""بله، این لحظات در کنار هم ما رو تغییر دادن، لحظات تو و لحظات من، طوری که حالا در مقایسه با زمانی که این لحظات آغاز و به تدریج سپری شدن_تیک تیک! تیک تیک!_ دیگه همون آدم ها نیستیم، اما ما می دونیم که دیگه همون آدم ها نیستیم، و نه تنها می دونیم دیگه اون آدم ها نیستیم، بلکه حتی می دونیم از چه لحاظ دیگه اون آدم ها نیستیم، تو عاقل تر، اما نه غمگین تر، و من غمگین تر اما نه عاقل تر، چون بدون زحمت ها و گرفتاری های حادّ شخصی نمی تونستم عاقل تر بشم، در حالی که غم چیزیه که سرتاسر زندگیت می تونی مدام به موجودیش اضافه کنی... بدون اینکه به این دلیل احساس خیلی بدتری پیدا بکنم، مگه نه؟""*
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
گوش کنید به
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
* گزیده ای از رمان "وات" نوشته ی ساموئل بِکِت"
از همه ی شما سپاس گزار است، زیاد، نویسنده ی وبلاگ. بر می گردد کامنت های زیباتان را جواب می دهد و در بازی بامزه تان هم شرکت می کند :).
عجالتا، ترکیب جمله های بِکت با این آهنگ، باعث فوران کوهِ خاموش درونِ نویسنده شد.
موسیقی رو هم شنیدم؛ خیلی خوب بود.
ممنونم!
نوش جان، اسماعیلِ عزیز. خیلی خوبه که دوستش داری.
قشنگه؛ حسی تووش هست که شاید هرکسی تجربه ش نکرده باشه.
کارهای بکت، علی رغم اینکه انتزاعی به نظر میان، اگر با حس خونده بشن، و البته احساسات تربیت شده، چیزهای خیلی زیادی خواهند گفت.
خیلی طرح زیبایی هست... خیلی خیلی... توش یک قصه جریان داره.... ومتن فکر نمی کردم متنی از بکت بخونم که بفهمم و حسش کنم... یعنی دارم بزرگ میشم؟
بله. از همون زمانی که "روی خطِ استوا"ی شما رو می خوندم، تا بعدتر ها، در حال رشد بودید.
حتی زمانی که چیزی نمی نوشتید.
خیلی دوست دارم از بکت چیزی بخونید و نظرتون رو درباره ش بدونم.