دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

شاید معنایی داشته باشد

اوه می دانم، می دانم، لطفا توجه کنید، این شاید معنایی داشته باشد، می دانم، آنجا هیچ چیز جدیدی نیست، این ها همه اش بخشی از همان اراجیف قدیمی و مقاومت ناپذیر است، اما آقای عزیزم، بیا منطقی باش، نگاه کن این تو هستی، به این عکس نگاه کن، و این پرونده ی توست، بدون هیچ ایمانی، به تو اطمینان می دهم، حالا بیا، تلاش کن، در سن و سالی که تو داری، نداشتن هویت مایه ی رسوایی است، به تو اطمینان می دهم، به این عکس نگاه کن، چی، چیزی نمی بینی، برای تو حقیقی است، مهم نیست، بیا، به این سر مرگ نگاه کن، خواهی دید، حالت خوب خواهد شد، زیاد دوامی نخواهد داشت، بیا، نگاه کن، اسناد این جاست، توهین به ماموران پلیس*، ظاهر شدن در انظار با ظاهر ناشایست، گناه در پیشگاه روح القدس، تفرت از دادگاه، گستاخی به بالادستی ها، وقاحت در برابر پایین دستی ها، انحراف از مسیر منطق، بدون ضرب و جرح، نگاه کن، بدون ضرب و جرح، هیچ چیز نیست، حالت خوب می شود، خواهی دید، عذر می خواهم، یعنی او کار می کند، خدای مهربان، نه، امکان ندارد، نگاه کن، گزارش پزشکی این جاست، سفلیس پیشرفته ی ادواری، زخم های بی درد، تکرار می کنم، بی درد، همه چیز بی درد است، لطافت های چندگانه، سخت شدن های جورواجور، بی حس و بی اعتنا نسبت به ضربه ها، تباه شدن بینایی، شکم درد های مزمن.... **.


...........................................................

* اشاره به برخی از سرگذشت های مالوی، شخصیت اصلی حلقه ی اول سه گانه.

** شاید خواندن این جمله ها که از حلقه ی سوم سه گانه، به نام "نام ناپذیر" آمده است، بهتان کمک کند که به عنوان این پست امیدوار بمانید:

اما در دوره ای که حال به آن اشاره می کنم، این زندگی فعال و پویا به پایان رسیده است، حرکت نمی کنم و دیگر هرگز نخواهم کرد، مگر تحت تاثیر جذبه و کشش یک عامل ثالث. چون از آن مسافر بزرگ گذشته، که در مراحل پایانی، چهار دست و پا رفت، و بعد روی شکمش خزید یا کف زمین غلطید، حالا فقط یک تنه باقی مانده(بد تراش و ناموزون)، و در بالا هم یک سر که از قبل با آن آشناییم، این همان بخش از وجودم است که وصفش را خیلی خوب درک و حفظ کرده ام.


پ ن: در آخر، بدم نمی آید به دوستانی که وقت می گذارند و اینجا را می خوانند، و مهم تر، کسانی که وقت و توان می گذارند و "بکت" می خوانند، پیشنهاد کنم که قسمتی از توجهات مبارک شان را، بگذارند روی این موضوع، که در خلال جمله های این روایت، صدای بیش از یک نفر به گوش خواننده می رسد، علی رغم اینکه راوی داستان، اول شخصی ست که در طی یک تک گویی، حرف های بی مخاطبش را روایت می کند. به قول معروف، "مساله روشنه؟؟"




شوخی

آیا به قدر کافی از مردم فقیر کشته اند؟ معلوم نیست... این خودش مساله ای است. شاید لازم باشد که هر کسی را که چیزی سرش نمی شود، گردن زد؟ باز هم دنیا می آیند، دوباره فقیرها به دنیا می آیند، و همیشه وضع به همین منوال است تا اینکه کسی بیاید که این شوخی را درک کند، تمام این شوخی را... همان طور که آنقدر چمن را کوتاه می کنند که بالاخره علف خوب و ظریف بروید. 


