دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

به آواز باد گوش بسپار




فقدان، احساس خلاء و مساله ی هویت شخصیت یا شخصیت ها، در عمده ی آثار موراکامی، قابل مشاهده است.جستجو برای یافتن، رفتن و "ناکامل بودن" زندگی و دنیا، از پس زمینه های مورد علاقه ی او هستند، که نه در عمده ی آثار، اما در بیشتر رمان های قوی تر او دیده می شوند. این موضوع با نگاهی به کتاب شناسی او به راحتی قابل مشاهده است و رد پای آن را حتی در همان اولین داستان بلند او یعنی "به آواز باد گوش بسپار" هم می بینیم. از میان ویژگی هایی که بر شمرده شد، مساله ی احساس خلا، هویت و ناکامل بودن زندگی، پس زمینه ی اثر را شکل می دهند.

داستان، در چهل فصل کوتاه، روایت هجده روز از سال 1970 است، که در خلال آن، بازگویی خاطراتی از گذشته ی دورتر هم دیده می شود. جز چند فصل، که از زبان یک گوینده ی رادیو، وروایت را می شنویم، بقیه، از زبان اول شخص مفرد روایت می شوند. قصه های او با دخترهایی که در زندگی اش بوده اند، و دوستش "موش"، که تقریبا هر شب در "بار"ی همدیگر را ملاقات می کنند.

داستان بلند "به آواز باد گوش بسپار" را، بر خلاف تمامی آثاری از موراکامی که من خوانده ام، می توان تقریبا بدون پیرنگ دانست. در برخی یادداشت های فارسی، ویژگی بدون پیرنگ بودن را "سبک" موراکامی دانسته اند، در حالی که حتی کارهای پیچیده ی او نیز، نه تنها دارای پیرنگ مشخص هستند، بلکه روند سه مرحله ای کلاسیکی شامل شروع، اوج و پایان را هم در خود دارند. برای مثال، به کارهای پرحجم و پیچیده ی او مانند "کافکا در کرانه"، "سرزمین عجایب بی رحم" و "تعقیب گوسفند وحشی" نگاه کنید.

در داستان "به آواز باد گوش بسپار"، تمرین و تلاش موراکامی برای بسیاری از سبک های روایی و درون مایه های داستانی_که بعدا" پای ثابت رمان های او می شوند_ دیده می شود. در ادامه، به صورت اجمالی، برخی از این ویژگی ها برشمرده خواهد شد.

  (1)

تلاش برای چفت و بست دار کردن داستانی که از بیش از(با) چند زاویه(راوی) روایت می شود، بسیار مورد علاقه ی موراکامی ست و در کارهای حجیم او، به نوعی امضا تبدیل شده است. این تکنیک البته در این رمان، اصطلاحا خوب جا نیفتاده است. خواننده، بین فصل های مختلف، تا حدی سردرگم می شود و احتمالا نمی تواند ارتباطی بین برخی قسمت های روایت، با کلیت داستان برقرار کند. البته، حذفیات بسیار زیاد و به زعم من بیش از حد، حتما در این مورد تاثیر دارد. برخی از قسمت های داستان، بدون این که اشاره ای به چیزی که اتفاق می افتد صورت نمی گیرد، تا دست کم خواننده در حال و هوای کلی داستان قرار بگیرد. برای مثال، به یک مورد توجه کنید:

"رمان موش دو نکته داشت: اول، هیچ صحنه ی جنسی ای در کار نبود، دوم هیچ کس نمی مرد. مردها نیازی به تشویق ندارند_ به حال خودشان که رها باشند، باز هم می میرند و {....}".

باور کردنش احتمالا سخت است، اما خواننده دقیقا با همچین چیزی روبه رو می شود. از این دست کثال ها، باز هم هست متاسفانه. احتمالا بنگاه انتشاراتی و ناشر محترم، اعتقاد دارند که خواننده ها توانایی های ماوراءطبیعی دارند و می توانند ذهن نویسنده را بخوانند. اینجا این سوال مهم مطرح می شود که اگر واقعا داستانی امکان چاپ و ترجمه در کشور ما را ندارد، چرا اساسا آن را ترجمه کنیم. به نظر با این روش، کتاب کامل به چیزی دیگری تبدیل خواهد شد، و نخواندنش، از خواندنش مفیدتر است. 

