دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

خانه ی آستِریون

می بینی؟ انگار خودم هم می دانستم باز هم اینطور می شود. آدم وقتی زخم بر می دارد، خودش را بر میدارد می برد برایش مامنی پیدا بکند.

اینطوری ست که دوباره مرضِ "بورخس خوانی"م عود کرده. با حسِ ششم ام، انگار حسش می کردم. مثلِ خوابگردی که کورمال کورمال به طرفِ "آن چیز" می رود. یا مثل جاذبه ی سنگین خواب و مرگ، که بالاخره غالب می شود، در لحظات آخر. لابد هر کسی یک مامنی دارد. قضیه از این قرار است که آدمی همیشه تلاش می کند کمی بیشتر_فقط کمی_ ملتفتِ اندوهش بشود. فقط کمی ملتفتش بشود. مثلِ خانه ای، یا خیابان های شهری که درش قدم بزنی و نگاهش کنی. آدم همین را می خواهد، که اگر شده، از دور هم که شده، نگاهی بیندازد یا لمسی بکند یا بو بکشد. فاصله هایی هست که هیچ وقت پر نمی شوند. آدم این را می داند، برای همین، به همین ها هم راضی ست. اندوه، "خانه ی آستریون" است. اصلا اندوه هر آدمی، "خانه ی آستریون"ش است. بورخس، با شگردهایی که به قولِ خودش از زمان آموخته بود، آستریون را به حرف کشید. آستریون گفت:" درهای خانه ام بی نهایت است. روز و شب برای انسان ها و حیوان ها باز است. هر که می خواهد وارد شود. نه تزیینات بیهوده زنانه پیدا می کند نه شکوه غریب کاخ ها را، بلکه با آرامش خلوت رو به رو می شود... بر اساس یک قصه ی مضحک، من، آستریون، زندانی ام. آیا باید تکرار کنم که هیچ دری بسته نیست؟ آیا باید اضافه کنم که هیچ قفلی نیست؟.... برایم پیش آمده است که در غروب به خیابان بروم. اگر قبل از تاریکی شب به خانه برگشته ام، به دلیل ترسی است که چهره های توده مردم، چهره های بی جاذبه و بی رنگ مانند کف دست در من ایجاد کرده اند.... روشن است که کمبود سرگرمی ندارم. مانند گوسفندی که به سرعت حمله می کند، در تالارهای سنگی تند می روم تا اینکه از سرگیجه زمین بخورم. در سایه ی یک آب انبار یا در پیچ یک راهرو پنهان می شوم و تصور می کنم که تعقیبم می کنند. بالکن هایی هست که خودم را از آنها می اندازم تا خون آلود بر جا بمانم... ولی از {میان} این همه بازی، بازیِ "آستریون دیگر" را بیشتر دوست دارم. تصور می کنم که می آید به من سر بزند و من خانه را به او نشان می دهم".*

بله.هر آدمی مامنی دارد، یا شاید بهتر است بگویم دنبال مامن خودش است. که همان اندوهِ بی مانندش است. که آنقدر بزرگ است که جهان، یکی از دیوارها یا دالان های آن است. آنقدر بزرگ که حیرت آدمی را در دل خودش جا می دهد. "آستریونِ دیگر" را باز دیشب بدرقه کردم. تا باز ،کی برگردد. "فانوسم را بالا گرفتم. با او چند گامی تا آن سوی دروازه رفتم. و آنگاه او رفت".**

 . . . . . . . . . . . . . . . . . .  . . . . .  . . . . 

* از متنِ داستانِ "خانه ی آستریون"/ از لوییس بورخس.

** از ماتسوئو باشو/ از "کلامی از باب وداع با کیوریکو". 

آخِرون

در یکی از گوشه های "پلازا دل اونسه" از هم خداحافظی کردیم. از پیاده رو آن طرف خیابان سر برگرداندم و پشت سرم را نگاه کردم؛ تو هم سر برگردانده بودی و به نشانه خداحافظی برایم دست تکان دادی.

رودی از وسایل نقلیه میان ما جاری بود. ساعت پنج بود. در بعدالظهری که هیچ ویژگی خاصی نداشت. چطور ممکن بود بدانم که این رود، همان "آخِرون" تیره و غم انگیز است که امکان ندارد کسی بتواند دوباره از آن عبور کند؟... اکنون من آن خاطره را می جویم و به آن خیره می شوم و فکر می کنم که فریبی بیش نبوده و در پس آن خداحافظی معمولی، جدایی ابدی نهفته بود.... "دِلیا"، ما روزی این گفتگوی نامطمئن را از سر می گیریم..._بر ساحلِ کدامین رود؟_ و از خودمان می پرسیم که آیا ما روزی در شهری بوده ایم که در دشت ها محو شد؛ بورخس و دِلیا.

(لوییس بورخس// یادداشت، "دلیا اِلِنا مارکو")

.................................

آخِرون

...............

پیِ آن چهره ام که از آنِ من بود

پیش از خلقتِ جهان

.................................

(از شعری از "ویلیام ییتس"/ به روایتِ لوییس بورخس/ ابتدای داستانِ "شرح حالِ تادئو ایسیدورو")

آخ آذر! آخ!

آخ آذر، آخ!

لبهات سرخ

دست هات زرد

بگذار یکی از درخت هات شوم.

آخ آذر

به شیار دست هام نگاه کن

برگ ها را خاک کردم

تن باغچه را پاک کردم.

آخ

آذر

از آن سال

که جاده زیر برگ دفن شد

نشانی پست چی گم شد

نامه های مردم این شهر، هیچ نرسید.

آذر

گاهی از خودت بنویس.

آذر! 

از آن سال، باد

از در و دیوار خانه می وزد.

بگذار باد چشم هام را ببرد.

آخ آذر...

"آخ" می بارد از چشمم. آخ

تن باغچه را شستم.

بگذار سیل پاهام را ببرد

بگذار باد چشم هام را ببرد

می خواهم هزار پرنده در من لانه کنند.


. . . . . . . . . . . . . . . .  . . . . . 

پ.ن: "آوخ چه کرد با ما، این جانِ روزگار...""

فارست گامپ


نفرِ اولی که جلویِ جمعیتِ دونده در پشتِ سرِ فارست گامپ ایستاده، به حالت رهروی که منتظز است از پیامبرش چیزی بشنود، به جمعیت، همراه با اشاره های دستش می گوید:

- "ساکت... ساکت.. می خواد یه چیزی بگه"

و فارست گامپ، برگشته، خیره به جمعیت می گوید:

" خیلی خسته ام.. فکر کنم دیگه می رم خونه"

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

از فیلمِ "فارست گامپ"