.............................................

سفر به انتهای شب // لویی فردینان سلین(ص401).

سلین، به روایتِ هذیان


درباره ی این کتاب{مرگِ قسطی) گفته شده که که واقعیت رویدادهای آن سال های اولیه{زندگی شخصیِ سلین} و ترتیب زمانی شان را تحریف کرده، در آن از زندگی خانواده ی "دتوش" تصویری غمبار ارائه شده و حتی بدبینی و عصبیت پدر قهرمان کتاب هم اغراق آمیز است. اما به نظر سلین درست می آمد که واقعیت را بر اساسِ ضابطه های زیبایی شناختی دلخواه خودش دستکاری کند و حقانیت این باور او بارها و بارها اثبات شده است. به نحوی غریب، صداقت او یا وفاداری به برداشت های حقیقی به دقت گزارش او لطمه می زد. خودش در نامه ای به میلتون هیندوس نوشته:«برای من {گزارش} زندگی واقعی عینی، غیر ممکن و غیر قابل تحمل است. دیوانه ام می کند، از فرط کراهت از خود بیخودم می کند. به همین دلیل مدام درش دستکاری می کنم. بدون اینکه آهنگم را کُند کنم.» نگرش او بر انبوهی از جزئیات تاکید می گذارد و به آنها زندگی می بخشد، اشیا پیش پا افتاده را جاندار می کند، رنج بشر را به وضوح می نمایاند، حقیقت را با سهولتی به تصویر می کشد که در آثار نویسندگان "واقع بین تر" دیده نمی شود.... درخشش زندگی ادبیِ او از آنجاست که در آن "ممکن"، ادامه ی "واقعی"ست. به گفته ی خودِ سلین، آثار او نه برشی از زندگی، بلکه هذیان است.*

..........................................................

در زیر، دو بریده از داستانِ "مرگِ قسطی" را می خوانید:

"""حضور مرگ که می گویند همین است... موقعی که آدم به جای مرده ها حرف می زند.... یکدفععه به خودم آمدم... دیگر مقاومت نکردم.. می خواستم نعره بزنم. نعره ی وحشتناک... خودم را حسابی ول کنم،.. سرم را بلند کرده بودم طرف آسمان... طوری که نگاهم به ساختمان ها نیفتد... بس که از دیدنشان دلم پر غصه می شد... کله اش را روی همه ی دیوارها... روی پنجره ها... توی تاریکی می دیدم""."

و 

"""توی درگاهِ واگن با سگ کوچولوی دودیول ایستاده بود... با حرکت دست گفت «خداحافط»! ... من هم دستم را تکان دادم.. قطار به راه افتاد... یکدفعه غصه بهش هجوم آورد.. اَه! وحشتناک بود... از آن طرف درِ کوپه اش شکلک های دلخراشی در می آورد... بعد مثل کسی که در حال خفه شدن باشد به "خررر!خررر!" افتاد... صدایی مثل صدای حیوان...

هنوز می توانست نعره بزند:«فردینان! فردینان!»... همین طوری از آن طرف ایستگاه... از میان آن همه قشقرق... قطار به سرعت وارد تونل شد... دیگر هیچ وقت همدیگر را ندیدیم... .!""

..................................

* برگرفته از کتاب "لویی فردینان سلین" / دیوید هِیمن / ترجمه ی مهدی سحابی / نشر ماهی(مجموعه ی کتاب های "نویسندگان قرن بیستم فرانسه") 

درباره ی آثار بکت

پیش از این در یادداشتی در مورد بکت به طور ضمنی گفته شد که در بررسی ها، تحلیل ها و نقدهای نوشته شده بر آثار او(به ویژه سه گانه ی او) ، بیشتر به موضوع ها و درون مایه ها تکیه شده است. نویسنده ی این متن، در این زمینه احتمالا به گروه اقلیت تعلق خاطر دارد و می خواهد یاددشت هایش بیشتر بر فرم، خودِ متن ها، فرآیندهای نوشتن و روابطِ بین متنی در خودِ آثار بکت تکیه داشته باشد و از طریق حرف زدن بیشتر از فرم، از محتوا هم حرف بزند. چرا که فرم و محتوا را در بده­-بستانی دائمی با هم می داند و دارای اثر متقابل بر هم.

