دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

بیابان تاتارها


"روزی از اوایل پاییز بود که جووانی دروگو، نو افسر جوان، صبح زود شهر خویش را ترک کرد تا به دژِ باستیانی، اولین محل ماموریت خود برود". با مادرش خداحافظی می کند؛ اما نه آنچنان گرم و خواستنی، که برای خواننده به تصویر کشیده شود. "دوستش فرانچسکو وسکووی تا مساتی با اسب دنبالش رفت. صدای سم اسب در خیابان های خلوت می پیچد".

مسافت راه تا قلعه، بسیار بیشتر از چیزی ست که دروگو انتظار دارد و طبعا"، قلعه، جایی پرت و دور افتاده است. در مرز با صحرایی وسیع و خالی از سکنه در شمال: بیابان تاتارها. به قلعه که می رسد، نه تنها درمی­یابد که قلعه و شکوهش، بسیار با تصوراتش فاصله دارد، بلکه اعزام او به آنجا، بی شباهت به تبعید نیست. اولین تصمیم او، این است که در اولین فرصت و تا دیر نشده، تقاضای انتقالی داده و به شهر برگردد.

این، شروع قصه ی رمان "بیابان تاتارها"، از "دینو بوتزاتی" است، که در سی فصل(نسبتا کوتاه)، با زمانی خطی، و از زاویه ی دید سوم شخص دانای کل روایت می شود. شروع رمان، فضایی کافکایی را به یاد می آورد؛ همان فهمیدنِ "اشتباه"ی بودن*. "جووانی دروگو"، شخصیت اصلی داستان، با تصوری خاص از خود و آنچه انتظارش را می کشد وارد قلعه می شود و در همان لحظه های اول، قصری از آروزها و تصوارتش فرو می ریزد. در ادامه ی داستان، همراه با گذر تدریجی زمان، خواننده با تصمیم او، برای ماندن یا رفتن مواجه است که به نوعی نقطعه ی عطفی در داستان محسوب می شود، اما این پایان کار نیست. این تصمیم مهم، تقریبا در یک سوم ابتدایی داستان رخ می دهد، و بقیه ی داستان، روایتی از دوران طولانی از زندگی او به عنوان سرباز است.

تمام هم و غم دروگو، کسب افتخاری بزرگ، در کسوت سرباز و سربازی ست. از این رو، درست تر این است که به جای عبارت "زندگی او به عنوان یک سرباز"، گفته شود که برای او، تمام معنای زندگی، سربازی ست. شاید بسیار باشند کسانی که زندگی شان، در نظامی گری و سربازی می گذرد(زندگی شان سربازی ست)، اما آن هایی که نظامی گری زندگی شان است چه؟ "دینو بوتزاتی"، با زوایه ی دید دانای کل، و زمانِ عموما "حال" افعال_که به نویسنده اجازه می دهد بیشتر به تحلیل ذهنیات و درونیات شخصیت بپردازد)، از رهگذر روایت قصه ی چنین شخصی، به انسان، آروزها، تنهایی ها و رنج های او نگاه کرده.

..............................................................

* رمان ناتمام "قصر" از کافکا، یکی از بهترین نمونه ها در این زمینه است. شخصیتی که برای شغل "مساحی" قصد رفتن به قصر و زندگی در آنجا را می کند، اما به او می گویند که در قصر، ابدا" به چنین حرفه ای نیاز نیست. نمونه ی شاخصی از این دست شروع هم در سینما، فیلمی ست به نام "مرد مرده" از "جیم جارموش". آنجا "ویلیام بلیک"، با سودای اینکه برای شخص متمولی حسابداری کند، راهی جایی پرت و دورافتاده می شود، جایی که بر خلاف آنچه به او گفته شده، نیازی به او ندارند.

هر چند شروع داستان و برخی فضاهایی که بوتزاتی خلق می کند، شباهت تقریبا زیادی به آثار کافکا دارد، اما اساسا"، ادامه ی داستان و تصمیمی که شخصیت قصه ی او می گیرد، با آثار کافکا تفاوت های زیادی دارد(چه در نوع روایت، چه در پیرنگ قصه).

..........................................................

پ ن: خواندن این یادداشت، از وبلاگ "میله ی بدون پرچم" را به شدت توصیه می کنم.

مشخصات کتابی که من خواندم:

بیابان تاتارها

دینو بوتزاتی

ترجمه ی سروش حبیبی

انتشارات کتاب خورشید- چاپ دوم اردیبهشت 1389.


نظرات 7 + ارسال نظر
Baran شنبه 30 دی 1396 ساعت 22:05

سلام و درود بر استاد مویدی ارجمند
تشکر وسپاس ؛بابت پست های همیشه خوب تان
پ.ن؛آن یادداشت به شدت توصیه شده تان را خوانش نمودیم.آقا اجازه؟کفش ها تونم واکس زدیم سرجاش گذاشتیم.

سلام به شما
و درودهای زیاد هم باز به شما
استاد خودتی
ممنونم که وقت و حوصله گذاشتید و خوندید

سحر چهارشنبه 20 دی 1396 ساعت 19:17

وای من هیچوقت سراغ این نویسنده نرفتم

اما آخر یاداشتت پرتم کرد به فیلم "مرد مرده" که یادمه چقدر هیجانزده ام کرده بود. از بعد از اون فیلم دیگه فیلم های جارموش رو ندیدم، بس که اون خوب بود دلم نمی خواد خاطره ام خراب بشه، یعنی انقدر منگولم من!


نفرما، تو از غول ها و بزرگان وبلاگ خوانی ما هستی سحر. و نظراتت به همه ی ما کمک میکنه.
"مرد مرده" که شاهکار تمام دوران هاست. خیلی وقت ها یه سر به فیلم میزنم و بعضی سکانس ها رو چندین و چندبار میبینم.
این سکانس پایانی، بدجور روی من تاثیر گذاشته و میگذاره. کلا خیلی غریبه این فیلم.

میله بدون پرچم سه‌شنبه 19 دی 1396 ساعت 15:30

سلام
شاید این کار جذابیت‌های برخی رمان‌های شاهکاری که خوانده‌ام را نداشته باشد اما همانطور که از یادداشتم در مورد این کتاب برمی‌آید حسابی یقه مرا گرفت. جالب است که اولین حسی که بعد از خواندن یادداشت تو به من دست داد همین وضعیت کاری خودم بود. وقتی از روی کنجکاوی به لینکی که داده بودی سر زدم و با دیدن اینکه آنجا هم چه سوز و گدازی در این زمینه داشته‌ام شوکه شدم!
یادآوری غریبی بود... عظمت داستان دوباره اشکم را درآورد...

سلام
یادداشتت رو که خوندم متوجه شدم تاثیری که داستان رووت گذاشته، از من بیشتر بوده. و عمیق تر هم حتی.
شاید تجربه های زیستی ما توی این زمینه باعث این قضیه ست.
این رمان رو با معرفی تو ترغیب شدم بخونم میله ی عزیز.
ممنون بابت معرفی

شایان دوشنبه 18 دی 1396 ساعت 15:19

با اینکه مدت‌ها از خواندن این کتاب می‌گذرد، هنوز ارتعاشات آن را بر روح و روانم حس می‌کنم. به نظر من، کمتر نویسنده‌ای توانسته و می‌تواند تلاش‌ مذبوحانه‌ی آدمی را در مواجهه با پوچی هستی، اینچنین به تصویر بکشد. توصیفات لحظه‌های ملال‌انگیز بودن در قلعه و گذر سنگین و ناپایدار زمان، و اینجاست که تخیل باید ترفندی به کار بندد برای اینکه بتواند بودن را معنا کند و حضور آدمی را ارزشمند...
حیف است دوباره نخوانمش.
ممنون رفیق

کاملا موافقم که داستان تاثیرگذاریه. فضایی که بوتزاتی خلق کرده حقیقتا استادانه ست.
ضمن اینکه کشش داستان هم خوب بود و خواننده مدام ترغیب میشه ادامه ی قصه رو بدونه.
ممنون از شما و خوش آمدید

مهرداد یکشنبه 17 دی 1396 ساعت 19:20 http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
این نویسنده رو با داستان صوتی که میله برامون خوند و کولومبره نام داشت میشناسم .
از بچگی عاشق فوتبال ایتالیا بودم و این عشق همینطور برام موندو من به این کشور هم کلا حس خوبی پیدا کردم. هرچند امسال نابودمون کرد. اولین کتاب از ادبیات این کشور رو با همون حس با کالوینو شروع کردم و انتظارم درست بود و دوستش داشتم، همینطور کولومبره به نظرم جالب بود . به تازگی هم کتاب راز جنگل پیر رو ازش خریدم .
حتما باید این بیابان تاتار ها رو بخونم . متشکر که اینو با مطلبت بهم گوشزد کردی.
مطلب تو و میله عالی بود .ممنون

مهرداد جان سلام
ایتالیا که توی قلب ما جاودانه. هم ادبیاتش هم فوتبالش
هرچند که امسال خیط کاشت واقعا.
مطلب میله توی نوشتن یادداشت برام مفید بود و دوستش هم داشتم
ممنون که وقت با ارزشت رو برای خوندن اینجا میذاری

مدادسیاه چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت 22:18

این داستان یک اثر شاخص اگزیستانسیالیستی است. علت تفاوت پایانش با کارهای کافکا همین است.

مداد عزیز، ممنونم از تذکر به جایی که دادی.

مهدخت چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت 13:00

سلام .

چون کتاب رو نخوندم نظر دقیقی درباره متن و ..نمی تونم ارائه کنم :) . اما میشه گفت ( کمی جانبدارانه و کمابیش عاطفی) که اگر اشاره ات به نزدیکی ِ فضای ِ کلی اثر به فضای کافکا نبود احتمالا زیاد تشویق به خوندنش نمی شدم . هرچند تا جایی که تونستم استنباط کنم خصوصا از نیمه ی نخست ِ یادداشت ات ، اثر تا حدودی بن مایه های اگزیستانسیالیستی داره ، حال باید بخونم و ببینم نویسنده تا کجا تونسته این تبعید شده گی انسان رو ، روی این برهوت به تصویر بکشه . اگر اصلا چنین قصدی داشته بوده باشه !

در نهایت ممنون که می نویسی. یادداشت ِ پیشنهادی رو هم خواهم خوند .

سلام
راستش رو بخوای، رمانی هم نیست که بشه با خیال راحت به خیلی ها پیشنهادش داد. هم فضای داستان خاصه، هم زبان روایت و... .
امیدوارم در صورت خوندنش، دوستش داشته باشی
ممنون که اینجا رو میخونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد