دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

رویاها

"دویدن با ذهن" بعد از اینکه کارش به راه رفتن کشیده شد، ایستاد، نشست، و بعد این اواخر، به اغما رفت. شاید به امید آنکه بتواند بخوابد؛ ماهی، سالی، قرنی. آرام و بلند. و شاید این هم درست باشد که "دویدن با ذهن"، که می تواند قسمتی از نویسنده اش باشد، رویاها و امیدهای هم او را به دوش می کشد. نه این که حتما آن ها را بپروراند، دستِ کم، در پسِ ذهن اش داشته باشد.

شاید نویسنده، رویای اینکه بالاخره روزی خوابیدن نصیب اش خواهد شد را دارد. و به همین امید، دست از دست کشیدن به سر و روی این صفحه کشید. اما انگار برای همیشه، برای همیشه ی آدمی، رویاها، ماه هایی باقی می مانند، که پلنگِ ذهن، پلنگِ قلب، هر شب چشم به آنها بدوزد و در انتهای تمام داستان ها، دست دراز کند به طرفشان. گو اینکه داستانِ خواندنی "کتابِ کتاب ها"، تمامِ داستان ها، از همین رویاهاست. فعلا بیایید و بگذرید از این که نویسنده ی "دویدن با ذهن"، نویسنده نیست. نه "یوسا"یی در "سال های سگی" لئونسیا پرادو، نه فاکنری در گور به گور"ی معدن در شش هفته ی مدام، نه مارکزی در روسپی خانه ای فقیر، در بارانکیلا که "صد سال تنهایی" را در ذهن اش بپروراند، نه یک "سلین" در به در، در هزارتوی "قصر به قصر".

اما، اما شاید "دویدن با ذهن"، و نویسنده های هر دویدن با ذهنی، هر یک  به تمامی مرگی قسطی را زیسته باشند، و همه ی آن ها، جانشان دارد بالا می آید تا در خلالِ گفتگویی در یک کاتدرال، با خشم و هیاهو بتوانند یک جمله، تنها یک جمله از خودشان را "بیان" کنند. چیزی شبیه به کاری که "بورخس" کرد: "در ستایشِ تاریکی". شاید شما هم بدانید که "بیان" پوستِ آدم را می کند.

بگذارید از همه ی این ها بگذریم. شاید به قولِ "بِکت" حالا وقتِ آن نبود که به ادبیات میدان بدهم. اما خب، چه می شود کرد.

حالا، "دویدن با ذهن" می خواهد بی هدفی مشخص، بی حتی امید، هرچند با به دوش کشیدن تمامِ رویاهای پنج شش هزار ساله اش، کمی راه برود.


...................................................

کامنت های زیادی از دوستان عزیز، اینجا بی پاسخ مانده. برای سال ها و سال ها. و عذرخواهی کردنِ من، گرچه راحت ترین کار است، اما هیچ چیز را عوض نخواهد کرد. فقط باید برگردم و کامنت ها را جواب بدهم.

از دوستان عزیزی که جویای حال این صفحه و نویسنده اش بودند، ممنونم. فقط می خواهم بگویم این که اینجا را می خوانید و تحمل می کنید، برایم بسیار باارزش است.

نظرات 11 + ارسال نظر
مهدخت دوشنبه 29 مرداد 1397 ساعت 00:51

ممنونم از لطف تون : مداد سیاه، سحر و تو؛ مجید.

مدادسیاه شنبه 13 مرداد 1397 ساعت 15:56

مجید جان خوشحالیم که هستی.
من هم یک لایک برای مهدخت.

ممنونم مدادِ عزیز. لطف داری.

اسماعیل بابایی سه‌شنبه 9 مرداد 1397 ساعت 08:07 http://www.fala.blogsky.com

چه حس خوبی داره در یه جمع کتابخون نفس کشیدن و البته پاسخ دادن به این پرسش مدام که این کتابی که الان اسمش آورده شد رو خونده ام؟

خونده شدن و خوندن، همراه دوستایی مثل تو، لذتی داره که کم اتفاق می افته.

میله بدون پرچم یکشنبه 7 مرداد 1397 ساعت 17:22

سلام
بابا همه استاد هستند در این زمینه.... هم متن خودت و هم متن دوستان همه جالب بود... من به تبعیت از سامسا به سوسک تبدیل شدم

سلام
نفرمایید... شکسته بندی... نه معذرت میخوام شکسته نفسی می فرمایید میله جان
شما هم ما رو مستفیض کن

سحر شنبه 30 تیر 1397 ساعت 22:38

یک لایک برای مهدخت عزیز

از همین تریبون، برای اهدای "بیگ لایک"، آمادگی ام رو اعلام می کنم.

مهدخت چهارشنبه 27 تیر 1397 ساعت 22:51

به احترام ِ پیشنهادِ بانو "سحر" برای مجید :



با "ترس و لرز" شروع کردم به نوشتن . درست شبیه ِ "زن در ریگ روان " یا مثل "مرد معلق " . همین اندازه اندوهبار . اصلا یک کلام مثل " اندوه مونالیزا" . این طوری شروع کردم به نوشتن .مثل یک "عصیانگر " یا "بیگانه" در میان کلماتی پرسه می زنم که انگار از "ناکجا آباد " یا
" سرزمین عجایب" این جا سقوط کرده باشند و من " با آخرین نفس هایم" بخوانم شان. مجید این بازی حتا از پیدا کردن " آخرین انار دنیا " هم سخت تر است. باور کن! انگار تمام " سایه های شب " در "کلیسای جامع" شهر جمع شده باشند و به شکل وحشتناکی فریاد برآورده باشند که : " اینک آن انسان" ! تصمیم داشتم پیش از نوشتن ِ این "پاره های فکر" از "نردبان شکسته"، "پله پله تا ملاقات خدا" بروم که نشد . از توچه پنهان ، من هیچ وقت سر از "فیزیک زندگی " در نیاوردم و لقای تمام "پرسش های زندگی " را به عطای "درد جاودانگی" بخشیدم . باورت میشود حتا "خاطرات اردی بهشت " هم به فریاد نرسید وقتی از سرِ دلتنگیِ این سوال "گور به گور"ی به خودم می پیچیدم : که "چرا ادبیات؟" ؟ اصلا این "سرشت تلخ بشر" است که در "مازهای راز" بدود و درنهایت "از این باغ شرقی" هیچ نصیب نبرد مگر "معصومیت و تجربه" . کاش حالا که در این " اتحادیه ی ابلهان " به ناچار پا سست کرده ایم ، " در تو در تو"ی خروج را پیدا کنیم و خودمان را خلاص! اصلا این همه گفتم که بگویم همه چیز فقط یک چیز است "نام ناپذیر" .

متن ات عالیه و "نام ناپذیر".
+ اول خواستم متنی که نوشتم رو اینجا و در پاسخ به کامنت تو بیارم، اما بعد با خودم گفتم چرا که نه؟ بذار به عنوان یه پست بیاد و دعوتِ همه به شرکت در بازی.
اگر دوستان بیشتر توی این بازی شرکت کنن، نظرِ شخصیم رو راجع به بهترین متن همین جا می نویسم.
این هم از تشویق برای جذب شرکت کننده ی بیشتر

سحر دوشنبه 25 تیر 1397 ساعت 22:37

یک لایک برای مهرداد ... اشک ششم قابلیت های باستانی ات را خوب ظاهر کردی ها!