در یادداشت قبل (این یادداشت) برای توضیحی در مورد جهان بکت و جهانِ راوی های بکت-راویِ نام ناپذیر، یا راویِ مالون می میرد یا راویِ مالوی-  از تببین و توضیح راجع به "مِرفی"(شخصیتِ داستانِ "تخیل را مرده خیال کن") وام گرفته شد. چنانکه بعدا" نشان داده خواهد شد(احتمالا نشان داده خواهد شد) اینکه ما از بین این راوی ها کدام را انتخاب کنیم، تفاوت چندانی را در روند پیشروی بحث یا نتیجه های احتمالی به وجود نخواهد آورد. انتخاب گزیده ای راجع به "مرفی" برای بحث در مورد آثار بکت به طور کلی، در یادداشت قبل، از همین موضوع ناشی می شود. در آنجا، نوشته شد که ""ذهن مرفی، خودش را همچون کره ای عظیم و تو خالی تصور می کرد که بی هیچ منفذی رو به جهان بیرون بسته بود. این یک جور تحلیل رفتگی نبود، چون هیچ چیزی که خودش را در بر نمی گرفت، بیرون نمی گذاشت. تا امروز هیچ چیز در این جهان بیرون از آن نبود و نمی توانست باشد چون از پیش حضور داشت هم چون امری مجازی یا حقیقی، یا مجازی ظهور کرده درون حقیقی، یا حقیقی سقوط کرده درون مجازی، در جهان درون آن..." .

به علاوه، یادداشت پیش اشاره شد که در سه گانه ی بکت، به ویژه در حلقه ی آخر یعنی "نام ناپذیر"، مدام با رفت و برگشت ها، تکرار برخی وقایع از منظرهای متفاوت، و وارد کردن شخصیت هایی از داستان های مختلفِ نویسنده، مواجه می شویم. این رفت و برگشت ها و تونل های مختلف و مکرر، ما را به یاد "ذهن مرفی" و توضیح بندِ بالا درباره ی او می اندازد. نکته ی قابل توجه این است که راوی های سه گانه، همان طور که گفته شد، در جهان خودشان محبوس هستند، جهانی که البته "هیچ چیزی که خودش را در بر نمی گرفت، بیرون نمی گذاشت"و "تا امروز هیچ چیز در این جهان، بیرون از آن نبود". دستِ کم این چیزی ست که خودِ راوی به ما می گوید.

