دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

یک روز از خواب پا میشی میبینی...

خیال کردنِ اینکه بیدار شده ای، باز کردنِ پلک، چروکیده شدنِ ملافه زیرِ حرکتِ بدن، صدای خاراندنِ پشت با ناخنِ سه چهار انگشت، نگاه نکردن به آینه، خشک کردنِ صورت. برگشتن و نگاه کردن به پشت، فکر کردن بهِ گرفتنِ تاکسی، فشارهای متفاوتِ دستِ همکاران، بوی نایِ محلِ کار. کش دادنِ بازوها، چرخاندنِ گردن، بازی کردن با انگشت ها. فکر کردن به اینکه این خودکار حداکثر تا دو روز دیگر تمام خواهد شد. بوی سیگارِ ارباب رجوعِ اول. رنگِ لاکِ دختری که هر روز می بینیش. نفرِ بعدی.. نفرِ بعدی...خم کردنِ سر، برای شنیدنِ صدایِ ناتمامِ زنی پنجاه ساله. یقه ی باز. گردن بندِ صلیب روی موهای سینه. نشستن، ننشستن. تی شرت های شبیه به هم. خندیدن و یک وری نگاه کردنِ دختری موخرمایی. حلقه در انگشتِ کوچک. حلقه در انگشتِ دوم. در انگشتِ اشاره.کشیده شدنِ دست ها، انگشت ها، روی سطحِ چوبی، موقعِ انتظار. سلام، تشکر، خداحافظ. سلام، تشکر، خداحافظ. سلام، تشکر... . 


...........................................

* عنوان، از ترانه ای از "محسن نامجو"، به نام "جبرِ جغرافیایی"

نظرات 13 + ارسال نظر
Baran شنبه 29 مهر 1396 ساعت 09:00

بسیارکارپسنیده ای کردین...که درذهن روشن تان، نگهه اش داشتین ونگفتینش...

+بله آقای مویدی...اشاره به اشاره میتوان ازحیرت بی باور شب ...به تشخیص روشن روز رسید...پس؛زنده باد امید

+ممنون و مچکر و خیلی مرسی...

+و اینکه....
از رفقای لینگ شده شما "دیروز نامه" رو خوانش میکنیم...به گمانم آنجا جزءستاره سهیلی ها هستین!

+اوووه...کاراگاه خیلی زود...:<-- =
بنام خداوند بخشاینده مهربان
اینجانب باران از ناحیه ی موازی؛ اعتراف می کنیم که پست "زن /مادر"ازسری دست نوشته های آقای مجید مویدی را بارها و بارها خوانش نمودیم.بارها و بارها...در مزرعه شبدر ،عدس،گندم...آوای مادر و مادربزرگ همراه عطربوی مزرعه....مجیدیِ کنج کاوِ به دنبال ملخ هاو سوسک ها و مورچه ها....وآنچه به تصویر کشیده بودن تماشانمودیم.همین.


+ ممنون .خیلی ممنون بابت مخاطب (همون مهمان نوازی)نوازی شما.چشم.
درپناه حق محفوظ بمانید.

Baran چهارشنبه 26 مهر 1396 ساعت 20:34

اووه پسر!!چقدر کت شلوار کاراگاهی...

+احسنت به مخیله ی مبارک تان.الحمدالله .شکر خدا خوبیم .ممنون از احوالپرسی شما
ولیکن ؛گویا جناب کاراگاه مویدی؛ در زمان طفولیت شان در مزرعه شبدر و عدس و گندم زار...بسی مجیدیِ کنج کاوی ببودن...که مشغول شکار ملخ وبدنبال سوسک هابه جهت آنالیز می شدن...که گاهی آن طفلکهای معصوم را بجان هم می فتادن..
ما هم پشت سرشان بودیم...فلضا آدرس در مزرعه شبدر موجود می باشد ...
بله می گفتیم؛کاراگاه دارای مخیله ای سه سوته ببوده است

+ خواهش میکنم. من از شما سپاسگزارم بابت پست های خوب وعالی ...بابت بشنوید ها...بابت تصاویر ..خصوصا مترسک دربرف و اشعار منتخب...
سلامت ومانا و نویسا بمانی ؛جان زای
(بابت گذافه گویی ها،……خیلی خیلی عذرمی خوام.)