بعله!!
اینچنین بوده برادر. آخ نه ببخشید خواهر

مهرداد یکشنبه 24 تیر 1397 ساعت 11:41 http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
اگر بخواهیم بقول خانم مترجم عزیز این را بازی در نظر بگیریم و ادامه اش بدهیم.باید بگویم
دو خط پایانی یادداشتت داشت کمی نا امیدمان می کرد که پی نوشتی که آوردی "امید"را در وجودمان تزریق کرد و گفت"نگران نباش"
مجید جان به هر حال همه ما در زندگی و یا حتی در ذهنمان گاهی در یک"اتاق دربسته"گرفتار می شویم و درگیر با "شیاطین" وجود ،گرفتار "اوهام"" جنایات و مکافات"مان گردیده و تلو تلو خوران در "جزیره سرگردانی" روزگار می گذارنیم.لحظات گاهی تلخند ومیبینیم گاهی زندگی به آن زیبایی که می گویند نبوده و در این میان است که میتوان به این پرسش پاسخ داد که " چرا ادبیات"؟ بی شک پاسخ این پرسش را خودت بهتر از من میدانی .اما جدای از آن یک چیز دیگر را هم می خواهم ی خواهم بدانی و آن این است که وقتی در این دنیای آلوده به بارش اطلاعات و مطالب نا کارآمد وقتی میبینی " شبی از شبهای زمستان مسافری" به انتظار یادداشت جدیدت نشسته است باید بدانی که تو تنها متعلق به خودت نیستی و نشستن و سکون و سکوتت باعث انتظار بیشتر آن مسافر می گردد، مبادا نا امیدش کنی، شاید او جووانی خلنگی باشد که نیازمند همکلامی با " بارون درخت نشین" است.یا ناتاشایی که فارغ از هیاهوی "جنگ و صلح" به پرنس آندره اش فکر می کند.نمی دانم موراکامی وقتی می گوید " از دو که حرف میزنم...." از چه حرف می زند اما من"دویدن با ذهن" را با " هویت" مجید مویدی خوب می شناسم.نگذار وبلاگت به دسته ای بپیوندد که درباره شان فقط می توانم بگویم " دوستش داشتم"
منتظرت می مانم.

درود بر تو
حرف زدن با چون تویی، نوشتن و خوندن همراه او، باعث خوشحالی و افتخاره مهرداد.
ممنونم ازت.
تصمیم گرفتم بیشتر بنویسم. و البته بهتر. و اینجا هم منتشرش کنم.
امیدوارم که شدنی بشه.
خیلی خوبه که یه وبلاگ، خواننده ای مثل تو داشته باشه.

مهدخت یکشنبه 24 تیر 1397 ساعت 11:39

"مهم نیست ، مهم نیست ،
بگذار ادامه بدهیم ،
انگار همه گی
از یک دوره ی خستگی و فرسودگی واحد سر بلند کرده ایم ،
به پیش و به پیش ، توده بر روی توده ،
تا وقتی که عاقبت
دیگر هیچ جایی باقی نمی ماند ، و نه هیچ نوری ،
تا بتوان چیز بیشتری بر روی توده ها توده کرد ."

می دونی که چی میگم و از کی میگم ؟ هوم ؟

حتما می دونم که "چی میگی" و از "کی"... .
""از قلب تهی
از دستان تهی
از ذهن تیره ی در سفر
در مین اراضی لن یزرع
.
.
رفتن
رفتن
از قلب تهی
از دستان تهی
.
.
از همین ها
وات ذره ای کم نخواهد کرد"

سحر شنبه 23 تیر 1397 ساعت 22:32

مجید، تنبلی را بگذار کنار و بنویس وگرنه "محاکمه" ات می کنیم "در کمال خونسردی" و آن وقت باید "در جست و جوی زمان از دست رفته" باشی، چون "همه می میرند" بالاخره!

چه بامزه بود، خوشم اومد ... دوستان من به نیابت از مدیر وبلاگ شما را به این بازی دعوت می کنم! بلکه تنبلی را کنار بگذارد!

خدا رو شاکرم که تنبلی رو کمی کنار گذاشتم و نوشتم.
هرچند که به مکافات "جستجوی زمان از دست رفته" محکوم شده ام، از قبل.
من خودمم به نیابت از خودم، همه رو به این بازی دعوت کردم. امروز

اسماعیل بابایی جمعه 22 تیر 1397 ساعت 06:15 http://www.fala.blogsky.com

زنده باشی و پایدار مجید جان!

فدای تو، رفیق.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد