دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

نگاتیوِ صدا

"عجیبه که چطور بعضی چیزها رو به یاد میاری، اما بعضی چیزها رو نمی‎تونی به یاد بیاری".

از فیلمِ "فارست گامپ".

..............................................................................................................

از میانِ "به یاد آوردن"ها، که همگی مرموز هستند، گاهی به یاد آوردنِ صدا، پیچیده‎تر از همه می‎شود. "صدا"، مثلِ شهاب سنگی، لحظه ای در هوا پیدا می‎شود و می‎رود. آدم خیلی که هنر کند، تصویر ناقصی از آن ضبظ کرده باشد. تصویری روی نگاتیو، که آن هم هر روز در معرض تحلیل رفتن است. من فیلم را مدام به عقب برمی‎گردانم. زمان، خیلی کوتاه است و من دوباره فیلم را به عقب برمی‎گردانم.

زیستن

"واتانابه"‎ی "زیستن"("واتانابه"، شخصیت اصلی فیلمِ "زیستن" از "کوروساوا") یک روز می‎رود دکتر و می‎فهمد فرصت چندانی برایش باقی نمانده و کارش به زودی به آخر می‎رسد. شخصیت اصلیِ رمانِ "کوهسار جان" از "گائو شنگ جیان"(برنده ی نوبل ادبیات)، یک روز می‎رود دکتر و بهش می‎گویند که سرطان دارد و کارش تمام است. یک روز دیگر، دکترها آزمایش‎ها را تکرار می‎کنند و می بینند اثری از بیماری نیست. در عین اینکه مثل یک معجزه می‎ماند، اما اثری از بیماری نیست.

هر دوی این شخصیت‎ها، وقتی که خبر را می‎شنوند(یکی با شنیدن اینکه فرصتی برایش باقی نمانده و دیگری خبر اینکه تا یک لحظه پیش فکر می کرده زود می میرد و حالا فهمیده کماکان فرصت زندگی دارد) خود را در مقابل یک بیهودگی بزرگ می بینند. جالب نیست؟ فکر می کنید چرا اینطور است؟ من می گویم چون هر دو شخصیت، وقتی به زندگی پشت سر گذاشته‎ی خود نگاه می کنند، می بینند اصلا زندگی نکرده اند. وقتی که زندگی ای از "زندگی" خالی باشد،چه تمام شود، چه در معرض تمام شدن باشد یا چه مقدار نامعلومی از آن پیش رو باشد، آدم را با کوهی از بیهودگی روبه‎رو می کند. و شخصیت ها در مقابل آن چه کردند؟ یا بهتر است بپرسم چه می کنند؟

"واتانابه"، وقتی که می فهمد به زودی دارد می میرد، خودش را به آب و آتش می زند تا به خودش بقبولاند که هوز به زندگی وصل است، اما "دختر"ی، به او می فهماند که راهش این نیست. او باید چیز دیگری را بفهمد. "واتانابه"، دنبال معنایی برای زندگی اش می گردد. انگار که بخواهد بدهی اش را بپردازد یا کارش را کرده باشد. این است که از تمام توان و نفوذ خود استفاده می کند تا برای محله ای فقیر نشین و آلوده، پارک و فضای سبزی بسازد. سکانس پایانی، همچنان که او ساکت روی تابی در آن پارک نشسته و همین جور که آرام تاب می خورد، برف کلاه و پالتویش را سفید می کند.

شخصیت بی نامِ داستانِ "شینگ جیان"، هم وقتی یک دفعه ورق کاملا برمی گردد و می بیند که هنوز برای زندگی فرصت دارد، آن بیهودگی را حس می کند؛ چون او تا حالا زندگی نکرده بوده. پس تصمیم می گیرد به سفری بی مقصد، بی مکان و بی زمان برود. انگار در خود این "رفتن" ها، چیزی نهفته است. او سفری طولانی را در شهرها و کوهستان های بکر و دور افتاده ی کشورش چین شروع می کند؛برای رفتن به جایی نا معلوم به نامِ "کوهسار جان". شیوه ی به کار بردن شخصیت زن در این دو داستان متفاوت است، اما شباهت هر دو داستان این است که "زن"های داستان فعال و تاثیرگذار هستند. شخصیت داستان "کوهسار جان" هم، در سفرش، زن،به شکل های مختلف حضور دارد و همین رابطه قسمتی از راه و سفر اوست.مرد این داستان هم، چیزهای زیادی به واسطه زن یا زن های داستان می فهمد.

دیگر اینکه هر دو شخصیت، در مقابل آن بیهودگی بزرگ، راهی را شروع کردند و معنی‎ای را خلق. کاری به این ندارم که رسیدند یا نه؟ یا اینکه منِ نوعی آن معنی را قبول دارم یا نه؟ شخصیت های آن ها، تصمیم به "رفتن" و "انجام کاری" گرفتند.

...................................................................................................................

پی نوشت(1): دیشب با یکی از دوستان حرف می زدم و بحث سرِ کتاب خواندن و فیلم دیدن و یادداشت نوشتن بود. گفتم فکر می کنم همین که موقع خواندن کتاب یا نوشتن یک یادداشت حس می کنم دارم کاری می کنم، همین خوب است.

پی نوشت(2): هم این فیلمِ "زیستن"، هم رمان "کوهسار جان" را، لازم است که خیلی بیشتر درباره ش حرف بزنیم. امیدوارم زمان و حس و حال، اجازه ش را بدهد. از پوریا ماهانِ عزیز، به خاطر معرفی این رمان ممنونم. 

در ادامه‎ی مطلب، یادداشت خوبی که پوریا ماهان درباره ی این پست نوشته را می توانید بخوانید. پیشنهاد می دهم از دستش ندهید


ادامه مطلب ...

این صداها بودن که منو کُشتن

گوش کنید

مسلم است که من ژاپنی نمی‎دانم و نمی‎فهمم این خانم "ایشیکاوا سایوری"، خواننده‎ی این آهنگ به ژاپنی چه می‎گوید. اما موسیقی(صداها، انواع صداها مثل صدایی که از گلوی آدمی یا سازها در هوا پخش می‎شود و ذهنِ مولکول ها را مرتعش می‎کند)، زبانِ  غیر قابل ترجمه و مشترک بین همه است. زبان موسیقی، غیر قابل ترجمه و مشترک است؛ بین ما و همه.

اینجاست که می‎شود با رضایت خاطری از کیف و درد، دوباره و دوباره این دیالوگ از داستانِ بی نظیرِ "پدرو پارامو" از "خوان رولفو" را به یاد آورد و سری به کتابش زد:

" حق با توست دوروتِئا. این صداها بودن که منو کُشتن.... به نظر می‎اومد اون صداها از دیوارها می‎آن.."

"گچِ کُشته" یا "شانه کنی یا نکنی آن همه مو را"