(2)

خلق شخصیتی دلسرد، تنها و وازده، یکی دیگر از مشخصه های اکثر کارهای موراکامی ست(نه به این معنی که یک شخصیت تمام این ویژگی ها را الزاما" داشته باشد). از مجموعه داستان های او مانند "چاقوی شکاری"، "درخت بیدِ کور"، "کجا ممکن است پیدایش کنم" بگیرید، تا رمان های "تعقیب گوسفند وحشی" و "سوکوروتازاکی بیرنگ" و "جنوب مرز، غرب خورشید". شخصیت اصلی داستان "به آواز باد گوش بسپار"، آدمی تنها، سرد و به نوعی "بیگانه" است. زبان روایت کتاب، با جمله هایی کوتاه و دیالوگ هایی صرفه جو، به خلق این شخصیت و فضا کمک کرده است. از طرف دیگر، دوست صمیمی راوی نیز(همان "موش")، در روابط عاطفی، خانوادگی و اجتماعی اش، آدمی شکست خورده است. در این کتاب که حلقه ی اولی از یک سه گانه است، "موش" قصد دارد شهر را ترک کند و جایی بسیار دور برود. که البته، خواننده درست متوجه نمی شود که این تصمیم عملی می شود یا نه. اما در "تعقیب گوسفند وحشی"، یعنی حلقه ی سوم سه گانه، شخصیتی به نام "موش"، که می تواند همین شخصیت باشد، بعد ز شکست در رابطه اش با یک زن، به استانی پرت و دورافتاده در منطقه ی شمالی و کوهستانی ژاپن می رود(هوکایدو).

(3)

اندیشه و پس زمینه ی "ناکامل بودن زندگی" نیز، مانند بسیاری از کارهای موراکامی، در این رمان تمرین شده است. هر چند در اینجا، برخی اظهار نظرها از دهان شخضیت های داستان، خارج از کادر هستند و به لفاظی هایی می مانند که چندان در متن داستان حل نمی شوند. موراکامی، دربسیاری از داستان ها، نه تنها "ناکامل بودن" رو ویژگی و ذات هستی و زندگی می داند، بلکه آن را "درست" نیز تلقی می کند. این موضوع، در رمان های "کافکا در کرانه"، "جنوب مرز، غرب خورشید" و مجموعه داستان های "گربه های آدمخوار"، "نفر هفتم"، و "چاقوی شکاری" هم دیده می شود. اگر درست خاطرم باشد، در داستان "سرزمین عجایب بی رحم و آخر دنیا"، که یکی از بهترین نمونه کارهای او در خلق دنیایی ناکامل و روبه رو شدن شخصیت ها با این قضیه است، از زبان یکی از شخصیت ها می گوید که "در یک دنیای ناکامل"، موسیقی اصلا وجود نخواهد داشت، چرا که آنجا، ذرات هوا نمی توانند مرتعش شوند."   


..............................................

پ ن: ین یادداشت، بدش نمی آمد به پرونده ی کوچک و جمع و جوری برای موراکامی و کتاب شناسی اش تبدیل شود، که متاسفانه نشد. هم به خاطر کمبود وقت، هم دانش، هم حوصله.

Habibi

قطعه ی "Habibi"(حبیبی) 

از "Tamino" را

بشنوید

بورخس، زمان و مرگ

بعضی از افراد{منظور در کتاب "در بازگشت به متوسلا" از برنارد شاو} عمری دراز دارند و برخی به اندازه ی معمول... و در مورد من، بیم آن می رود که از گروه نخست باشم! موردی خطرناک برای مردی که 85سال دارد و هر لحظه می تواند 86ساله شود! به هر حال امیدوارم که چنین نباشد و من به این افراد رقت انگیزِ آکنده از زمان، یعنی زمان زیادی، ملحق نشوم.

+ مشاهده می شود که در کتابتان{مجموعه اشعار "هم سوگندان"} از مرگ به شکل امری طبیعی، و با آرامش کامل صحبت می کنید...

آه! شاید حق با شما باشد! به تازگی مرا به مناظره ای درباره ی مرگ دعوت کرده اند_که فکر می کنم پزشکان زیادی در آن شرکت داشته باشند_ من خواهم گفت  که گرچه بی صبرانه در انتظار مرگ نیستم، اما آرزویش را دارم.  بله! بله! بدون بی صبری.

..........................................................................

پ ن: برگرفته از دو مصاحبه با بورخس، در کتاب "گمان کردن، رویا دیدن و نوشتن:سی گفتگو با بورخس".

پ ن(2): بورخس، چه در شعرها و چه داستان ها، همواره توجه زیاد و ویژه ای به مقوله ی "حافظه" دارد. هر چند که صحبت از زمان، می تواند اشاره هایی به این موضوع داشته باشد، اما برای من، این اظهار نظر بورخس راجع به زمان از آن نظر جالب توجه است که او به زمان، مانند چیزی که در یک فرد رسوب می کند نگاه می کند، یا مثلا مانند باری که روی دوش فرد، رفته رفته سنگین تر می شود. 

بیابان تاتارها


"روزی از اوایل پاییز بود که جووانی دروگو، نو افسر جوان، صبح زود شهر خویش را ترک کرد تا به دژِ باستیانی، اولین محل ماموریت خود برود". با مادرش خداحافظی می کند؛ اما نه آنچنان گرم و خواستنی، که برای خواننده به تصویر کشیده شود. "دوستش فرانچسکو وسکووی تا مساتی با اسب دنبالش رفت. صدای سم اسب در خیابان های خلوت می پیچد".

مسافت راه تا قلعه، بسیار بیشتر از چیزی ست که دروگو انتظار دارد و طبعا"، قلعه، جایی پرت و دور افتاده است. در مرز با صحرایی وسیع و خالی از سکنه در شمال: بیابان تاتارها. به قلعه که می رسد، نه تنها درمی­یابد که قلعه و شکوهش، بسیار با تصوراتش فاصله دارد، بلکه اعزام او به آنجا، بی شباهت به تبعید نیست. اولین تصمیم او، این است که در اولین فرصت و تا دیر نشده، تقاضای انتقالی داده و به شهر برگردد.

این، شروع قصه ی رمان "بیابان تاتارها"، از "دینو بوتزاتی" است، که در سی فصل(نسبتا کوتاه)، با زمانی خطی، و از زاویه ی دید سوم شخص دانای کل روایت می شود. شروع رمان، فضایی کافکایی را به یاد می آورد؛ همان فهمیدنِ "اشتباه"ی بودن*. "جووانی دروگو"، شخصیت اصلی داستان، با تصوری خاص از خود و آنچه انتظارش را می کشد وارد قلعه می شود و در همان لحظه های اول، قصری از آروزها و تصوارتش فرو می ریزد. در ادامه ی داستان، همراه با گذر تدریجی زمان، خواننده با تصمیم او، برای ماندن یا رفتن مواجه است که به نوعی نقطعه ی عطفی در داستان محسوب می شود، اما این پایان کار نیست. این تصمیم مهم، تقریبا در یک سوم ابتدایی داستان رخ می دهد، و بقیه ی داستان، روایتی از دوران طولانی از زندگی او به عنوان سرباز است.

تمام هم و غم دروگو، کسب افتخاری بزرگ، در کسوت سرباز و سربازی ست. از این رو، درست تر این است که به جای عبارت "زندگی او به عنوان یک سرباز"، گفته شود که برای او، تمام معنای زندگی، سربازی ست. شاید بسیار باشند کسانی که زندگی شان، در نظامی گری و سربازی می گذرد(زندگی شان سربازی ست)، اما آن هایی که نظامی گری زندگی شان است چه؟ "دینو بوتزاتی"، با زوایه ی دید دانای کل، و زمانِ عموما "حال" افعال_که به نویسنده اجازه می دهد بیشتر به تحلیل ذهنیات و درونیات شخصیت بپردازد)، از رهگذر روایت قصه ی چنین شخصی، به انسان، آروزها، تنهایی ها و رنج های او نگاه کرده.

..............................................................

* رمان ناتمام "قصر" از کافکا، یکی از بهترین نمونه ها در این زمینه است. شخصیتی که برای شغل "مساحی" قصد رفتن به قصر و زندگی در آنجا را می کند، اما به او می گویند که در قصر، ابدا" به چنین حرفه ای نیاز نیست. نمونه ی شاخصی از این دست شروع هم در سینما، فیلمی ست به نام "مرد مرده" از "جیم جارموش". آنجا "ویلیام بلیک"، با سودای اینکه برای شخص متمولی حسابداری کند، راهی جایی پرت و دورافتاده می شود، جایی که بر خلاف آنچه به او گفته شده، نیازی به او ندارند.

هر چند شروع داستان و برخی فضاهایی که بوتزاتی خلق می کند، شباهت تقریبا زیادی به آثار کافکا دارد، اما اساسا"، ادامه ی داستان و تصمیمی که شخصیت قصه ی او می گیرد، با آثار کافکا تفاوت های زیادی دارد(چه در نوع روایت، چه در پیرنگ قصه).

..........................................................

پ ن: خواندن این یادداشت، از وبلاگ "میله ی بدون پرچم" را به شدت توصیه می کنم.

مشخصات کتابی که من خواندم:

بیابان تاتارها

دینو بوتزاتی

ترجمه ی سروش حبیبی

انتشارات کتاب خورشید- چاپ دوم اردیبهشت 1389.