دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

اسبِ ابلقِ احمق

سوارِ جوان، به عقب برگشت و پشتِ سر را دوباره نگاه کرد. لبخندِ نازکی گوشه ی لبش افتاده بود. سوار بر اسبِ ابلقِ آشنا. به خندق رسید. اسب را برای پرش هی کرد. اسب در قدمِ آخر امتناع کرد. نعلِ دست هایش روی خاکِ ردِ عمیقی درست کردند. افسار از دستش در رفت و سوار از آن بالا به جلو پرت شد. خاک و لبه های سنگ ها و آبِ خندق را دید. چیز دیگری یادش نمی آید. سال هاست که تصویر بعدی را نمی تواند به یاد بیاورد. این ها را هم من برای شما تعریف می کنم. از دستِ اسبِ ابلقِ احمق!

نظرات 6 + ارسال نظر
درخت ابدی سه‌شنبه 6 مهر 1395 ساعت 23:21 http://eternaltree.persianblog.ir

غیر از 2 جمله‌ی آخر مطلب عالی بود
لذت بردم

ممنونم درختِ عزیز.
خوشحالم که دوستش داشتی.
این نوشته، تمرینی بود واسه "کمینه نویسی"؛ سبکی که هم بهش خیلی علاقه دارم هم بهش معتقدم.
اما دو جمله ی آخر که تو نپسندیدیش؛ تمرین و امتحانی بود برای سیلان داشتن زاویه ی دید روایت، از دانای کل به اول شخص که طبعا اینجا مجالِ کمی براش داشتم. این شد که توی متنِ بعدی که نوشتم، بیشتر براش تلاش کردم برای این قضیه. نمی دونم موفق بوده یا نه.

خورشید پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 12:17 http://tangochandnafare.blogsky.com/

باز مثل سابق دارم یادداشتهاتو مرور میکنم که وقی خواستم برم اون دنیا تو ذهنم بمونه بعضی مطالب وسوالا

همه ی ما در حالِ رفتن به اون دنیاییم؛ از یه نظر. اما خوبه که آدم با رفیقی کسی، چیزی واسه گفتن داشته باشه. هر چیزی که باشه.

میله بدون پرچم چهارشنبه 17 شهریور 1395 ساعت 16:14

سلام
سوار ظاهراً به ابدیت پیوست! اشکال کارش در این بود که برگشت و به عقب نگاه کرد...آن هم دوباره... آن هم با لبخندی نازک... من هم اگر جای اسب ابلق بودم احمق می‌شدم که یک درسی به جوان بدهم

سلام بر میله ی بدونِ پرچمِ عزیز.
ممنونم از دقتِ نظرت روی "لبخند" و "دوباره" و ... خلاصه روی این متن. سحر بحثِ منطقی ای رو آورده وسط، اما مگه اسبِ ابلق منطق سرش میشه؟؟ یا راوی ای که داره از اسِ ابلق میگه؛ از کجا معلوم که اون خودش دوس نداره که مثلِ اسب باشه؟

سحر چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 11:33

چرا احمق؟!

اسب ابلق حق دارد نپرد حتى اگر سوار آشنا باشد!

سلام بر سحرِ عزیز.
باید دید کی صفتِ احمق رو به کار می بره و چرا. تازه اون هم وقتی که بخوایم یه نگاه تقریبا منطقی بکنیم به سیرِ روایت. اما من در قید این نبودم چندان نبودم. راوی، چیزی که اومده روی زبونش رو گفته.
هیچ معلوم نیست که سوار یا راوی، احمق باشن و اسب نه!

بندباز شنبه 6 شهریور 1395 ساعت 13:13 http://dbandbaz.blogfa.com/

خب... ناخودآگاه ذهنت شروع می کند به فلسفه بافی برای این تصویر نهایی... اما زودی به خودت نهیب می زنی که چه؟! ... اسب ابلق احمق.

یعنی متن این نهیب رو زد؟ و به نظرت این نقصش بود؟ یا اینکه بر عکس؟؟
مرجان، راحت باش ها! نویسنده ی اینجا، مثلِ یه اسب حالِ دویدن دنبالِ نقص هاش رو داره ها!

اسماعیل بابایی شنبه 6 شهریور 1395 ساعت 00:40 http://fala.blogsky.com

درود..
زیباست مجید جان.

درود بر تو اسماعیل جان. ممنونم.
خوشحالم که دوستش داشتی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد