دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

هنوز زنده ایم

آغاز "برج نُه"، به خانه برگشتم. "سبزه ی فراموشی" کنار اتاق مادرم را یخبندان خشکانده بود و اثری از آن برجا نبود. همه چیزی نسبت به گذشته دگرگون شده بود. شقیقه های برادران و خواهرانم سپید گشته و اطراف چشم هاشان چروک افتاده بود. «هنوز زنده ایم»؛ این تمام چیزی بود که می توانستیم بگوییم. برادر بزرگترم کیسه یادبودی را گشود و گفت:«به موی سپید مادر ادای احترام کن. همچون اوراشیما با جعبه ی جواهرش، تو نیز بر ابروهایت گرد پیری نشسته است»*. آنگاه همگی لختی گریستیم.


.........................................................................................

* ارجاع داردبه افسانه ی "اوراشیما". او لاک پشتی را نجات داد و لاک پشت برای قدردانی او را به "قصر اژدها" برد. اوراشیما زمانی را در قصر گذراند و سپس جعبه جواهری را به او دادند با این تذکر که نباید درش را بگشاید. چون او به خانه بازگشت، دریافت که همه چیز دگرگون شده است و هنگامی که درِ جعبه را باز کرد، ناگاه خود به پیرمردی بدل شد با موی سپید.


(از کتاب "سفر باشو")

حالا کم نورترین ستاره را نگاه کن، که از تو دور و دورتر می شود

گوش کن عمو مجید! انگار دختری دارد لالایی می‎خواند، نه؟ نه، نه! انگار دارد بادهان بسته، صدای ریتمِ ترانه‎ای شبیه به لالایی را از گلویش بیرون می‎دهد. "هوو هوو هوو... هیی هیی هیی.." حالا ناله‎ها نازک و نازک‎تر شدند، درست؟ انگار جلوتر از ما، ، مردیپشت به باد ایستاده و نِی می‎زند. باد، بیشتر صداها را با خودش می‎برد. یا شاید هم فقط باد است که در ناودان های خشک و خالی می پیچد.

 می دانم خسته ای. پس گوش کن عمو مجید. بگذار برایت کمی حرف بزنم. حال کم نورترین ستاره را نگاه کن که از تو دور و دورتر می شود. عمو مجید، آن روز را یادت نیست، هست؟ آن موقع که باهات حرف زدم. خواستم از دلت در بیاورم. فکر نمی کنم یادت باشد. تو همیشه انگار یا داری توی آسمان کفتر هوا می کنی یا مدیر برنامه ی مورچه ها هستی. آن روز، نزدیک ظهر بود، اخمالو از خواب بلند شده بودی و از من دلخور بودی. حق با تو بود. بهتر بود به جای سیگار کشیدن و دوره کردن مکاتب فلسفی و ادبی، توی خیابان وِل می گشتیم و سیگار می کشیدیم. حق با تو بود. وسوسه ی ولگردی، من را هم هیچوقت راحت نگذاشت. نمی دانم آن روز برایت این را تعریف کردم یا نه؟ گفته بودم؟ به هر حال موقع خوبی ست، گوش کن. پیرمردی را می شناختم که ولگردی و دانه پاشیدن برای گنجشک ها و کفترها را مثل تو دوست داشت.  او هم مثل تو همیشه ردِ نگاهش در آسمان، کفتر می پراند. او به ولگردی در خیابان ها و پاشیدن دانه ادامه داد، تا اینکه آلزایمر گرفت. بعد از آن ازدر پانسیونی ازش نگهداری می کردند. آنجا دوستانی هم پیدا کرد. به پیزنی هم علاقه مند شد و اسمش را به یادِ یکی از معشوقه هایش، "مینکا" گذاشت، "مینکا" در اصل فقط یک بازی ساده و ب یخطر با حروف و کلمه بود. او این کلمه را دوست داشت. پس به جای "مینا"، یعنی اسم آن دختری که او دوستش داشت، می گفت "مینکا". او با دوستانش تلویزیون تماشا می کرد و در حیاط پر درخت آنجا قدم می زد. اتاق خوبی داشت. یک میز تحریر و کاغذ، به هر اندازه که بخواهد بهش دادند تا هر چه قدر دلش می خواست بنویسد. مرض نوشتن اش هیچ وقت خوب نشد. شنونده ی خستگی ناپذیر نوشته هایش هم پیرمردِِ آلزایمری هم اتاقی اش بود. یک روز صبح، آن پیرمرد یادش رفت از خواب بلند شود. اینطور شد که تا پس فردای آن روز، پیرمردی که می شناختم، در تنهایی می نوشت، قصه هایش را با صدای ملایم می خواند و به کفترهایی که به تراس اتاق می آمدند دانه داد. تا اینگه پس فردا، وقتی که رفته بود توی تراس و دانه می پاشید، از تراس به پایین پرت شد. از آن زمان تا حالا، از میان همه ی حدس ها و شایعاتی که در مورد علت حادثه پخش شده یا فقط جایی گفته شده، من هیچ کدام را درست ندیده ام. یا بهتر است بگویم که نپسندیده ام. من همیشه ترجیح داده ام حدسی را که یک پسر بیست و پنج ساله می زد باور کنم، آن هم در اصل یک حدس نبود، بلکه قصه ای بود که  آن پسر، یک روز سردِ زمستانی از خودش درآورد و برای دوستش تعریف کرد. تعطیلات میان ترم دانشگاه بود و پسرک قصه ی ما و دوست اش،در خوابگاه مانده بودند. در هر طبقه ی خوابگاه، دستِ بالا پنج شش نفر بودند. در راهروها که راه می رفتی، صدایِ دمپایی یا کفش روی کاشی های کف، به دو سرِ انتهایی راهروها و دیوارها می خورد و برمی گشت. انگار چند برابر می شد.

