دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

کاوشگرِ هابِل


یک چیزهایی هست که هیچ وقت دست از سرم بر نداشته. یک سری رویاها، یک سری فکرها و خیال پردازی ها. و خاطره ها، که همیشه پای ثابتِ همه چیز هستند. همه شان چیزهای عحیب و غریبی هستند. باید برایت در نامه ای، تمام اینها را بنویسم. شاید بپرسی از کِی بود که عجیب و غریب بودنِ این زندگی را فهمیدم؟ نمی دانم. از خیلی وقت پیش. خیلی وقت پیش. شاید از همان روزی که دخترِ نه ساله ای که دوستش داشتم(و دوستم داشت) را میان جمعیت رقصنده ها، در مراسم عروسی عمویم گُم کردم. بعد، بعد از چند دقیقه پیدایش کردم. یا شاید خیلی قبل تر. از روزی که سه ساله بودم و یادم هست که برادر کوچکترم به دنیا آمده بود و چند تا از زن های فامیل کنار مادرم بودند که آن پتوی قهوه ای رنگ را تا بالای زانویش کشیده بود. من هم از حیاط به هال، از هال به حیاط و از حیاط به کوچه می دویدم. بله. چیزهای عجیبی ست. خاطره ها، فکرها، رویاها. فکر می کنم چیزی که خودم اسمش را گذاشته ام ضربات پنالتیِ دهه ی دوم زندگی، یعنی سی سالگی، خیلی زود آمده سراغم. هنوز دو سال دیگر مانده اما انگار وقت اضافه هم تمام شده وکار به ضربات پنالتی کشیده است. شاید هم این دو سال چیزی کمتر از دو دقیقه طول بکشد، کسی چه می داند. پس شاید موقع زدن پنالتی هاست. موقع فکرهای عجیب و غریب. حالا یک سالی هست که بیشتر از هر وقتی، به "باد" و "آب" و "خاک" و "آتش" فکر می کنم. خصوصا خاک، که به آن بر می گردم. دوستش دارم. احساس می کنم خانه ی اولم است. انگار آمده ام سفر و قطار، دیر یا زود به طرفِ خانه حرکت خواهد کرد. دو دقیقه، دو سال، پنجاه سال. بلیطم توی دست هام است. همه همین طورند. عجالتا، با یک فکرها و خیال هایی خوشم. خودم را سرگرم می کنم. همین چند شب پیش بود که خواب و بیدار، داشتم می دیدم که روی یکی از بال های کاوشگرِ فضاییِ هابل نشسته ام، به زمینِ گردِ آبی و سفیدِ کوچک نگاه می کنم. داشتم برای تو دست تکان می دادم. اما از آن بالا هم نفهمیدم کجای زمین پنهان شده ای. هابل، عدسی های نسلِ آخرش را بهم قرض داد، اما آن هم افاقه نکرد. اما من برایت دست تکان دادم. می دانی، آن بالا خبری از باد نیست. چیزی شبیهِ یک نسیمِ خیلی خفیف است که از بس کم حرکت می کند، انگار اصلا نیست. انگار اصلا حرکت نمی کند. راستی، از آن بالا، زخم های بزرگِ اُزُن را هم دیدم. این باران های اسیدی، برای زخمش ضرر ندارد؟ زخمش چرک نمی کند؟ تو نمی دانی؟ نمی دانم از این همه آبی که این بالا هست، باد، برای شهرِ تو هم تکه ایش را می آورد؟ عجیب تر از همه ی اینها، این است که ماموریت کاوشگرِ ما، بعد از 28هزار سالِ نوری، دیروز تمام شد و به سوی زمینِ کوچکِ سفید و آبی، سقوطمان را شروع کردیم. همراهِ هابل، با سرعت خیلی زیاد، در زمین فرو رفتیم. آن تکه ای از بالِ هابل که من رویش نشسته بودم هنوز توی دست هایم بود. ریشه ها، دست های همدیگر را محکم گرفته بودند. ریشه های کاج ها، انگورها، نارون ها، انارها و گردوهای دویست ساله. یک ریشه ی پیر، که رنگِ صورتش رگه های سفید و اخرایی و سربی داشت، نگاهمان می کرد. بهش گفتم چرا دست هایتان را انقدر محکم به هم گره زده اید. گفت خاک را نگه داشته ایم. اگر دست هایمان را وِل کنیم، باد، همه چیز را با خودش خواهد برد. گفتم کجا هستم؟ گفت جایی نزدیکِ زمین های کشاورزی روستایت. می خواستم بیایم بالا. هابل همان زیر ماند. گفت از بالا خسته شده. می خواهد همان زیر استراحت کند. کمکم کردند و بالا امدم. میانِ آتشِ گروهی از کشاروزان و باغداران روستای کودکیم که مشغول آبیاری زمین ها بودند. از میانِ آتش بیرون آمدم. صدای قشنگش، وسوسه ام کرد که بیشتر بمانم. صدایش شبیهِ شکستن تکه های کوچکِ چوب بود. این را هزار بار قبلا شنیده بودم. عجیب است. تو می دانستی این صدای چیست؟ آتش، آب های گیر افتاده را بخار می کند. بخار با سرعت زیاد، حفره های خیلی کوچکِ چوب را می ترکاند و فرار می کند. با باد می رود. می دانستی؟ این چیزی بود که من دیدم. باید آدرست را پیدا کنم، نامه ای برایت بنویسم و تمام این چیزهای عجیب و غریب را برایت بنویسم. این چیزهای عجیب و غریب دست از سرم بر نمی دارد. باید همه ی اینها را برایت بنویسم. تکه ی شکسته ی بالِ هابل هنوز توی دست هایم است. هر شب کنار من که خوابیده ام، بیدار می نشیند و به آسمان و زمین نگاه می کند. باید آدرست را پیدا کنم و همه ی اینها چیزهای عجیب را بنویسم. 

بهارنارنج

بهار؛

شکوفه ها.

ریختنِ شکوفه ها.

(اردیبهشت 95)

Tear of Thunder

تو از یار غاری قراری نجُستی....

..................................................

بشنوید: Tear of Thunder

................................................

رفقا، بر می گردم و کامنت ها را جواب می دهم. فعلا رعدها دارند می غرند. من هم خیره نشسته ام و نگاهشان می کنم. تمام که شد بر می گردم.

می خواهم قدری بخوابم

بعضی روزها، از لحظه ای که چشم باز می کنم، می بینم جلوی چشمم تمام جهان دارد از هم فرو می پاشد. گاهی خُرد خُرد، گاهی دُرُشت دُرُشت. و این روند همین طور ادامه می یابد، گاهی تا چند روز. تا اینکه در/با یکی از خواب ها شروع می کنم قطعه های بزرگ و کوچک را کنار هم می چینم. روز بعد هم. کُند پیش می رود. گاهی خیلی خیلی کند.گاهی تا چند ماه. همین است که بعضی وقت ها دلم می خواهد یک سال بخوابم، یا یک قرن، یا بیشتر. مثلِ "لورکا".

........................................................................................................

پ ن: عنوان، از شعری از لورکا. رجوع کنید به کامنت یکی از رفقای جان در دو پستِ قبل تر.

آبِ دریا


دریا خندید

در دوردست

دندان هایش کف و

لب هایش آسمان.

تو چه می فروشی

دختر غمگینِ سینه عریان؟

- من آب دریاها را

می فروشم آقا.

- پسرِ سیاه، قاتیِ خونت

چی داری؟

- آب دریاها را

دارم آقا.

این اشک های شور

از کجا می آید مادر؟

آب دریا را من

گریه می کنم آقا.

- دلِ منو این تلخیِ بی نهایت

سرچشمه اش کجاست؟

آبِ دریاها

سخت تلخ است آقا.

دریا خندید

در دور دست.

دندان هایش کف و

لب هایش آسمان


(فدریکو گارسیا لورکا)