دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

ردِ برف تویِ چشم

برف

روی زمین؛

ذوب می شود

درون چشم هایم

(18 دی 94)

................................................

بشنوید

آهنگ El Corazon(قلب) را از Allain Bourgain & Arno Elias

تُ مثلِ تُفنگ

برف روی موهای بلندِ شانه نشده ام نشسته. یک گلوله اش هم روی گونه ام. انگار برای همیشه. در عکس لبخند می زنم. عکس چند سالِ پیش. به خودم می گویم "ازگیلِ زیر برف". هر برفی که می بارد، گردِ پیری، برگ های ازگیلِ حیاط مان را می پوشاند. باور کردنی نیست. او در یک زندگی، هزار بار پیر و جوان می شود. دوباره به عکس نگاه می کنم. به لبخند دائمی ام، زیرِ برف. بهش می گویم "مترسکِ زیرِ برف". کُپه ی برف، روی سر مترسک، جاودانی ست. یادِ "ایسّا"* می افتم. که کلمه هاش از گوشت و خون رد می شود. و چهارستونِ استخوان های ضعیفِم را خبر می کند. یقه ی آن که در عکس می خندد را می چسبم. ازش می پرسم «این سرما از کجا می آید مجید؟ این سرما از کجا می آید؟». آدمِ منجمدِ داخلِ عکس، با لب های بسته می گوید:«مترسک، زیباترین و غم بارترین شکلِ آدمی ست.. خوب به خودت نگاه کن مجید. برای چند ثانیه... یقه را ول کن...و خوب خودت را نگاه کن...تُ مثلِ تُفنگ می مانی»

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . .  . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . 

برای رضاپیرحیاتی و مهرانِ نجفی.

* کوبایاشی ایسّا، هایکوسرای ژاپنی، در شعری ویرانگر گفته "سرما/ از کجا می آید/ ای مترسک؟"

سه هزار خرمالو و یکی هایکو

گفتنِ شعری کوتاه

برای شبی بلند؛

می خورم آخرین خرمالوی سال را

..............................................

پ.ن: به بهانه یلدا نوشته بودم، اما فرصت نشد اینجا بنویسم اش

بعدا نوشت: جناب درخت ابدی، تذکر دادند که وبلاگی به نام "سه هزار خرمالو و یکی هایکو" وجود دارد. که من خبر نداشتم. اما از وجود وبلاگ دیگری خبر داشتم که در انتخاب عنوان هم استفاده ای از آن بردم و فراموش کردم اینجا به آن ارجاع بدهم . آن هم وبلاگِ "دو خرمالو و سه هزار هایکو" هست.

زیباییِ بی نهایتِ برف

از دو سه شب پیش خواب به چشمم نیامده بود. حوالی عصر، وقتی که از پنجره اتاق به کوچه نگاه کردم، به خودم گفتم باید پیداش کنم و باهاش حرف بزنم. با او که به اسم من مطلب نوشته بود. همان که همه جا من را به اسمِ او می شناختند. آخرین داستانی که نوشته بود، داستان مردی بود که به دلایل مبهم، به سفری می رود. یک برف پیمایی بزرگ. و به چیز به خصوصی هم نمی رسد. . اما باید به شما بگویم این موضوع، برای من مهم نیست. درست نمی دانم اما فکر می کنم بیشتر از هر چیز، خواننده ها، بی اندازه این کتاب را دوست داشتند. انگار هر کسی داستان را خوانده، بیش از هر چیز، بهت و حیرت کرده.  به این خاطر می خواهم با او حرف بزنم که بفهمم او چطور برف، راه رفتن و صحرا را می تواند اینطور بنویسد. آن هم برف پیمایی و راه و سفری که من رفته بودم. حدود سه روز بود که حتی با داروهای خواب آوری که پزشک نوشته بود هم، خواب نداشتم. تمام آن لحظات بعد از قرص های خواب، شبیه به یک پیاده روی در برف بود. یا رفتن به تماشای یک منظره، در مه. برای دیدنش، نزدیک های غروب رفتم قهوه فروشی کوچک، توی کوچه ی پنجم. پاتوق ام همیشه طرفِ نیمه تاریک کوچه بود. یک قهوه ی دوبل گرفتم و زدم بیررون. چشمم افتاد تهِ کوچه. دیدمش. گفت اینجا چه کار می کنی؟ نباید می آمدی. گفتم دنبال تو می گشتم. نمی دانستم کجایی اما از اینجا سردرآوردم. آن طرفِ کوچه ایستاده بود که از نور لامپ های تنگستنی روشن بود. نور چشم هایم را می زد. به درخشش نور روی صورت سفید و ته ریش اش نگاه کردم. بعد به انگشتانِ دستش که دورِ لیوانِ کاغذی حلقه شده بود. باد سردی می آمد. گفت:«چه رنگی اَند؟» گفتم چی؟ گفت چشم هام. همان که بهش خیره شده ای. بعضی وقت ها مثلِ پیرمردها خیره می شوی. اینطور وقت ها ترس برم می دارد. این چشم ها که اینطور خیره نگاهش می کنی چه رنگی اند؟ گوشیش را گذاشت روی کاپوت پژوی کنارمان. آهنگِ Sounds of Pain را گذاشت. گفت دست هات می لرزند. خیلی هم سبک اند. برعکس،دست هام را که گرفت، از بی وزنی دست های خودش حیرت کردم. هوا به تناوب خراب و صاف تر می شد. دید ضعیف تر می شد. باد توی آن کوچه ی باریک، حلقه حلقه می شد و می پیچید. زمین برف پوش بود. انگار برف در هوا غلت می خورد. گفتم قهوه ای سوخته ی برگ ها. لامپ، از نیمرخ چشمم را می زد. گفتم Eternal Beauty of Trees.. تو باید این آهنگ را گوش کنی. بخار دهان هایمان به هم می رسید و در هم گم می شد. قهوه ای سوخته ی برگ؛ رنگِ چشم هات. با هم سیگاری از غلاف بیرون کشیدیم. گفتم تو باید آهنگ زیبایی بی نهایت درختان را گوش کنی. یکهو انگار کمی رفت توی لب. گفت آدم از یک جایی به بعد خیره می شود. جایی شنیدم که آدم وقتی پیر می شود، مدام به جایی خیره می شود. با نگاه ثابتش، فقط حرف می زد. من از سرما نمی توانستم یک جا بند شوم. گفت با دیدن خیرگی، یک جور ترس پوستِ تن آدم را مورمور می کند. ترس گم شدگی. گفت در این چشم ها به چی خیره شده ای؟ گفتم . آدم ها فکر می کنند این زیبایی جنگل است که آدم را خیره می کند. یا مثلا زیبایی دریا و کوهستان. نه برادر. "بی نهایت".. دیدنِ "بی نهایت" است که آدم را می بلعد. یا دیدن چیزی شبیه به آن. دیدن، وسوسه های آدمی را دوباره زنده می کند. دست گذاشت رویِ پیشانی ام. گفت حالت هیچ خوش نیست. این همه سیگار و قهوه به جانت نریز. خندید و گفت البته که من در این زمینه ها حق ندارم کسی را نصیحت کنم. آمدم حرف بزنم، باد توی صورتم پیچید و نفسم گرفت. چرا چشم هایم را آب گرفت. لعنتی. چشم هام را مالیدم تا بهتر ببینم اش. برف شدیدتر شده بود. از کوچه راه افتاده بودیم. گفت آدم دروغگوست. وگرنه چرا از آن فرار می کند؟ اگر دنبال زیبایی ست، چرا از آن فرار می کند؟ همین خودِ تو. لبخند رقیقی زد. گفت تو این انگشت های تُرد، این قوزک و ساق پا و چشم های قهوه ای ات را توی سرماها آوراه می کنی، برف که می بارد، آنقدر پیاده می روی که خودت را از پا می اندازی. بعد من همان ها را به قالب کلمه می ریزم و به قولِ تو به خوردِ مردم می دهم. تو نمی توانستی بهتر از من بنویسی شان. خودت هم خوب می دانی. آمدم حرف بزنم دیدم صدایم می لرزد. دل آزرده، با خودم حرف می زدم. یا زمزمه می کردم. این را خوب یادم است. گفتم دروغ همین است. آنکه باید چیزها را بگوید منم؛ نه تو. گفت داری می لرزی. تو داری گریه می کنی. من اما به نظرم آمد اشک توی چشم های او حلقه می شد. اما وقتی بیرون آمد، هیچ شد. شاید با باد رفت. نفهمیدم. 

. گفت ما با رنج، خودمان را از رنج منحرف می کنیم؛ غیر این است؟ مثلِ همین قهوه و سیگاری که من و تو پشت بندِ هم، به این تن می زنیم. گفتم قبول. به بالا، به آسمان تاریک نگاه کرد انگار می خواست هوا را پیش بینی کند . و گفت قبول. تو، سراسر شب، تویِ ایوان شهر را تماشا می کنی. خواب نداری و فکر می کنی. برای اینکه فکر نکنی. در برف خودت را از پا می اندازی. گفتم خودم را از پا می امدازم تا آن زیبایی بی نهایت برف، کارم را نسازد. من نمی توانم منتظر بمانم فکرِ آن زیبایی بی نهایت از پا بیندازدم. باید بزنم به راه. بی نهایت ها را، فقط می شود کمی به مرزشان نزدیک شد. گفتم بی وقفه فکر می کنم تا از او که در سَرَم بی وقفه سوال می پرسد فرار کنم. از فلسفه ای که آدم را می بلعد. گفتم وقتی چیزهایی که تو نوشته ای را می خوانم، می ترسم توی آینه نگاه کنم. نه به خاطر اینکه دروغ اند. نه. از این می ترسم که تو چطور می توانی آنها را بنویسی. این منم که از پا می افتم؛ ترسناک این است که تو آن را می نویسی.وقتی آنها را می خوانم، احساس می کنم مُرده ام. یا به آخر خط رسیده ام و تو آنها را می نویسی.

 گفت می فهم که از یک جایی به بعد، آدم هر چه بیشتر در آینه به خودش نگاه می کند، حیرت و ترسش بیشتر می شود. وقتی که یکی از ما از پا می افتد، باید دیگری قدم بعدی را بردارد. وقتی من مردم تو همین کار را کردی. حالا هم من باید این کار را بکنم. بعد از برف گرفتگی که سرما زده شدی. بیخوابی سه شبانه روز، از پا درت آورد. تو همه ی اینها را می توانستی بگویی و می گفتی. اما تنها از خلال زمزمه هایی که بیشتر شبیه هذیان بود. مخلوط شده به فلسفه ای که تمام آن روزها که گرفتار برف بودی، لابد دچارش بوده ای. اما این آدم ها همیشه نمی توانند زخمِ شمشیر فلسفه و حرفِ خشک آدم را تحمل کنند. من، نوشتم شان.آدم گاهی با تمام دروغی که می گوید، روراست است. چون می خواهد وفادار باشد. چون تلاش می کند چیزی را نشان بدهد. حتی اگر شده به خودش. می دانی چرا؟ چون همیشه نمی تواند با شمشیر فلسفه، نزدیک دیگران بشود. یا حتی مثلا به خودش. سپر و شمشیر را می اندازد. بعد کلمه را به دست می گیرد. همیشه نمی تواند، با همه، با تیغ فلسفه در دست، دست بدهد. برای آن داستان، یک نفر باید می مرد. یک نفر باید می رفت اما نمی رسید. شاید من اشتباه می کنم. اما این، یکی از راه های نشان دادن بود. گفت وقتش بود یک نفر آهنگ Writing and Crying را گوش کند. مثلِ همین حالا. دوباره آهنگ زیبایی بی نهایت درختان را پخش کرد. دستم را گرفت و همراهم آمد. گفت خیلی سبک و سرد شده ای. بهتر است به خانه برگردی.


 . . . . . . . . . . . .  . . . . . . . . . . . . . . . .  .

آهنگ هایی که در متن نامشان آمده، همه از گروه دو نفره ی شیلیاییِ به نام " Uaral" هستند. اینجا می توانید شرح خیلی مختصری از این گروه که هیچ علاقه ای به مشهور شدن ندارد را بخوانید.

به حلقه های دودِ سیگار نگاه کن که چطور بالا می روند

می دانم. می پیچم فرعی اول دستِ راست، تو سایه ی تاریک ساختمان می روم تو صف. پشتِ سرم را نگاه می کنم. یک دختر بلوند، شال بافتنی سیاه روی مانتویِ سیاه. موهاش قشنگ است. مشتری ها سفارش هاشان را می آوردن توی سرمای کوچه می خورند. یک فنجان فرانسه می خورم. دو تا سیگار همراش. یک تُرک، دو سیگار دیگر. مدام مرا می پاید. نمایشی هستیم برای خودمان.انگار دارم می خندم. بیحال بیحال و لرزان به خودم می گویم الان است که دست کنم کاسه سرم را باز کنم. نخ-دوخت‎های قفسه سینه ام را باز کنم بهش نشان بدهم. چرا نمی روم جلو باهاش حرف بزنم. چرا به یک قهوه دعوتش نمی کنم. بعد با پاهایمان خیابان ها را خسته کنیم. الان است سرم را ببرم جلوش بگویم می بینی؟ این کلافِ خاکستری را می بینی؟ مرا ببخش. ""انگار قایقی مرا می برد.. انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم"" خیابان های سینه ام را بهش نشان بدهم که هیچ قهوه خانه ی کوچکی، گوشه هیچ کدامشان فرانسه و ترک و شکلات داغ ندارند. یک جرعه می خورم، یک کام از سیگار می گیرم. یک بار زمین را نگاه می کنم. یک بار رَدِ دودِ سیگارم. یک بار نگاه او. الان است که بروم جلو و بهش بگویم می بینی؟ زیرِ چراغِ کم نور، همه چیزِ خسته و کوفته را می بینی؟ بهش بگویم به معجزه های بزرگ قرص های کوچک اعتقاد داری؟ با همین لب های به هم دوخته ام، باهاش حرف بزنم. بگویم نه نه! عزیزم احمق نیستم. چیزهایی حالیم است. من هم کمی شیمی می دانم. بهش بگویم حیرت کردم وقتی اولین بار دیدم هر خطِ روی یکی از این ها، یکی از خواب های آدم ها را خطی می کند. بهش بگویم این دست هات که در امتداد شانه هات تاب می خورد، می رود و می آید، نزدیک و دور می شود، می تواند این کلاف را به جوی فاضلاب غلت بدهد. بعد با همین لبهای به هم دوخته ام، لبخند بزنم. بگویم حالا بخواب. "این همه مشقت. این همه بازی". بیا بخوابیم.زیرِ این چراغِ کم نور. آن گوشه ی تاریک روشن. 

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

جمله هایی که بین دو ابرو(" ") هستند، از ح.پناهی و ساموئل بکت هستند. حس آدرس دقیقتر و بیشتر نیست. شما ببخشید.

شاید برای نویسنده ی اینجا، یک مرخصی استعلاجی بگیرم. فعلا خودش اینطور خواسته. نمی دانم معلوم نیست. شاید هم از همین فردا روزی 3 پست نوشت. و خدا بهتر می داند.