نشسته‎ام تا مقاله‎ای درباره‎ی ادبیات-فلسفه بنویسم. مقاله‎ای که در زندگی من سرِ درازی داشته اما مدت زمان زیادی خودم ملتفت آن نبوده‎ام. حالا، بعد از چهل و هشت سال سن و بزرگ کردن دو بچه، نظرم این است که برای هر کسی مهم تر است که قبل از اینکه مساله‎ی اسپینوزا را بداند، یا دنبال راه جدیدی برای اثبات رابطه‎ی فیثاغورث باشد، یا دیالیکتیگ هگل را بتواند تدریس کند و مسائلی از این دست، باید از خودش، به نحوی سوال کند که "گچ کشته چیست؟ یا ما چرا گچ را می‎کشیم و به چه کارمان می‎آید؟" البته که این یک استعاره است. در اینجا، اگر بشود اسم این نوشته را حکایت گذاشت، اسم من هیچ اهمیتی ندارد. تا جایی که به این نوشته مربوط است کافی‎ست بدانیم که من بیست سال فلسفه تدریس کرده‎ام. اوایل در دبیرستان‎ها و بعدتر در کلاس‎های خواب آلود دانشگاه‎ها. عموما هم فلسفه‎ی جدید؛ ویتگنشتاین، شوپنهاور،دکارت، هگل و... . ده سال پیش، مقاله‎ای نوشتم در باب رابطه‎ی فلسفه و ادبیات، به ویژه شعر.البته از زاویه‎ای خاص که آن هم نقش زبان در شعر، برای به تصویر کشیدن هستی بود. عنوان مقاله‎ام بود "ادبیات، به چه کارِ یک فلسفه‎دان می‎آید؟" در این مقاله، ادبیات صرفا بیانی از جهان شمرده شده است که سلیقه‎ایست و با هر سلیقه‎ای هم جور نیست. در واقع ادبیات و شعر، فقط بازنمودی از جهان ارائه می‎دهند. تا جایی که اطلاع دارم، این مقاله توسط دو نفر نقد شد. یکی از این نقدها تقریبا تمام پایه‎های استدلالی مرا زیر سوال برد. این همان مقاله‎ای بود که بعدها و هر چه بیشتر زمان گذشت، با دقت بیشتری مطالعه‎اش کردم و به ابعاد مختلفِ آن فکر کردم. نویسنه‎ی مقاله، استاد ادبیات نمایشیِ دانشگاه هنر اصفهان بود، به نامِ "رضا پیرحیاتی". رفته رفته که این مقاله و دیوانِ حافظ  را بیشتر مطالعه کرده‎ام، دریافته‎ام که بسیاری از حرف‎های همسرِ شاعرم که از هم جدا شده‎ایم را درست نمی‎فهمیده‎ام. حالا، ماده‎ی اولیه و صورت خام بسیاری از استدلال‎های آقای "پیر حیاتی" را در حرف‎های همسرم شناسایی کرده‎ام. او، ایمان گسست ناپذیری به ادبیات و به ویژه به شعر داشت. یک روز که دعوای‎مان بالا گرفته بود، برای اینکه بیشتر بتوانم اعصابش را به هم بریزم، به "دیوان حافظ" که روبه رویش باز بود و چند دقیقه پیش میخواندش اشاره کردم و گفتم :تمام چیزی که تو از این دنیا فهمیده‎ای، حرف‎های این پیری‎ست که فقط بلد است مدام پیاله‎ها را پُر و خالی کند". بر خلاف انتظارم، آشفته که نشد هیچ، انگار آرام‎تر شد. برگشت طرفم و گفت:"خیلی عجیبه. خیلی عجیبه که احمقی مثل تو این حرف درست رو بزنه. اما خودت نمی‎فهمی چه حرف مهمی زدی. نه مطمئنم که نمی‎فهمیش. اما عجیبه که چطور یه حرف درست و حسابی تو زبونت چرخیده." سال‎های بعد که بیشتر فرصت فکر کردن داشته‎ام، مدام به جمله‎ی او فکر کرده‎ام. اتفاقا دلیل این که امروز می‎خواهم این مقاله را بنویسم، بیش از اینکه به نظریات خودم یا "پیر حیاتی" برگردد، به حرف‎ِ همسر سابقم برخواهد گشت. اسمِ مقاله قرار است بشود "گچِ کشته؛ تمثیلی در باب ادبیات - فلسفه". حدود دو ماه پیش، یک روز گرمِ مرداد تیر ماه، در تاکسی نشسته بودم و همراه پسر و دخترم فاصله‎ی منزلم تا فرودگاه را داشتم می‎رفتم. داشتیم برای سالگرد فوت همسرم به شیراز می‎رفتیم. راننده آهنگی را گوش می‎داد که شعرش برایم جالب به نظر آمد. از او خواستم صدا را بالاتر ببرد. خواننده این شعر را می‎خواند: "شانه کُنی یا نکُنی آن همه مو را، فرقِ سرت باز منم، باز کُنی یا نکِنی باز..."*. بعدا رفتم و پرس و جویی کردم و اسم شاعر و خواننده را درآوردم. این شعر، به طرز غریبی، مرا به حرفی که در آخرین دعوا به همسرم گفتم انداخت. "پیرمردی که فقط مدام پیاله‎ها را پُر و خالی می‎کند". از همان جا جرقه‎های نوشتن این مقاله به ذهنم آمد . این مقاله، تقریبا تمام مقاله‎ی قبلی‎ام را زیرِ  سوال خواهد بُرد. پیاله‎های حافظ، پُر خالی، انگار هر دو مست می‎کنند. و آن شعر، شانه کردن و نکردن مو ... حالا احساس می‎کنم که می‎فهمم همسرم از چه چیزی حرف می‎زد. می‎روم سطر و بندِ بعدی و می‎نویسم:

