دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

از لب تا لمس

به "دیافراگم" فکر کنید. به همان چیزی که وقتی پسربچه ای بودم و کلاسِ نیوکونگ فو می رفتم، به آن "دیاف" می گفتیم. به صدایی که از دهانِ هر کسی خارج می شود. به نفسی که از دهان هر کسی خارج می شود. "هاااع" کنید. چهار انگشت تان را جلوی لب هاتان بگیرید. به همین نفسِ گرمی فکر کنید که دیاف آن را به دنیای بیرون روانه می کند. مثلا بدونِ اینکه صدایتان بالا برود_ به قولِ معروف فقط نفستان را بیرون بدهید_ بگویید سلام. اسمِ کسی را صدا بزنید. بگویید "برف...برف". در همه ی این احوال، دستتان را جلوی لب هایتان بگیرید_خیلی نزدیک به لب ها_ و به گرمایی که پوست را نوازش می کند فکر کنید. به "دیاف"ِ همه ی آدم ها فکر کنید. بگویید "برف...برف" و بازیِ گرما را روی دست هاتان حس کنید.

"از دست تا پوست...از پوست تا دل...از دل بر لب....از لب تا لمس"

..............................................................

گوش کنید؛ آهنگ "لمس" را که قبلا همین جا لینک دانلودش را گذاشته بودم.

نظرات 8 + ارسال نظر
دل آرام دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت 10:31 http://delaram.mihanblog.com

سلام ...

آقا مجید حل شد معضل ؟ قرار بود برام نوشته ای ارسال کنید .. گفتم حتما وقت نکردید ..

سلام دل آرام خانم
بله. فکر کنم حل شد قضیه. یه دلیلش هم که دیگه متن رو براتون نفرستادم همین بود.
ممنونم از لطفت.

الف.واو چهارشنبه 4 اسفند 1395 ساعت 20:30 http://www.havabanoo.blogsky.com

این جا همیشه هواش گرمه...
قلمتون پایا

ممنونم ازتون
خوشحالم دوستش دارید

شیوا دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت 04:28

بزار اعتراف کنم من خیلی وبلاگ رو به روز نگه نمیدارم. و این باعث تاسفم هستش.
اما اعتراف میکنم هربار میام حتمن وبلاگ تو و پوریا رو میبینم.
میخوام بگم هنوز هستن کسایی که میخونمشونو و انقد بهم میچسبه کلامشون که گاهی وادار به نوشتنم میکنه.

من همیشه فکر میکردم توی بهمن هرسال با هر نفس بخار میشم اما خب برخلاف نظر من این پدیده اسمش تولد بود....

میام و حرف میزنم باهات، شیوا جان. رفیق.
تا اون موقع فقط باید به این سوال فکر کرد که "آن شراب مگر چند ساله بود؟"

خورشید یکشنبه 1 اسفند 1395 ساعت 21:39 http://tangochandnafare.blogsky.com/

اقا من به این بازی خو دم فکر کردم که نفسمو تو سینه حبس میکنم بعد می شمارم ببینم تا چند شماره می تونم نفس تو سینه حبس کنم دفعه بعد شماره ها بیشتر میشه و بیشتر تا به مرز خفگی برسم بعد نفس میکشم خیلی باحاله یه جور بازی مرگ و زندگی میشه و همیشه یادم می مونه زندگی چقدر لذت بخشه

من صلاحیت ندارم تو این زمینه نظر بدم، آخه یادمه جوون که بودیم، یکی از مسابقه هامون با داداشم و چند نفر دیگه همین بود...و من تو این مسابقه همیشه بازنده بودم. بعدش دیگه البته دیگه پیر شدم و عذرم موجه شد....

سحر یکشنبه 1 اسفند 1395 ساعت 18:38

من دیافراگم را که می شنوم یکراست یاد تمرین های بیان می افتم موقع تمرین تئاتر ... واقعا پیچیده بود، شاید به همین دلیل بازیگری رو ول کردم

متن تو رو ول نکردم اما به جون خودم همون قدر پیچیده بود


متن رو ولش، حاشیه رو بچسب!!
واقعا دیاف چیزِ مهمیه ها! من سال ها بهش فکر کردم، اما خب، کار خاصی درباره ش انجام ندادم

پرستو شنبه 30 بهمن 1395 ساعت 21:57

و اما لمس ....
اوج زیبایی و لطافت انتقال احساس

مرسی....
خودم اصلا فکر نمی کنم خوب موفق شده باشه. اما تو امیدوارم کردی

سامورایی شنبه 30 بهمن 1395 ساعت 10:46 http://samuraii84.persianblog.ir/

هااااععععع

چه کامنت باحالی
دمت گرم les samurai

شیوا جمعه 29 بهمن 1395 ساعت 00:09

این لمس لعنتی رو چه خوب توضیحش دادیا مجید.
گمون نکنم چیزی باقی مونده باشه از بازی لامصب برف برف گفتن و هو هو کردن و بخار شدن توی بهمن...
خوبی رفیق؟
چه خوبه اینجا. انگار که بین یه آبادی که همه مردماش رفتن و خونه های کاگلیشون ویرون شده باشه هنوز هستن کسایی که از سر صبح هاشون بوی علف تازه و نون هنوز نمردن میاد....
خوبه که تو از آبادیمون نمیری. خانه ات آباد عزیز.

خوبم شیوا. خوب.
بعضی وقتا احساس می کنم مثلِ یه سالِ پر بارونم. کم اتفاق می افته. اما غنیمته.
مثلِ دیدنِ یه دست، تو همهمه ی رودِ شلوغیِ جمعیتِ یه پیاده روئه که دارن تند میرن پیِ کارِ خودشون.
سلامت باشی رفیق خوب.
این کامنت حال آدمو جا میاره :).
یه سوال:
""آن شراب مگر چند ساله بود؟؟؟""

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد