دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

مدفون در برف های نیامده ی دی ماه

تمام این صفحه ی سپید، و همین خطی که وصله ناجوری ست بر تن آن،  شعری ست، که نویسنده توان شکستن سد آن را ندارد. شکستن سطرها. و این نوشته ها، این وصله های ناجور، بازماندگان یک خواب هستند. بازماندگان رویایی به نام شعر. رویایی به نام زندگی.

می خواهم دیگری باشم

دکتر، از احوالم پرسید، و اینکه چرا دمغ به نظر می آیم. یعنی ناراحتی؟ این طور پرسید. گفتم طبیعی ست. از خواص آذر است، ماهِ آخر پاییز. نرم و انگار با کمی خودداری، خندید. به دست هایش نگاه کردم، که دورِ لیوان گرم از چای اش، حلقه شده بود. گفتم، ناراحت نه. فقط چیزهایی هست که هر سال همین وقت ها، به جانم می افتد. به جانِ منی که انگار قرار است با آن خداحافظی کنم. انگار با رفتنِ به پله ی بعدیِ سن و سال، به شهر دیگری خواهم رفت. با خانه ها، خیابان ها، . چهار راه های دیگری. گفتم دکتر، چهارده چهار راه را گذراندم، تا به اینجا برسم. اینجا که شاید کسی پیدا شود که بتوانم کلمه ای با او حرف بزنم. با آن همه "طوفان هایی که سر چهار راه ها انتظار مرا می کشند".

گفتم با اینکه زندگی را دیده ام، بارها و بارها، سال ها و سال ها، که عجیب یکنواخت و یکسان بود. حتی از چشم آن همه دیگرانی که من بودم، عجیب تکرار می شد، هر بار، که به تاریخ تولدم نزدیک می شوم، انگار زندگی را می بینم که جلوی چشم ام کرشمه می آید. مزورانه پیچ و تاب می خورد. هزار رنگ می شود. و دیگران، صمیمانه تولدم را تبریک می گویند. با آن چیزهایی که من از زندگی دیده ام.. از تولد، از تولدهای دوباره.

بعد دکتر گفت:«بعد چه... پس حالا چه کار باید بکنیم... گوشی های تلفن مان را خاموش کنیم تا تبریک کسی را نشنویم..؟».

گفته نه دکتر. به عکس.  آمدم اینجا بهت بگویم که من چشم هایی دیده ام، که شب بودند. دستانی، که روز. آمدم اینجا که بهت بگویم، حالا، و در این جایی که هستم، می خواهم چشم هایم را ببندم و بگذارم زندگی ... .

شاید در زندگی هایی که نکرده ام، خنده هایی شنیدم باز، چنان گرم که یخچال های قطبی را ذوب کنند. و چشم هایی را ببینم که می خندند. خنده در برف، خنده در شب، در آفتاب. خنده هایی که از پس آن ها، بهمن ها مدام فرو می ریزند، تا پایان سال.

.....................................................

برای "آ-و": چشم هایش که "بسیار چیزها که در آن هاست". 


.................................................

رفقا، بر می گردم، و کامنت ها را جواب می دهم. عذر تقصیر و عرض تشکر :). 

چرا ادبیات؟

ادبیات از آغاز تا کنون و تا زمانی که وجود داشته باشد، فصل مشترک تجربیات آدمی بوده و خواهد بود و به واسطه ی آن انسان ها می توانند یکدیگر را بازشناسند و با یکدیگر گفتگو کنند. در این میان، تفاوت مشاغل، شیوه ی زندگی، موقعیت جغرافیایی و فرهنگی و احوالات شخصی تاثیری ندارد. ادبیات به تک تک افراد با همه ی ویژگی های فردی شان، امکان داده تا از تاریخ فراتر بروند. ما در مقام خوانندگان سروانتس، شکسپیر، دانته و تولستوی یکدیگر را در پهنه ی گسترده ی زمان و مکان درک می کنیم و خود را اعضای یک پیکر می یابیم.


.....................

وقتی رمان "دون کیشوت لامانچا" منتشر شد، اولین خوانندگان رمان، این آدم رویاپرور عجیب غریب و بقیه ی شخصیت های داستان را به تمسخر گرفتند. امروز ما می دانیم که پافشاری شهسوار افسرده سیما بر مشاهده ی غول ها به جای آسیاب های بادی و اصرار بر عمل کردن به شیوه ی ظاهرا نامعقول خودش، در واقع والاترین شکل گشاده دستی و بخشش، و وسیله ای برای اعتراض به نکبت و فلاکت دنیا، به امید تغییر دادن آن بوده است.


** عنوان، و متن، از کتاب "چرا ادبیات" از "ماریو بارگاس یوسا".

....................

برای پوریا ماهان.

همین طور، دوستان قدیمی ای که زمانی  با هم گپ و گفت های لذت بخشی داشتیم، در ادبیات، سینما و هر آنچه دوست می داشتیم. صبا، اسماعیل بابایی، شیوا.

ارفئوس

"ائودریکه را بکش.... از آن پس راحت تر خواهی زیست"