دو پسر قصه ی ما، نشئه می کردند، فیلم می دیدند، چای می خوردند و در خیابان های خلوت عصرگاهی قدم می زدند و می خوابیدند.در هر صورت، تقریبا سه هفته ای برنامه همین بود. فقط ممکن بود ترتیب آن کمی عوض شود. آن روز غروب، پسرِ بیست و پنج ساله، همین طور که در پیاده رویِ نشئه گی شان، کلافِ حرف در جهت های مختلف باز و پخش می شد و گم می شد، همین جوری و احتمالا بدون دلیل، تصمیم گرفت قصه ی روزها و سال های پایانی یکی از نویسنده های مورد علاقه اش را برای دوستش تعریف کند. نویسنده ای پیر. گفت:«او چند سال، تقریبا هر روز توی خیابونا وِل می گشت. ارزن و گندم می خرید و واسه کفترا و گنجشکا می ریخت رو زمین و لبه ی آب نماها و پل ها. و البته به نوشتنم همین طور ادامه می داد، حتی تا آخرِ عمرش. به خاطر آلزایمرش، توی یه پانسیون ازش نگهداری می شد. یه هم اتاقی داشت که به قصه ها و چیزهایی که اون می نوشت با ولع گوش می داد. شاید هم فقط براش از هیچ چی بهتر بود، اما خلاصه اینکه گوش می داد. تا اینکه هم اتاقی ش که اونم آلزایمر داشت، یه روز صبح از خواب بیدار نشد، انقدر آروم خوابیده بود که انگار فقط یادش رفته باشه که باید بیدار بشه. نویسنده هم نوشته ش رو برای خودش خوند. دو روز بعد از رفتن هم اتاقی ش، یه روز صبح، اون توی تراس داشت برای پرنده هاش دونه می ریخت که یه مرغِ مینا رو دید که اومده بود اون طرفا می چرخید... اینا رو بعدا یه نفر که از توی تراس بغلی ماجرا رو دیده تعریف کرده.. میگه پیرمرد نویسنده همین طور صدا می زد "مینا.... مینا..." بعد با دست پاچگی گفته بود "مینکا... مینکا.. صبر کن... صبر کن تا یادم نرفته بنویسم اش.. باید تا یادم نرفته بنویسم اش" بعد همین طوری که با خودش زمزمه می کنه، میاد بره سمت کاغذهاش ، که به اشتباه میاد این طرف تراس.. پاش می خوره به لبه و پرت میشه پایین... شاید هم جهتِ در تراس رو یادش رفته بوده.." مینکا... مینکا. بازی با حرف و کلمات. پیرمرد دوست داشت تو اون لحظه باز با کلمه ها بازی کنه.. احتمالا می خواسته بره بنویسه مینکا.» خوب گوش کن عمو مجید! صدای زمزمه ی دخترک داره خفیف تر میشه. "هوهوهو... هیی هیی هیی...". حالا به کم نورترین ستاره نگاه کن که از دور و دورتر می شود. بعد بخواب. خسته ای.


...................................................................................................................

عنوان: از رمانِ "افسون گرانِ تایتان"/ "کورت وونه‎گات".

رنج ما قوی‎تر از مشروبه


حق با تو بود

می‎بایست می‎خوابیدم

اما چیزی خوابم را آشفته کرده است...

می‎دانی؟

انگار چرخ فلک سوارم

انگار قایقی مرا می‎برد

انگار روی شیب برف‎ها با اسکی می‎روم

.......................................................................

عنوان و شعر از حسین پناهی

دوباره تنها شدیم

"ادگار لورنس دوکتروف" هم ترکمان کرد. او هم رفت. بدرود.

حالا دوباره باید جمله های آغازین رمان بی نظیر "مرگِ قسطی" "سلین" را با خودم تکرار کنم:

"دوباره تنها شدیم. چقدر همه چیز کند و سنگین و غمناک است... به زودی پیر می‎شوم. بالاخره تمام می‏‎شود. خیلی‎ها آمدند اتاقم. خیلی چیزها گفتند. چیز به درد بخوری نگفتند. رفتند..."

اما "دوکتروف"، نویسنده‎ی فقید آمریکایی، چیزهای به در بخور زیادی گفت.

"رگتایم"(که یک شاهکار مسلم است)، "بیلی باتگیت"، "آب کردن"؛ لااقل این سه تا را من خوانده‎ام. مثل اینکه تازگی‎ها نشر چشمه چند کار تازه هم ازش چاپ کرده. حتما بخوانیدش.

....................................................................................................

روحش شاد.