"ایتالو کالوینو" در کتاب "چرا باید کلاسک ها را خواند؟"، در مقاله ای که راجع به "لوییس بورخس" و ابداعات و دستاوردهای او برای ادبیات نوشته است، سه نوع دید و نگاه به ادبیات را بر می شمرد. فعلا و در اینجا برای ما، دو تا از این دیدگاه ها شایان توجه هستند؛ "یکی جریان اصلی ادبیات جهانی (لازم است توجه کنید که این کتاب در دهه 80 قرن بیستم نوشته شده است) که می خواهد در زبان، بافت حوادث، در غور کردن ناخودآگاه، ملغمه ی هستی را به ما عرضه کند، نگاه دیگر، " دیدی از ادبیات نزد بورخس به مثابه جهانی ساخته و اداره شده توسط هوش"{به گمان نویسنده ی این متن، می توان اینجا به جای هوش، ذهن را قرار داد}*. این همان نگاه به ادبیات است که "کالوینو" خود را شیفته ی آن می داند و بنابر گفته ی او، خلاف جریان غالب ادبیات آن روزگار بوده است. با قرار دادن ذهن به جای هوش، این یادداشت سعی در مطرح کردن فرضیه ای در مورد خوانش آثار بکت دارد(به ویژه سه گانه) مبنی بر اینکه "ادبیات" بکت، یا جهان ادبیات بکت، جهانی ست ساخته و پرداخته و اداره شده توسط ذهن؛ ذهن مرفی، مالوی یا هر کدام دیگر از شخصیت ها. به این جمله از رمان "مالوی" دقت کنید:"چون پدید آوردن یک موجود، یک مکان، اگر به من بود، می گفتم یک ساعته، اما نمی خواهم احساسات کسی را خدشه دار کنم، و بعد استفاده نکردن از آن ها، چنین کاری واقعا، چطور بگویم، نمی دانم. نخواهی چیزی بگویی، ندانی که چه میخواهی بگویی، نتوانی چیزی را که فکر می کنی می خواهی بگویی، بگویی؛ و با این همه یک دم از گفتن بازنمانی، این چیزی ست که باید به یاد داشته باشی، حتی در بحبوحه نوشتن..." در سه گانه، "نوشتن"، در "حرف زدن"(که همان تک گویی راوی باشد) تبلور می یابد و نمودار می شود.

بکت، جایی درباره ی "جیمز جویس" گفته است که «او هیچ وقت درباره ی چیزی نمی نوشت. او همیشه چیزی می نوشت". می شود فرضیه ی طرح شده در این یادداشت را به خودِ بکت تعمیم داد؛ دستِ کم در مورد سه گانه ی او. در این صورت مساله این طور می شود: راویِ بکت درباره ی ذهن نمی نویسد، بلکه خود ذهن را می نویسد. حاصلِ خلقی که در متن ها هست، خودِ ذهن است. جهانِ ذهن. یا بهتر است بگوییم جهانی که روای آن را روایت می کند، توسط ذهن خلق شده و اداره می شود. جهانی، که خود همان ذهن است**. اینجا، سوژه و اُبژه، به راحتی به جای همدیگر قرار می گیرند. مثلا نگاه کنید به طرح و پیرنگ رمان "مالوی" که در آن، راویِ بخش دوم طی ماموریتی که به گفته ی خودش به او محول شده، به دنبال "مالوی" راهی می شود و خود، به نوعی در "مالوی" مستحیل می شود(فعلا از بحث کردن درباره ی اینکه خود راوی بخش دوم همان مالوی هست یا نه، فعلا می گذریم؛ بحثی که به نظرم بسیار جذاب است). ذهن راوی، خودش را خلق می کند، خودش را که جهانی ست که چیزی از آن بیرون نیست. درون این خلق، فرآیندها و مرحله های شکل گیری، تغییر و تبدیل ها و سرانجام تمام سیالیّت این جهان نشان داده می شود. به این گزیده از رمان "مالون می میرد" توجه کنید:

"..این حتما بخشی از نظام طبیعی امور است، هر آنچه به من مربوط می شود باید آنجا نوشته شود، از جمله ناتوانی من از درک معنای نظم و نظام. چون تا به حال هیچ نشانه ای دال بر وجود نظم ندیده ام، چه در درون و چه در خارج از درونم.... خفگی، فرورفتن، بالا آمدن، خفگی، تصور کردن، انکار کردن، تایید کردن، غرق شدن...".



 ...........................................................

پ ن: احتمالا در یادداشت بعدی، راجع به ویژگی دیگری از فرم روایی در سه گانه حرف زده خواهد شد.

............................................................

* بدیهی ست که از این بحث نمی شود اینطور استدلال کرد که حالا که اینطور است، باید ساختار و فضای نوشته های بورخس و بکت شبیه باشند. این بحث(بحثی که این فرضیه مطرح می کند)، تنها معطوف به آن "دید" و "نگاه کلی" به ادبیات است.

** این بحث، به هیچ وجه به معنی نفیِ واقعیت واقعی یا واقعیت عینی در آثار بکت نیست. البته لازم است درباره ی این موضوع بعدا" بیشتر حرف زده شود.