"گچِ کشته‎ای، حالتی از گچ است که برای ظریف کاری، در بنایی استفاده می‎شود. این گچ، بر خلاف حالت‎های دیگر گچ، خیلی دیر سِفت می‎شود و فرصت زیادی به بنا می‎دهد تا هر کاری می‎خواهد با آن بکند. شعر حافظ، با آن پُر و خالی کردن مداوم پیاله‎ها، که هر دو مست می‎کنند، مثل درست کردن گچ کشته می‎ماند. طریقه‎ی درست کردن آن اینطور است که مقداری گچ را به آب اضافه می‎کنیم. همین که گچ خواست خودش را بگیرد، دوباره به آن کمی آب اضافه می‎کنیم و وَرز می‎دهیم. این کار را آنقدر اضافه می‎کنیم تا جانِ گچ و چسبندگی آن، گرفته شود. به این گچ، گچِ کشته می‎گوییم. کاری که حافظ و در حالت کُلی ادبیات با کلمات و واژه‎ها می‎کند همین است. او آنقدر پیاله‎ها را پر و خالی می‎کند تا مستیِ پیاله‎ی پَر و خالی برایش یکی می‎شود. این راهی‎ست که او جهان را با آن شکل می‎دهد. یا بهتر است بگویم او به این طریق و از طریق این زبان، شکل تازه‎ای از جهان را می‎سازد یا ارائه می‎دهد... ."

دوست داشتم همسرم این مقاله را بخواند و از نظر خودش ایراداتش را بگوید. همین طور، دلم می‎خواست روزی به او گفته بودم "شانه کنی یا نکنی آن همه مو را، فرقِ سرت باز منم... باز کنی یا نکنی باز." حالا به جمله‎های بعدی مقاله فکر می‎کنم.

(14 مرداد 94)

........................................................................................................................

شعر از رضا براهنی و آهنگ از محسن نامجو.

این آهنگ را می‎توانید از اینجا بشنوید

کِش یعنی سردرد... رنج یعنی خورشید

1)

در بعدالظهری تابستانی

در جاده ای برهوت

هیچ امیدی نیست

به آمدن اتوبوس بعدی

(مرداد 92)


2)

سایه‎ی یک سایه‎بان

دورِ خودش می‎چرخید.

و سایه‎ی مردی که رفته بود

داشت کِش می‎آمد.

انگار دستش به نیمکت چسبیده بود


3)

در ایستگاهِ اتوبوسِ بعدالظهری تابستانی

دستانم را بالا آوردم

عقربه‎ها در هوا شناور شدند

تمامِ زمان‎ها را نشان دادند

(مرداد 94)

.........................................................................................

عنوان ترکیبی از قطعات مختلفی از حسین پناهی