دارد اما طولانی‎ست

  • ای مجید مویدی! ای عمو مجید! می‎دانم خسته‎ای. اکنون، کمسوترین ستاره را نگاه کن تا قطار، بی‏خبر روی ریلِ خواب برود. این همه ناراحتی از من برای چیست؟ گفتی که من به تو گفته‎ام «شاگرد کم خرد». گفتی که من همه‎ی عمر زِر زده‎ام «ساکت باش، شاگرد کم خرد». عمو مجید، اینها تنها یکی از هزاران چیدمان محتمل از این حروف است. اگر این را هم نمی‎دانی، مایه‎ی خوشحالی ما خواهد بود که زودتر بروی، خوشحالمان کنی و سلامِ تک تک ما را به وونه‎گات و گابو و بورخس و کاواباتا برسانی. خدا بهتر از همه می‎داند اما این، حتما تنبیه خوبی خواهد بود. سلام ها انقدر زیاد هست که آن دنیا هم فرصت نکنی یک دقیقه ماتحت مبارکت را زمین بگذاری. دستِ کم کره‎ی زمین، با یک آدامس خور کمتر، خوشحال‎تر خواهد بود. داشتم می‎گفتم. این به هر حال، تنها چیدمانِ محتملی از این حروف بود. کاملا ممکن است که اگر گیج بازی در نیاوری، این حروف را طوری کنار هم بگذاری که مثلا در زبان بومیان آفریقا یا سرخپوستان آمریکا معنی‎اش بشود "سلام عمو مجید". یا مثلا در زبان پدرها و مادرهای کوه نشین‎ات بشود "سِرگینِ خرِ بیشتری جمع کن. امسال زمستان سردی در پیش داریم" یا مثلا به زبان زمانِ بچگی‎ات بشود "سنگ را اینجور پرتاب کن تا روی آب سواره برود". نه حالا نخواب. حواست را به من بده. حالا این نصفهی آدامسِ موزی بی مزه را را بگیر بخور. تا پیش از آن که خواب بیاید. بعد باید کاملا حواست باشد که در لحظه‎ی مناسب تف‎اش کنی. چون خواب، معلمِ تیزی‎ست و مثلِ آب خوردن می‎فهمد که کی آدامس می‎خورد. بعد شاگردِ خنگ را به کلاسِ حیاط میفرستد و نیم ساعت بعد، رفیقش را می‎فرستد دنبالش. بعد از کلاس هم، به کمک ناظم، یاسین توی گوش خر می‎خوانند. می‎ماند نصفه‎ی دیگر آدامس. آن را ریزریز کن، جلوی گنجشک‎ها و مرغ‎ها بینداز. شاید مرغی در زندگیِ قبلی‎اش، آدمی بوده که حتی توی کلاس درس هم نمی‎توانسته آدامس را کنار بگذارد. چند سال بعد او را به یکی از این کمپ‎های ترکِ اعتیاد برده‎اند و از بی آدامسی، مرده است. بچه‎های کلاس، با تیپایی که معلم به شاگرد می‎زند، کلاس را به مدت سی ثانیه در هوا معلق می‎کنند. خوب این قضیه راست است که هیچ کس نمیتواند به خنده‎داری این دنیا، نه چیزی اضافه کند نه کم. ما، در تمام زندگی همین طوری آدامس می‎جویم و حرف می‎زنیم. خدایان بهتر از همه می‎دانند_ و به نفعت است تو هم بدانی_ که مفیدتر از این کار، هیچ چیز نیست. نه حالا هنوز نخواب. نگاه کن! از آن سرِ کائنات، یکی نشسته که با دهان بسته این لیست را تکرار می‎کند "دیازپام، کلونازپام، لورازپام، کلرودیازپوکساید..." تا می‎رسد به "نورتریپلین، آمی‎ترییپلین، ... و فلوکستین". این آخری را که می‎گوید، مثلِ  حرف زدن پیرمردی که دندان جلویش افتاده، صدای سوت مانندی از دهان بسته‎اش درمی‎آید. کی به کی‎ست؟ ما دوست داریم خیال کنیم که او تمام زندگی سوت می‎زده و می‎زند. همین طور، ضرر نداردخیال کنیم که چیزهایی در جهان هستند که از امواج سوتِ ناشیانه‎ی او تغذیه می‎کنند. مثلِ مادربزرگ‎های خودت، که غذایشان، ترانه‎های محلیِ موقع زدن دوغ و ماست بود. داشتم از غذا می‎گفتم. یادت هست صد سالِ پیش، اگر خار و خَر نبودند، زمستان‎ها ریغ رحمت را از سرما سر کشیده بودیم؟ سرگین‎ها و خارها را برای سرمای امسال جمع کن. من خودم یک بار در بیابانی در کاشان گیر کردم. آنجا، سرگینِ خر باعث شد گرم بمانم و در بعدالظهرها و شبهای بیابان، خواب‎های خنده دار نبینم. یک بار هم بچه‎ای از جاشوهای جنوب، در شرجی لنج، بعد از جمع کردن طناب‎ها و تورها، حروف سرگین وخار را طوری کنار هم چید که نتیجه شد "سلام عمو مجید". بعد حروف را دوباره کنار هم جمع کرد، جایشان را عوض کرد و نتیجه را به آبادانی برگرداند. شد "سِلام آمو مِجید". و باز، دو تا از حروف را کم کرد باز همان کارها را کرد و نتیجه شد "دِریا، برزیل". تا وقتی که پدرش صدایش زد، او با این کار خوش  بود. حالا، آرام آرام به سرگین‎ها و خارها فکر کن و کم نورترین ستاره را نگاه کن، که از تو دور و دورتر می‎شود.
  • ............................................................................................................................
  • عنوان: یکی از دوستان خوش ذوقم، یک بار گفت که این عبارت را دوست دارد. عنوان برای اوست.
  • همچنین، برای این نوشته نمی‎شود اسم گذاشت. این متن مثلِ خواب می‎ماند. فقط می‎شود تعریفش کرد.
  • پی‎نوشت: این متن بیش از اندازه مدیونِ داستانِ "کتابخانه‎ی بابل" از "لوییس بورخس" و "افسون‎گران تایتان" از "کورت وونه‎گات" است.