مشخصات کتاب "کالوینو" که در متن آمده است:

چرا باید کلاسیک ها را خواند

ایتالو کالوینو

مترجم آزیتا همپارتیان

نشر کاروان- چاپ اول 1381

نام ناپذیر. نام ناپذیر. نام ناپذیر.



1)

شاید شما هم موافق باشید که در دنیای ادبیات داستانی، آن مقدار بحث و جدل و تاویل و تفسیرهای متعدد و سرگیجه آوری که روی مجموعه آثار بکت(به ویژه سه گانه ی معروفش) انجام شده(بیشتر به گواهی دیگران و تا حد کمی بنابر آنچه نویسنده ی اینجا خودش خوانده یا دیده)، فقط در مورد آثار کافکا اتفاق افتاده است؛ تازه آن هم به احتمال زیاد در مقیاس کوچک تر.

بیشترِ وقت رمان خوانیِ تقریبا دو ماهه ی اخیرِ نویسنده ی این متن، صرف خواندن سه گانه ی بکت شده است؛ "مالوی"، "مالون می میرد" و "نام ناپذیر". اولین چیزی که با نگاه کلی به سه اثر دیده می شود، کمرنگ شدن ویژگی های رمان، یا بهتر است بگوییم ویژگی های معمول رمان، از حلقه ی اول به سمتِ حلقه ی آخر است. تا جایی که می شود این جمله از رمان "تخیل را مرده خیال کن" را در مورد حلقه آخر(نام ناپذیر) صادق دانست؛ شوقِ شدید بی فرمی برای فرم. یا جمله ای از "مالوی" را که به "محو شدن فرمی میان فرم های دیگر" اشاره می کند. به این ترتیب، "مالوی"، روشن ترین پیرنگ داستانی را نسبت به بقیه دارد. داستان "مالوی"، از دو قسمت تشکیل شده که در واقع شروع کتاب، پایان قصه آن است. با این حال، در "مالوی"، می شود عناصر "زمان"، "مکان" و "پیرنگ" را کم و بیش تشخیص و تمیز داد، اما در حلقه های بعدی، هر سه­ ی این­ها کمرنگ­ تر می شوند. تا جایی که در "نام ناپذیر"، هر سه اعتبار خود را به معنای مرسوم آن تا حد زیادی از دست می دهند. به طور خلاصه، قسمت اول "مالوی" داستانی ست که مردی به نام مالون(بنا به گفته ی خودش) از شروع سفر خود برای رفتن پیش مادرش برای ما روایت می کند و قسمت دوم آن، روایت فردی به نام "موران" است از ماموریتی که به او داده شده بوده؛ ماموریت رفتن به سراغ "مالوی". "مالون می میرد" تک گویی بلندِ مردی ست که در اتاقی زندگی می کند(زندگی می کند؟) و به قول خودش دوست دارد برای ما قصه هایی تعریف کند. و "نام ناپذیر"، که آن هم یک تک گویی ست، نوعی حرکت دورانی دارد که به طرف دو حلقه ی قبلی گردش می کند و در آنها نقب می زند و پای شخصیت های زیادی را به ماجرا می کشاند؛ با حفظ ابهام کامل در مورد زمان، مکان و حتی شخصیتِ اصلی به آن معنی که ما سراغ داریم.

چیز دیگری که با شدت و حدت به چشم می آید این است که راوی های هر سه رمان(و حتی دیگر شخصیت های کارهای بکت) دچار حالت "جدا ماندگی" و "جدا افتادگی" و انزوای شدیدی هستند. جدا ماندگی، نه تنها از جهان اطراف و دیگران، بلکه از خود. جدا افتاده از(با) دنیای خود و خود. این موضوع در بند بعد کمی روشن تر خواهد شد(احتمالا).

2)


این نوشته، بیشتر از هر چیز می خواهد به یک نکته تاکید یا تکیه کند، آن هم این است که برای خواندن یک اثر از بکت، باید تمام آثار او را خواند؛ اگر این "باید" را خوش ندارید، بگویید "بهتر است"*... . این موضوع، بیشتر از هر اثری دیگری از او، در مورد "نام ناپذیر" صدق می کند که اتفاقا جایگاه متفاوت ترین تاویل ها و تفسیرها بوده است. همان طور که گفته شد، "نام ناپذیر" نوعی چرخش مداوم و نقب زدن بین داستان ها و شخصیت هایی را دارد که قبلا در آثار بکت آمده اند؛ از "مالون" و "موران" و "ماهود" و "یودی" که نامشان در همین سه گانه می آید گرفته تا "مِرفی" و "مرسیه و کامیه" که آثار دیگری از او هستند. این موضوع و دیگر چیزهایی که موقع خواندن بکت دستگیرمان می شود، تا حدی به ما حق می دهد که از چیزی به نام "جهان بکت" یا "جهان داستان های بکت" حرف بزنیم. بهترین توضیح(یا یک توضیح خوب) در این مورد، که ما را در خوانش سه گانه ی بکت یاری می کند، جمله ایست که در "تخیل را مرده خیال کن" درباره ی "مرفی" نوشته شده(به گمان من ذهن مرفی، و فرآیندهایی که در آن شکل می گیرد و توسط نویسنده تصویر هم می شود، شباهت زیادی به ذهن راوی "نام ناپذیر" دارد). آن جمله این است: "ذهن مرفی، خودش را همچون کره ای عظیم و تو خالی تصور می کرد که بی هیچ منفذی رو به جهان بیرون بسته بود. این یک جور تحلیل رفتگی نبود، چون هیچ چیزی که خودش را در بر نمی گرفت، بیرون نمی گذاشت. تا امروز هیچ چیز در این جهان بیرون از آن نبود و نمی توانست باشد چون از پیش حضور داشت هم چون امری مجازی یا حقیقی، یا مجازی ظهور کرده درون حقیقی، یا حقیقی سقوط کرده درون مجازی، در جهان درون آن.... واقعیت ذهنی وجود داشت و واقعیت جسمی، هر دو به یک اندازه واقعی اما نه به یک اندازه دلپذیر. مرفی بین بخش حقیقی و مجازی ذهنش فرق می گذاشت، نه از جنس فرقی که بین فرم و شوق شدید بی فرمی برای فرم می گذاشت، بلکه مثل آن تمایزی که برای تجربه ی ذهنی و جسمی، هر دو، قائل بود و آنچه که فقط برای تجربه ی ذهنی قائل بود. از این رو، فرم لگد حقیقی بود، فرم نوازش مجازی".

از این دست نمونه ها و روابط بینامتنی در آثار بکت فراوان دیده می شود. مثلا برای یک نمونه ی دیگر، نگاه کنید به شروعِ کتاب "متن هایی برای هیچ" و اوایل رمان "مالوی"، جایی که راوی، در مورد جایگاهش روی تپه صحبت می کند. نویسنده ی اینجا دوست دارد و لازم می داند باز هم از سه گانه و دیگر آثار بکت حرف بزند؛ البته اگر بتواند.

 

.............................................................

این نظر به طور ضمنی اشاره به این موضوع هم دارد که آثار بکت، در وهله ی اول، رمان و ادبیات هستند و بهتر است به جای صرفِ پرداختن به تحلیل های سیاسی یا روان شناختی یا فلسفی یا هر چیز دیگری، اول آن را به عنوان یک داستان و رمان بخوانیم. همچنین، خوب است که به جای تحمیل کردنِ تحلیل های مختلف به آثار بکت، بیشتر از همه به حرف های خود متن( و متن ها) گوش بدهیم و بخوانیم شان(این موضوع را "سهیل سمی" مترجم سه گانه ی بکت، در موخره ی کتاب "نام ناپذیر" مطرح کرده است).