دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

محل الصاق عکس


لطفا، در ذهن های عزیزتان، یا با ذهن های عزیزتان، این عکس را، با تمام متعلقاتش، الصاق کنید به پستِ "سرگیجه ی ملایمِ مختصِ احمق ها"؛ با تمام متعلقاتش.

از چیزهایی که نمی دانم.چیزهایی که هیچ وقت نخواهم فهمید

این روزها، چیزی در باد به سمتم می آید. چیزی که تنِ هوا را پاره می کند. بادها بعد از ما کجا می روند؟ کجا باید دنبال تکه های خودم بگردم؟





..........................................................................................

شاعر چینی، "دو فو" گفت: "باد // می گسلد از هم // کلبه ی کاه پوشم را."

سرگیجه‎ی ملایمِ مختصِ احمق ها

عمو مجید، امروز باز دلم گرفته. انگار غمگینم. جریانِ آن دفعه که سلین را دیدم را بهت گفته بودم؟ در یکی از همین رویاهای بی در و پیکری، که اسمش را گذاشته ام رویاهای نیمه شبی بود. خُب می دانی عمو مجید، آدم دلش می گیرد. شاید فقط من همیشه قضیه را گنده می کنم،نه؟ آدم گاهی بدون دلیل دلش می گیرد. مثلا بعضی وقت ها، همین که از محل کارم بیرون می آیم، وقتی دارم از عرض خیابان، بین سیلِ ماشین ها که دیوانه وار می روند، رد می شوم، دلم می گیرد. باد می خورد توی صورتم. موهای لختم را جابه‎جا می کند...اندازه ی یک بند انگشت آب، توی گلویم یخ می بندد. سِفت آنجا را می چسبد. انگار بچه ی بیست ساله ی توی سینه ام، دوبارهِ دنگِ رمانتیک بازی اش گرفته باشد. نظرت چیست؟ یا مثلا شاید به سن و سالم مربوط می شود؟ ها؟ گاهی فکر می کنم هنوز برای من خیلی زود است. توانش را شاید ندارم. شاید نداشته ام. آن هم این طور که من زندگی کرده م. همین یک ماه پیش، 27 را رد کردم. رفتم روی پله ی 28 ام. حالا هر روز صبح که از خواب پرت می شوم توی بیداری، 28 تا از استخوان هایم خرد می شود.

تمام اینها چه اهمیتی دارد؟ امروز باز دلم گرفته. در آن رویای نیمه شبی که سلین را دیدم هم، دلم گرفته بود. تویِ تراس خانه ی دانشجویی دوستم نشسته بودم و سیگار می کشیدم. از نیمه شب خیلی گذشته بود. دوستم خواب بود. با شلوارک و سویی شرت، به دیوار آجری خنک تکیه داده بودم. آن روز هم دلم گرفته بود. از همان عصر که آن زهرماری را بُمب کردیم، تا به قولِ رفیقم، بترکانیم. از همان وقتی که اول سرِ دلم سنگین و سرد شد، بعد انگار بخار تمام محوطه ی بدنم را گرفت. انگار که یک محفظه ی تو خالی بیشتر نبودم. و بعد دلتنگیم بیشتر هم شد. وقتی سرم انگار پر از غبار شد. مثل اتاقی که همه ی پنجره هاش کیپ تا کیپ بسته باشد و دو گاو نر، درش جنگ کرده باشند، دلتنگی م بیشتر هم شد. می دانی؟ من همیشه یادم می رود که غم و اندوه، عاشقِ بعضی آدم هاست. انگار دوستشان دارد. مخصوصا وقتی می آیند به خودشان حالی بدهند. می آید و آرام و بی صدا، می دود توی خون و رگ و پی شان. شاید با دود سیگار مثلا. یا شاید با ذره های هوایی که فرو می دهند. بعد به دورترین سلول های بدن شان هم می رسد. مگر من قبلا این را نمی دانستم؟ اما چه می شود کرد؟ آدم محصولش را می کارد...بعد همیشه وقتی خبردار می شود که ملخ، نصفِ بیشتر مزرعه را گرفته.

همان طور که یله افتاده بودم، دست و پام از خنکی پاییزی کرخت شده بود. سلین آمد و بی هوا، با پا و دنباله های پالتوی زهوار در رفته اش، که رنگش را هیچ وقت نمی شد فهمید، کتاب ها و کاغذ چرک نویس ها و لیوان زیرسیگاری را لگد کرد. پشت داد به دیواره ی تراس، کمی آن طرف تر، روبه رویم نشست.مثلِ ماده سگِ فحل، بوی همه چیز و همه جا می داد. فندک را قاپید و سیگاری آتش زد. یکی دو کام که از سیگارش گرفت، کمی جلوتر آمد...به جلو خم شد و گفت "باز چه مرگته بچه؟". گفتم فردینان دلم می خواهد برای مردم قصه تعریف کنم. شاید قصه های سرگرم کننده. چه می دانم. اما یکدفعه، نمی دانم از کجا، از کدام جهنم دره ای، پای سگ و خون و مترسک و مرگ، می آید وسطِ قصه. و این غصه ی بی پدر و مادر حرام زاده...که آدم را ول نمی کند. گفتم فردینان باز امروز دلم گرفته. دوست دارم برفی آمده بود من هم می نشستم و قصه ای می ساختم. مثلا کلاس چهارمِ ابتدایی ام. عصرِ زمستانی ست. از کلاس ها که بیرون می آییم تا برویم خانه، وسط راه، در کوچه باغ ها...آنقدر برف آمده که کلاس اولی ها... میان علف ها، میان برف، گیر می کنند. نمی توانند بیرون بیایند. من هم نمی توانم. اما نفس زنان می روم مدیر و ناظم را می آورم و بچه ها را نجات می دهند... بچه ها یخ زده اند...فقط صورتشان می جنبد...گریه هم نمی کنند...هیچ..بچه های روستا، بچه های محکمی هستند فردینان ... بعد توی دفتر و بهشان چای گرم می دهند.

گفتم فردینان، دلم گرفته. چرا بعضی وقت ها، بی هوا، بدون اینکه حتی کمترین نشانه ای بدهد، مثلِ سونامی به قفسه سینه ی آدم حمله می کند؟ انگار آب توی گلوی آدم یخ می بندد...سفت می چسبد آنجا؟... داشت سیگار دیگری از سیگارهای من آتش می زد. دودِ اول را بیرون داد. گفت رفیق...تنهایی، بلد است هزار بازی سرِ آدم دربیاوررد... هر بار، یک لباس جذاب تنش می کند... می آید رفیق آدم می شود. با آدم سیگار می کشد. لبی تر می کند. خط های اتوبوس های شهری را از اول به آخر کنار آدم می نشیند و به خیابان ها زُل می زند...هر بار در لباسی که قشنگ تر به تنش می نشینذ...یک بار خستگی، یک بار هذیان، یک بار هیجان، یک بار اندوهِ رقیقِ دویده توی رگ ها.... رفیق! تنهایی، بلد است هزار بازی سرِ آدم دربیاورد...

دست و پام کرخت کرخت شده بود. آسمان بین سرخ و زرد مانده بود. انگار شک داشت. دست بردم بردارم، دیدم سیگارم تمام شده بود. سلین، یک بسته ی باز نشده، از همان که همیشه می کشم از جیبش بیرون کشید و بازش کرد. همین طور که صورتش میان دود مبهم بود، لبخندی زد و شانه اش را کمی بالا انداخت. یا شاید خیال کردم لبخند زد. بعد آن جمله ی مشهورش را دوباره تکرار کرد: "قبلا امتحان شده".

.........................................................

عنوان، و این جمله ی آخر، هر دو از "فردینان سلین"/ در "سفر به انتهای شب".

هذیان ها

نگران کننده است که کارم به جنون نمی کشد...انگار چند روزی می شود که از چشم مردمِ شهر، صدای رودخانه می شنوم...پشتِ ترافیک، در میدان ها و چهار راه های شلوغ، صدای شکستنِ امواج...صدای دریا را. صداها قطع نمی شوند. به لبه های گوشم که دست می کشم، لبه های شیشه ایش انگشت هام را می بُرد. ماچه سگ ها، با چشمانشان زوزه می کشند. درخت، می خواهد برود...پایش در زمین سفت گیر کرده... تا می آید قدم از قدم بردارد، استخوان زانویش خُرد می شود. این روزها، هر دختری که می بینم، دست می کنم جداره های نازک سینه ام را باز می کنم... تا قلبم را به او بدهم...مشت که باز می کنم، غباری از کفِ دستم، با باد، به چشم دختر می رود... گرده های خاک، ذره ذره به هم می چسبند... و در چشم هایشان، کوه هایی مدام رشد می کنند...ارتفاع می گیرند. نگران کننده است که کارم به جنون نمی کشد... هر روز صبح، با اتوبوسی سرِ کار می روم و بر می گردم، که هیچ مسافری ندارد.... راننده، دست ندارد تا دنده را عوض کند...سینه اش با گلوله آبکِش شده است.. به خانه که بر می گردم، خودم را می بینم که هنوز، دراز به دراز روی تخت افتاده است. می خواهد بخوابد...هنوز می خواهد بخوابد. نگران کننده است... هر روز غروب، از قاب پنجره اتاق، پسری را می بینم که به کوچه می آید... سیگار می کشد... دستِ آخر که سرش را پایین می اندازد تا برود، یک سرباز انتحاری، درون سینه اش، خودش را منفجر می کند... سیلِ گوگرد و خون، کوچه را می برد... نگران کننده است.. این روزها، به تنِ تو که دست می کشم، فقط قله هایِ یخیِ کفِ دستم را می فهمم. زمین دارد گرم و گرم تر می شود اما یخچال های قطبی، در دستانم، دارند مدام رشد می کنند. همین چند روز پیش، صبح، از تختم که خواستم پایین بیایم، قدم از قدم که برداشتم، به انتهای زمین رسیدم... پایم به آن طرفِ کره ی کوچک زمین رسید... پایم سُر خورد و بعد از آن انگار، مدام روی شیب برف ها اسکی می روم... نگران کننده است... این روزها، رویِ انحنایِ کم رنگ و نامطمئنِ آسمان قدم بر می دارم.
....................................................................
عنوان: نوشته ای از ساموئل بِکِت.
شاعری ژاپنی، به نامِ نامیِ "رای زَن" شعری دارد، که می گوید: ""تنها یکی رویای بهاری // چه نگران کننده است // که کار من به جنون نکشید""

........

سگی

با چشم های کم سویش

به من خیره شده بود؛

یک عصر زمستانی