دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

کوهِ خاموش


""بله، این لحظات در کنار هم ما رو تغییر دادن، لحظات تو و لحظات من، طوری که حالا در مقایسه با زمانی که این لحظات آغاز و به تدریج سپری شدن_تیک تیک! تیک تیک!_ دیگه همون آدم ها نیستیم، اما ما می دونیم که دیگه همون آدم ها نیستیم، و نه تنها می دونیم دیگه اون آدم ها نیستیم، بلکه حتی می دونیم از چه لحاظ دیگه اون آدم ها نیستیم، تو عاقل تر، اما نه غمگین تر، و من غمگین تر اما نه عاقل تر، چون بدون زحمت ها و گرفتاری های حادّ شخصی نمی تونستم عاقل تر بشم، در حالی که غم چیزیه که سرتاسر زندگیت می تونی مدام به موجودیش اضافه کنی... بدون اینکه به این دلیل احساس خیلی بدتری پیدا بکنم، مگه نه؟""*

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

گوش کنید به

Volcanos Flowing


_ _ _ _ _ _ _ _ _  _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

* گزیده ای از رمان "وات" نوشته ی ساموئل بِکِت"


از همه ی شما سپاس گزار است، زیاد، نویسنده ی وبلاگ. بر می گردد کامنت های زیباتان را جواب می دهد و در بازی بامزه تان هم شرکت می کند :). 

عجالتا، ترکیب جمله های بِکت با این آهنگ، باعث فوران کوهِ خاموش درونِ نویسنده شد.


رویاها

"دویدن با ذهن" بعد از اینکه کارش به راه رفتن کشیده شد، ایستاد، نشست، و بعد این اواخر، به اغما رفت. شاید به امید آنکه بتواند بخوابد؛ ماهی، سالی، قرنی. آرام و بلند. و شاید این هم درست باشد که "دویدن با ذهن"، که می تواند قسمتی از نویسنده اش باشد، رویاها و امیدهای هم او را به دوش می کشد. نه این که حتما آن ها را بپروراند، دستِ کم، در پسِ ذهن اش داشته باشد.

شاید نویسنده، رویای اینکه بالاخره روزی خوابیدن نصیب اش خواهد شد را دارد. و به همین امید، دست از دست کشیدن به سر و روی این صفحه کشید. اما انگار برای همیشه، برای همیشه ی آدمی، رویاها، ماه هایی باقی می مانند، که پلنگِ ذهن، پلنگِ قلب، هر شب چشم به آنها بدوزد و در انتهای تمام داستان ها، دست دراز کند به طرفشان. گو اینکه داستانِ خواندنی "کتابِ کتاب ها"، تمامِ داستان ها، از همین رویاهاست. فعلا بیایید و بگذرید از این که نویسنده ی "دویدن با ذهن"، نویسنده نیست. نه "یوسا"یی در "سال های سگی" لئونسیا پرادو، نه فاکنری در گور به گور"ی معدن در شش هفته ی مدام، نه مارکزی در روسپی خانه ای فقیر، در بارانکیلا که "صد سال تنهایی" را در ذهن اش بپروراند، نه یک "سلین" در به در، در هزارتوی "قصر به قصر".

اما، اما شاید "دویدن با ذهن"، و نویسنده های هر دویدن با ذهنی، هر یک  به تمامی مرگی قسطی را زیسته باشند، و همه ی آن ها، جانشان دارد بالا می آید تا در خلالِ گفتگویی در یک کاتدرال، با خشم و هیاهو بتوانند یک جمله، تنها یک جمله از خودشان را "بیان" کنند. چیزی شبیه به کاری که "بورخس" کرد: "در ستایشِ تاریکی". شاید شما هم بدانید که "بیان" پوستِ آدم را می کند.

بگذارید از همه ی این ها بگذریم. شاید به قولِ "بِکت" حالا وقتِ آن نبود که به ادبیات میدان بدهم. اما خب، چه می شود کرد.

حالا، "دویدن با ذهن" می خواهد بی هدفی مشخص، بی حتی امید، هرچند با به دوش کشیدن تمامِ رویاهای پنج شش هزار ساله اش، کمی راه برود.


...................................................

کامنت های زیادی از دوستان عزیز، اینجا بی پاسخ مانده. برای سال ها و سال ها. و عذرخواهی کردنِ من، گرچه راحت ترین کار است، اما هیچ چیز را عوض نخواهد کرد. فقط باید برگردم و کامنت ها را جواب بدهم.

از دوستان عزیزی که جویای حال این صفحه و نویسنده اش بودند، ممنونم. فقط می خواهم بگویم این که اینجا را می خوانید و تحمل می کنید، برایم بسیار باارزش است.