ها گریخته بود.


نظرات 4 + ارسال نظر
اسکندری سه‌شنبه 5 مرداد 1395 ساعت 09:16

میخوانمت

سپاس، جناب اسکندریِ عزیز. باعث افتخاره که اینجا رو بخونی.

اسماعیل بابایی شنبه 2 مرداد 1395 ساعت 11:54 http://fala.blogsky.com

درود مجید جان،
مخلصیم!
همیشه لطف داشته یی. سپاس.
بله، زاگرس نشین ها واژگان مشترک زیادی دارن.
در یک تقسیم بندی، داستان ها به دو دسته ی اصلی واقع گرا و شگفت تقسیم می شن؛ شگفت مثل مسخ کافکا.
امیدوارم همچنان بنویسی.

ممنونم از توضیحت. پس تقریبا درست متوجه منظورت شده بودم.

اسماعیل بابایی چهارشنبه 23 تیر 1395 ساعت 08:28 http://fala.blogsky.com

درود مجید جان،
من این پست ت رو یه داستان شگفت می دونم با مایه های روان شناسی. به لحاظ موضوعی هم وهمناک!
امیدوارم حالت خوب باشه، چون حس می کنم خیلی رو به راه نیستی.
خوشحالم که همچنان می نویسی.
و یه چیز دیگه:
تو روستایی مادری ما به پرستو «شمشر بال» (شمشیر بال) می گن.

سلام بر تو، رفیق.
نمی دونم بهت گفته بودم یا نه، اما یه چیز جالب تو لهجه ی محلیِ ما اینه که تعداد زیادی کلمه ی مشترک یا نزدیک به هم با کُردها داره. شاید این نزدیکی، به خاطر "زاگرس نشینی" باشه. نمی دونم. "شمشیر بال"، جالب بود برام.
خوبه که همچنان که آدمایی چون تو اینجا رو در حد خونده شدن می دونن.
راستی، منظورت از "داستان شگفت" چیه؟ منظورت داستان با مایه های رئالیسم جادویی و این طور چیزاست؟ یا چیز دیگه؟

پریسا سه‌شنبه 22 تیر 1395 ساعت 18:18 http://www.iq-tl.com/links

سلام دوست عزیز، خیلی از دیدن وبلاگ قشنگتون و مطالب زیباش خوشحال شدم، ما یه سایت با رنک اول گوگل و بازدید +4000 داریم که دوست داریم باهم تبادل لینک کنیم، اگه دوست داشتی به سایت ما سر بزن و لینکتو ثبت کن
هم ثبت لینک رایگانه، هم آمار بازدیدت را بالا میبره، هم رتبه گوگل وبلاگت را بالا میبره، موفق باشی ;)

سلام دوست عزیز.
از این همه آپشن و تخفیف و دست و دل بازی و این حرفا خیلی ممنونم. خودمم فک می کنم اگه بیام سایت شما و لینکمو ثبت کنم، وبلاگم تبدیل به یه وبلاگ عالی و بی نظیر میشه.
خودمم همین طور فکر می کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد