دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

چرا ادبیات؟

ادبیات از آغاز تا کنون و تا زمانی که وجود داشته باشد، فصل مشترک تجربیات آدمی بوده و خواهد بود و به واسطه ی آن انسان ها می توانند یکدیگر را بازشناسند و با یکدیگر گفتگو کنند. در این میان، تفاوت مشاغل، شیوه ی زندگی، موقعیت جغرافیایی و فرهنگی و احوالات شخصی تاثیری ندارد. ادبیات به تک تک افراد با همه ی ویژگی های فردی شان، امکان داده تا از تاریخ فراتر بروند. ما در مقام خوانندگان سروانتس، شکسپیر، دانته و تولستوی یکدیگر را در پهنه ی گسترده ی زمان و مکان درک می کنیم و خود را اعضای یک پیکر می یابیم.


.....................

وقتی رمان "دون کیشوت لامانچا" منتشر شد، اولین خوانندگان رمان، این آدم رویاپرور عجیب غریب و بقیه ی شخصیت های داستان را به تمسخر گرفتند. امروز ما می دانیم که پافشاری شهسوار افسرده سیما بر مشاهده ی غول ها به جای آسیاب های بادی و اصرار بر عمل کردن به شیوه ی ظاهرا نامعقول خودش، در واقع والاترین شکل گشاده دستی و بخشش، و وسیله ای برای اعتراض به نکبت و فلاکت دنیا، به امید تغییر دادن آن بوده است.


** عنوان، و متن، از کتاب "چرا ادبیات" از "ماریو بارگاس یوسا".

....................

برای پوریا ماهان.

همین طور، دوستان قدیمی ای که زمانی  با هم گپ و گفت های لذت بخشی داشتیم، در ادبیات، سینما و هر آنچه دوست می داشتیم. صبا، اسماعیل بابایی، شیوا.

پلانِ اول هذیان: در کوتاه مدت.

همین الان متوجه شدم  دو استکان کنارم است. یکی سمت راستم و دیگری سمت چپ. چرا دو لیوان؟ اگر یکی داشته ام، چرا رفته ام دومی را آورده ام. البته با فرض اینکه اصلا رفته باشم. در اینکه تنها بوده ام شک ندارم. پس اگر فکری _که حدس میزنم_ به ذهنتان آمده، کنار بگذاریدش.  فنجان ها البته یکی نیستند. می شناسم شان. یکیش همانی ست که معمولا توی آن قهوه می خورم و دیگری چای خوری؛ اما خب، نمی توانم بالای آن قسم بخورم که همیشه همین طور بوده. به خصوص برای من که بعضی وقت ها، استثناهای زندگی ام، بیشتر از قاعده ها به کار رفته اند. از موضوع دور شدم. چطور می توانم بفهمم توی کدام یکی چای خورده ام. نگاه کردن به ته مانده ی فنجان، لمس کردنِ بدن هاشان و سنجیدن گرمایشان. نزدیکی و دوری شان از قندان. تمام این راه حل ها، با درجه های متفاوت قوت و ضعف، می توانند پایه های یک استدلال باشند. اما هیچ کدام کاربرد ندارند. همین حالا همه را آزمایش کرده ام. اول قوی ترینشان را بگویم یا ضعیف ترینشان. باشد. قبول دارم. از این موضوع می گذرم که انتخاب هر کدام از این ترتیب ها، به میزان اهمیتی که به آینده و انتهای کار می دهیم بستگی دارد. به اینکه می خواهیم دستِ آخر چقدر از امیدمان زنده مانده باشد. نمی توانم سرِ قولم بمانم. باید همین جا بگویم که هر دو لیوان سرد هستند. هر دو با ته مانده های خشک شده ی چای. فلاسک را یادتان رفته بود؟ من حواسم به آن هم بود. معلوم نیست دو فنجان از آن خالی شده یا یکی یا مثلا سه تا. کسی که تنهاست، فلاسک چای را پر نمی کند؛ معمولا.می توانم اطمینان بدهم که در این زمینه من یکی از آدم های معمولی هستم. از همه مهم تر،  یک فنجان چای، یک فلاسک تقریبا نصفه را به چیز دیگری تغییر نمی دهد. یک فلاسک تقریبا نصفه، تا مدت زیادی یک فلاسک تقریبا نصفه باقی خواهد ماند. من در کدام لیوان چای خورده ام؟ چرا و چطور دو لیوان؟ و چراهای زیادی که باید از آن ها چشم پوشی کنم. هیچ راهی برای دانستن معمای لیوان ها نیست. نه هیچ دوربین مدار بسته ای که بشود فیلم را به عقب برگرداند، نه حافظه ی کوتاه مدتی، نه کسی که در این خانه باشد و چیزی دیده یا خورده باشد. فقط می شود همان قطعه های موسیقی ای که در حال گوش کردن شان بودم را دوباره شنید. همین.

