دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

از چیزهایی که به تولد مربوط است

عمو مجید! خدا می داند که حاضرم با کمالِ میل، حق را به آنهایی بدهم که شبِ تولد، یا روزِ تولد را چیزِ خوشحال کننده ای می دانند. اما نه. شاید درست تر بود که می گفتم که حق را به آنهایی بدهم که روز یا شبِ تولدشان خوشحال هستند. بگذریم.اما قبل از اینکه ادامه بدهم، باید تاکید کنم که این مساله ای که از آن حرف زدم، به این معنی نیست که من از شبِ تولد یا شنیدن تبریک و این چیزها خوشحال نمی شوم یا بدم می آید؛ بلکه برعکس. خوشحال می شوم. آن هم صمیمانه و زیاد. هر طور که هست، این دو مساله با هم یکجا جمع شده اند؛ هر چقدر هم که احتمال داشته باشد متناقض به نظر برسند.

چیزهایی که همین حالا گفتم را تقریبا فراموش کن. اینطور به نظرم می آید که از حرف هایم می شود برداشت کرد که من شبِ تولدم ناراحت هستم. یا چیزی در همین حدود. اما نه، مساله این هم نیست. مساله این است که نمی دانم وقتی که می خواهم به خودم تولدم را تبریک بگویم، باید به چه کسی بگویم؟ به کدامیک از مجیدها؟ آنهایی که همه شان به "دیگری" تبدیل شده اند؟ یا اگر هم به دیگری تبدیل نشده اند، نمی توانم بگویم "من" هستند. با اینکه، همه شان "من" هستند، چون هیچ عقلِ سلیمی این را قبول نمی کند که وقتی به عکسِ کودکی ام اشاره می کنم، بگویم این من نیستم. هیچ اطمینانی نیست که اگر حتی وابستگی ش به حودم را نفی کنم، به عدم،یا به سیاهچاله ای نمی فرستم اش. اگر من، یا تکه ای از من همراه او باشد، چه بر سرم خواهم آمد؟

 برگردبم به مساله ی شنیدنِ تبریک. مهم تر از آن حرف قبلی، و قطعا غم انگیزتر از آن این است که، وقتی که کسی، صمیمانه، و واقعا هم صمیمانه، بهم تبریک می گوید_و خدا می داند از این بابت سخت خوشحال می شوم_ باید تبریکش را به چه کسی نسبت بدهم؟ به کسی که این سطرها را می نویسد؟ به آن کسی که حتی همین حالا_و حتی همیشه- با نویسنده ی این سطرها در حال حرف زدن است و مدام درِ گوشش چیزهایی می خواند؟ یا حتی به خودِ تو؟ تو که انگار از بینِ همه، صدایم بهتر به تو می رسد. یا وقتی صدایم بهت می رسد، دستِ کم پژواکش را واضح تر بهم برمی گردد، حتی اگر حاوی هیچ جوابی نباشد. این شاید معنی ش این باشد که حرف زدن هایم با تو، کارآمدتر از بی نهایت حالتِ دیگر است.

می دانم قضیه خسته کننده شده، اما با این وجود باید بگویم که حتی یک حالتِ دیگر هم متصور است. حالتی که احتمالا ساده ترین است؛ بینِ تمام حالت ها که همگی بینهایت پیچیده هستند. اینکه تبریکِ تولد را، به "مجید"ی نسبت بدهم که وجود ندارد(دستِ کم هنوز وجود ندارد). مجیدی که به قولِ معروف، متولد خواهد شد. چون بالاخره شبِ تولدش است. و فردا، خواهد آمد. و صد البته، فردای استعاری. فردای محتمل.

عمو مجید، من دارم دنبال چیزی می دوم که با تمام سرعت از آن فرار می کنم. که همیشه فرار کرده ام. دستِ کم از هشت سالگی تا حالا. منظورم آرزوی ساده حرف زدن است. شاید هم ساده دیدن.چطور می توانم بدون آنکه کار به مرثیه سرایی و آه و ناله کشیدن بکشد، منظورِ این بند را برسانم؟


عجالتا، کاری که باید بکنم این است که به جایِ همه(چون انگار این متن به چندین نفر مربوط است)، جوابِ تبریکِ صمیمانه ی تمام آنهایی که تبریک گفته اند، یا بعدا تبریک خواهند گفت را بدهم. با خوشحالی این کار را خواهم کرد. حالا که نویسنده ی اینجا هستم. پس:

از همه تان ممنونم، خواننده های اینجا.


ساعتِ شنی

عمو مجید، به زودی بیست و هشت ساله می شوم. بیست و هشت سال تمام. حتی اگر دستی، بتواند این ساعت شنی را وارونه کند...؟؟


......................

نامه هایی به عمو مجید.

بال هایِ شنلِ بانوی برفی

امروز، همه ی این شهر

یک بار را، چشم در این  آسمان گُم کرده اند.

انگار  ابرهایِ ساکنِ غلیظ را

مثلِ جوشانده و تلخابه ای

به خوردِ آسمان داده اند.

امشب

تمام زندگان و مردگانِ این شهر

خواب یا رویای برف خواهند دید.

.............................................................................................

1- بانویِ برفی، شاید شما را یادِ "رویاهای کوروساوا" بیندازد؛ چه بهتر.

2-عنوان فرعی این پست این است: سفیدیِ قرص های خواب.