باور کنید، کامنت قبل رو دیدم، اومد تو ذهنم که وبلاگتون "هفت افلاک..." یا چیزی تو این مایه ها بود. اما گفتم شاید خیلی پرت باشه، و این برای شهرتِ کاراگاهِ کارآگاهی چون من خیلی بده، پس نگفتمش
+ الان می بینم که... هنوز نیمچه امیدی هست.
+ ممنون از احوال پرسی و آرزوتون. برای شما هم به همچنین
+ و اما بعد....
یه کدهایی تو این کامنت هست و شما هم قشنگ گرفتیدش.. نمی دونم جایی توی نوشته ها م هم بوده، یا فقط توی گپ و گفت با رفقا گفتم شون
+ حتما می دونید چی رو می گم. زود اعتراف کنید که کارآگاه خیلی زود....
+ هر وقت اینجا رو خوندید، نظرتون رو هم بنویسید. خوشحال میشم از خوندنش.

سامورایی پنج‌شنبه 20 مهر 1396 ساعت 13:12 http://samuraii84.blogsky.com

روزمره‌گی رو خیلی شاعرانه به تصویر کشیدی. راستش وقتی اسمِ "تکرار" میاد معمولن احساس خستگی میکنم ولی با خوندن این متن اصلن خسته نشدم و دوست داشتم این تکرارهای هرروزه رو

خوشحالم از نظرت خوب بوده.
ممنون که هنوز این خط خطی های بی مقصد رو می خونی.

Baran یکشنبه 16 مهر 1396 ساعت 19:53

باورِ ما نمی شود ،در سرِ ما نمى رود؛که بسی تیز بینِ ریز بین هستین.
برادرم همکار شما هستن.یک پروانه ی کوچولویی روی سطح چوبی باجه فرود آمده بود؛برام تصویرشو گرفتن و فرستادن....واینکه؛حدود سه سالی هست مطالب شما رو می خونم.(واین چهارمین کامنت هست) اگه یادتون باشه ؛شما در وبلاگ چوپان بانو فرموده بودید؛لحجه ای که باران می نویسه من متوجه می شم..
ما همون باران هستیم

+هوم!اسب بازنده!!گویی سمند نو زین،……

کارآگاه مجید مویدی....
+ بله بله. یه چیزایی یادم میاد. خوبید شما؟ فکر کنم وبلاگ هم داشتید. یا آدرسش رو بهم بدید، یا کارآگاه خودش پیداش می کنه؛ در سه سوت
+ ممنونم که اینجا رو می خونید. حقیقتش تا چند وقت پیش فکر می کردم اینجا خواننده ی خاموش یا نسبتا خاموش اصلا نداره و فقط همین چند تا عزیزی چراغ روشن اینجا رو می خونن.
این که اینجا انقدری کشش داشته باشه یه نفر دنبالش کنه، واقعا برام مایه ی خوشحالیه. و بهم اتگیزه می ده که همین نوشتنِ کجدار و مریز رو ادامه بدم.
ممنونم ازتون

سحر یکشنبه 16 مهر 1396 ساعت 08:12

روزمرگی ... همین و بس

اگه بخوام مثل یه خواننده نظرم رو بگم، با سامورایی بیشتر موافقم. ضمن اینکه دوست نداشتم این متن یه طرفه باشه و مثلا ذهنیت کاملا منفی ای راجع به این تکرارها به دست بده. مثل هر برشی از زندگی، یا تمام اون، زیبایی هایی هم داره. اما به قول یکی دیگه از دوستان، در نهایت همه ی اینها باعث "فرسایش" هستن.

خورشید یکشنبه 16 مهر 1396 ساعت 00:06 http:/http://tangochandnafare.blog.ir/

خب از اینکه یه روز از خواب پا میشی می بینی ....
و باز روز بعد از خواب پامیشی همونا رو می بینی ....
و بعد همونا و همونا و اخر سر حوصلت سر میره و دلت میخواد پاشی بری سراغ کار مورد علاقت و پشت پا بزنی به همه چی
خداییش کی من اصل مطلب رو گرفتم که حالا بخوام بگیرم چون وبلاگت برداشت آزاد ذهن منم بازیگوش پس فهمیدم طرف کارشو دوست نداره :)) به من چه ذهنم فهمید
منو می شناسی دیگه
بله من صداش رو خیلی دوست دارم
صدای شماره خون هم قشنگه که میگه شماره فلان به باجه فلان

صدای نوبت خوان رو که کاملا موافقم. قشنگه. هم واسه ما، هم واسه دیگران.. بالاخره نشون می ده شرِ مشتری داره کم میشه دیگه
+ من دیگه اون رویای شغل آرمانی و مورد علاقه و اینا رو سال هاست که بوسیدم و گذاشتم کنار. اینطوری خودمم راحت ترم. ضمن اینکه آدم نسبتا منعطفی هستم. حتی با تکرارها هم می تونم کنار بیام.

مهدخت جمعه 14 مهر 1396 ساعت 13:21

به به !
چه عجب! :)
احوالات ِ حضرتعالی؟!

"کم پیداتر از برف، رویِ خطِ استوا"
+ ممنونم. خوبم. شما چطورید؟

مهرداد جمعه 14 مهر 1396 ساعت 09:21 http://ketabnameh.blogsky.com

کجایی برادر بیشتر از این خودت رو به ما بنما .
ما دلمون تنگ شده برا پست های مطولت
در این دنیا بیشتر قدم بزن

سلام رفیق جان
میام، بیشتر میام؛ به زودی

بندباز جمعه 7 مهر 1396 ساعت 19:36 http://dbandbaz.blogfa.com/

این بود زندگی؟!

Baran جمعه 7 مهر 1396 ساعت 10:01

کش دادنِ بازوها ،چرخاندنِ گردن،بازى کردن با انگشت ها.و فکر کردن به این که این خودکار حداکثر تا دو روز دیگر تمام خواهد شد.
+وفکرکردن ؛به خودکارِ سه روز دیگر .به درد کِتف و شانه. به سرانگشتان آشفته.
به بوی نای محل کارو سیگار ارباب رجوع اول.به سطح چوبی پشت باج ه.
سلام !
سلام آقای مویدی ،……مجیدی :

سلام
از این کامنت اینطور بر میاد که ما، دوست و آشنای سابق هستیم و الان، همکار؛ اما باور کنید من باهوش نیستم. این دقیقا قضیه ی "شرط بندیِ روی اسب بازنده" ست

مهدخت چهارشنبه 5 مهر 1396 ساعت 03:33

واژه های این سه پست اخیر چقدر معصوم ان.. تمام معصومیت شون رو بکار گرفتن تا "بگن" . اما به قول یکی از دوستان من "به جان خودم 《بیان》پوست آدم و می کَنه" !
این کلمات هیچ وقت نمی تونن اندوه ِ خسته گی و کسالت ِ مستاصل ِ روزمره گی رو بگن. بیان "ناشدنی" ست.
سلام.

سلام!
از حسنِ اتفاق، با دوستتون موافقم؛ "بیان" هم پوست رو می کنه، هم ناشدنیه(اونطور که باید)
ما معصوم و ناتوانیم؛ با اینکه می دونیم، خودمون رو بارها می کشیم تا "بیان" کنیم.

خورشید سه‌شنبه 4 مهر 1396 ساعت 23:45 http:/http://tangochandnafare.blog.ir/

مجید چرا تو نوشته ات اثری از صدای قشنگ دستگاه پول شمار نیست
من عاشق صدای دستگاه پول شمارم
میشه یه چیزی هم در مورد دستگاه پول شمار بنویسی
من یه بانک کوچیک تو یه شهر دور افتاده رو تصور کردم که فقط یه کارمند بانک داره
اون کارمندم کارشو خیلی دوست نداره

چطوری متوجه شدی کارش رو دوست نداره؟؟ )
+ صداش خوبه؟؟

سمیه سه‌شنبه 4 مهر 1396 ساعت 23:25 http://dreams22.blogsky.com

جالب بود

نوشِ جان. ممنون که وقت گذاشتید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد