رودی از موسیقی
فرو می ریزد در خونم.
گر بگویم جسم، پاسخ می آید: باد!
گر بگویم خاک، پاسخ می آید: کجا؟
.
.
در کانون خویش گام بر می دارم
و راهِ خود را
باز نمی توانم یافت
.........................................................
شعر، گزیده ای از شعری از اکتاویو پازِ عزیز، به اسمِ "کنسرت در باغ".
پ ن: بالاخره این "بادِ پاییزی" که کم کم دارد خودش را آفتابی می کند، باید یک جای کار خودش را در من نشان بدهد. کارِ هر سالش است.
چقدر جا ماندم از تو پسر...
اینها همه یک جورهایی برمیگردند به عناصر تشکیل دهنده ی ادم برمیگردند.
یک چیزهایی زیادیشان متلاشیت می کنند. مبادا که تو را... این مبادا که تو را باز مبادا که تو را....
عزیزی رفیق
درود..
سرگشتگی ناتمام در این هستی!
الان که دارم این کامنت رو برات می نویسم، باد خوبی می آد.
در کوچه باد می آید... و این ابتدایِ ویرانیست
آن روز هم که دستانِ تو ویران شدند......
ممنونم اسماعیل جان.بردیم به یه حال و هوایی..
قشنگ بود
کارهای "پاز"، یه چیزی فراتر از قشنگیه حتی. وحشتناکه :).
چنان بی سرانجام طوفانیم
چنان برگ ریزانم
چنان رنگ به رنگ گرم می شوم
چنان رگ به رگ سرد میشوم
چنان می لرزم
چنان... آه...چنان
که دیگر پاییز
لفظی لوکس می شود
در هر شعری...
سلام
وب خوبی داری
♥
♥
♥
خوشحال میشم به هم سر بزنی..
www.takgem.ir
می دونم