دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند

من گاهی اواخر شب دچار یک نوع مرض می شوم که به الکل و تلفن ارتباط پیدا می کند. مست می کنم و در حالی که دهانم بوی گاز خردل و گل سرخ می دهد، با زنم ماشین سواری می کنم. و بعد با وقار و ذوق تمام با تلفن حرف می زنم. از تلفنچی می خواهم تا رابطه ی تلفنی مرا با یکی از دوستانم که سال ها از او بی خبر مانده ام برقرار کند... هر از گاهی، اواخر شب که زنم خوابیده، سعی می کنم با تلفن با یکی از دوست دخترهای دوره ی جوانی ام تماس بگیرم... از سرگرمی های دیگر من، حرف زدن با سگمان است. سگ را می آورم توی اتاق یا می برم بیرون و با هم کمی گپ می زنیم. به سگ می فهمانم که ازش خوشم می آید و او هم به من می فهماند که از من خوشش می آید. بوی گاز خردل و گل سرخ سگمان را ابدا ناراحت نمی کند. 

(کورت وونه گات - سلاخ خانه ی شماره ی پنج)

((این گزینش برای علی مزینانی / که اگر اینجا را بخواند خط و ربط قضیه را می فهمد. شما هم راحت می توانید بفهمید. چرا که نه، مگر ما بخیلیم؟)  :))

.....................................................................................................

عنوان از سعدی. در همین شعر می خوانید :""قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان // گر چشم من اندر عقبش سیل براند""

پا برهنه، رویِ شیروانیِ داغ

1) در حالی که رویِ صندلیِ خالیِ پلاژِ خالی نشسته بودم و پشتِ سَرَم، سایه بانم بود.

پارسال همین موقع ها بود که از رودسرِ خودمان_که سفری به آنجا رفته بودم_ رفتم رامسر تا یکی از رفقای جان را ببینم. صبحِ یک روزِ آبانی بود. نمی دانم کسی بهتان گفته یا نه؛ بعضی وقت ها، هیچ چیز بیشتر از یک پلاژِ خلوت و خالی نمی چسبد. ما رفتیم و یکی از آن چندین میز و صندلیِ پلاستیکی و خالیِ محوطه ی جلوی کافی شاپی را گرفتیم. پشت به آفتاب، رو به دریا. بادِ خنکی هم می آمد. مثلِ همین امروزِ اینجا. شک نکنید که در همچین حال و هوایی، سیگار می چسبید. شاید بپرسید "خوب که چی؟". من هم سریع درمی‎آیم که چیزی که از صبح تا حالا دارم به آن فکر می کنم این است که چه طور بود که آنجا، هیچ هوس نکردم که به یادِ قدیم هم که شده، یا به خاطر هزار دلیلی که می توانست وجود داشته باشد و وجود هم داشت، رفیقم را در سیگار همراهی کنم. چرا اینطور نشد؟ با اینکه حالا و هر بار که بعدا به آن روز فکر کرده‎م، دیده ام که احتمالا این جمله ی سالینجر که از زبانِ "زویی"ِ "فرانی و زویی" گفته می شود، می توانست برای آن موقع صادق باشد. حتی موقع هایی مثلِ الان که آن نسبی گرایی شکاک و ترسویم را کنار می گذارم، می گویم که حتما جمله ی سالینجر، می تواند حالِ مجیدِ مویدی در آن لحظه باشد:

" سیگار وزنه ی تعادله عزیزِ دلم، فقط وزنه ی تعادل. اگه سیگار نداشته باشه که دستش رو بهش بگیره، پاهاش روی زمین بند نمیشه"

پس من آنجا دستم را به چی گرفته بودم رفیق؟ شاید شما مثلِ من این سوال را وسوسه کننده نبینید یا ندانید؛ و خدا بهتر می داند.


2) زمین ما را بی حوصله می کند. اینجور وقت ها، خودم را بغل می کنم.

امروز صبح، با همان رفیقی که معرفی بسیار بسیار مختصری از آن در بندِ (1) آمد، حرف می زدم. به شوخی گفت:«نیستی مجید.. خیلی نیستی‎ها...چه می کنی مرد؟». بهش گفتم: « تو جزء معدود آدمایی هستی که می تونم با خیال راحت عینِ حقیقت رو راحت و کوتاه و کامل و یکدفعه بهش بگم... چند روز حوصله ی هیچ کس و هیچ جیز رو نداشتم. بعد هم که یه کم حوصله برگشت، حوصله ی حرف زدن نداشتم. حتی با رفقا»

آدم عاشق این موقع هایی می شود که می تواند در آن ها خودش را کامل و راحت بغل کند. یک جور رخوت و بی قیدی رقیق و خواستنی در آن است. من همیشه از اینکه چیزی، همه چیز یا همه ی چیزی را به هیچ بگیرد کیف کرده ام. مثلِ موقعی که یک آدم، همه چیزِ جهان و زندگی را به هیچش می گیرد. یا اگر می پسندید بگویید به هیچش هم نمی گیرد. دوست دارم خودم را اینجور موقع ها ببینم. جالب نیست که آدم خودش را در این حال ببیند؟ تصور کنید : آدم رویِ یک صندلیِ لهستانی یا چیزی شبیه آن خراب شده و کلاهش را تا روی چشم هاش پایین کشیده و به زندگی، انگشت نشان می دهد*. و به آفتاب گرفتن اش ادامه بدهد.

وقتی زمین حوصله تان را سر برد، خودتان را بغل کنید. حالا وقت آن است که آن جمله ای که از اول این یادداشت دوست داشتم بالاخره یک جوری توی متن بچپانم اش را اینجا بنویسم:

یک جایی در فیلمِ "آنی هال"، وودی آلنِ بامزه، به طعنه به حرف های آدمِ پرحرفِ پشتِ سرش می گوید :کلیدِ« معما، کلمه ی بی مبالاته! آفرین». حالا جا دارد خواننده ی این نوشته هم دربیاید که "کلیدِ معما، کلمه ی بی حوصله‎ست... آفرین"

 - - - - - - - - - - - - -- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

*  برای پوریا ماهان عزیز، که جمله ی اولِ عنوان یادداشتِ (2) و این فانتزی، از اوست.

این روزها به تنه درختان دست می‎کشم. به کاج، که مثلِ دست‎های لاک‎پشت است؛هزارساله!کهن!

در برگ‎ها چیزی‎ست، که پاییز از آن به قلب درخت نفوذ می‎کند.

از دشمنان برند شکایت به دوستان // چون دوست دشمن‎ست شکایت کجا بریم؟

1)

دیروز

کسی نمی دانست

امروز

اولین باران پاییزی می بارد.


2)

اولین باران پاییزی.

شاعری 

بی چتر

بی آنکه شعری گفته باشد.

(پاییز 1393)

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - 

عنوان، از سلطان سخن فارسی.

بی چُپُق، به سویِ جنوب

بشنوید

 همیشه، این آهنگ را که می شنوم، یاد این شعر "لورکا" می افتم:

"" ای دوست! می‌خواهی به من دهی

خانه‌ات را در برابر اسبم
آینه‌ات را در برابر زین و برگم
قبایت را در برابر خنجرم؟...
من این چنین غرقه به خون
از گردنه‌های کابرا باز می‌آیم.""

اما حالا، اسبی ندارم. روزی درختی بودم. برگ هایم را به زمین دادم، او به من زندگی بخشید. اما تمام اینها مربوط به گذشته است؛ آن چیزی که چیزهای کمی از آن به یاد می آورم. حالا آدمم. روبه‎روی شالیزاری فراخ و دِرو شده. پشتِ سرم، بیابانِ کاشان. حالا باید چپقی دست و پا کنم. اگر اسبی داشتم، تندتر می رفتم؛ با آهنگ سُم‎ضربه‎هاش، به سوی جنوب.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -  - - - - - - - -

پ.ن(1): برای شیوا؛ دوستِ نادیده.

پ.ن(2): اینجا، تقریبا نزدیک به جنوب، فصل درو کردن شالی ها، تازه تمام شده.