در کوتاه مدت، همه ی ما مرده ایم*. و در مورد کسی که تنها باشد، نمی شود به آن شک کرد.

..................................................................................................................................

"جان مینارد کینز"، اقتصاد دان انگلیسی، که نظریات او بود که آمریکا و دنیا را از بحران بزرگ اقتصادی اواخر دهه ی بیست میلادی نجات داد(نظریاتی که در مقابل مکاتبی که تا آن زمان جوابگو تلقی می شدند قرار گرفت و عموما" مبتنی بر راه حل های کوتاه مدت اقتصادی بود)، جمله ی مشهوری دارد، می گوید: «در بلند مدت، همه ی ما مرده ایم».

فضیلت های ناچیز


امشب با خودم می گفتم که حالا که می توانم حرف بزنم، جرا نباید حرف هایی که میانِ جداره های سینه و اسخوان های سر مانده را نزنم؟ جرف هایی که طنینی دارد مثل پچ پچ کردن در خانه ای لخت و خالی از وسایل... . قضیه ی نوشتنم، به حالتی تبدیل شده که به خودم حق می دهم آن را بغرنج بدانم. این حقیقت که من اصلا نویسنده نبوده ام، هیچ تاثیری روی مساله نخواهد داشت. گاهی با خودم فکر می کنم که کاش می شد به جای نوشتن، لااقل به حرف زدن بیفتم، مالیخولایی، قطع نشدنی، هذیانی یا هر جوری که باشد. زمانی این ها را داشتم و سال ها بعد از آن، متوجه شدم که می توانستم آن را فضیلت بدانم. لااقل از آن موقع به بعد، خودم را کسی دانستم که زمانی فضیلتی داشته. فضیلتی به نام "حرف زدن برای هیچ مخاطب خاص". یا اگر  نام درست ترش را بخواهید، "هذیان بافتن". کاش حتی اینکه می دانم این حرف ها هیچ وقت آنطور که باید گفته نمی شوند هم نتواند مانعِ حرف زدنم شود.

 حالا مدت زیادی ست نه حرف می زنم، نه می نویسم. این احساسم که نوشتن کمکم خواهد کرد، یا بالاتر از آن، برایم ضروری ست، چیزی ست که ابدا نمی توانم برای کسی روشنش کنم. حقیقت این است که مساله ی نوشتن، که از آن حرف می زنم، آن قدر شخصی ست که هیچ کس نمی تواند آن را برای دیگران روشن کند، بدون اینکه پای سوءتفاهم ها به ماجرا باز شود. بماند که گاهی به نظرم می آید نه فقط نوشتن، که تمام زندگی، این ویژگی دردآور را دارد. فقط کافی ست که یک لحظه "یادداشت"های کافکا را به یاد بیاورم. کاش می شد به وضعیت نا امیدی کامل از نوشتن برسم. یکی از شخصیت های "بکت" جایی از فضیلتی به نام "نا امیدی کامل"(یا یک همچو چیزی) حرف می زند. نقطه ی مقابلش، امیدواری خلل ناپذیر است. یا مثلا امیدواریِ تقریبا. کامل. من، نه آنقدر خالی هستم که اولی را داشته باشم، نه آن طور مومن هستم(به هر چیزی) که دومی را. اینطور که به نظر می آید، میان برزخ گرفتار هستم. مثل حالت انتحارکنندگان و جدا افتادگی ای که از روحشان، در برزخ تحمل می کنند؛ در کمدیِ الهی دانته. عجالتا، باز و مثلِ همشه باید پی خودم بگردم؛ شاید لحظه ای از دور ببینمش.


گوش کنید به:

Forgotten Hood


.....................................................

برای " ارسلان جوانبخت".

عنوان، نام کتابی از "نانالیا گینزبورگ".

خانه ی آستِریون

می بینی؟ انگار خودم هم می دانستم باز هم اینطور می شود. آدم وقتی زخم بر می دارد، خودش را بر میدارد می برد برایش مامنی پیدا بکند.

اینطوری ست که دوباره مرضِ "بورخس خوانی"م عود کرده. با حسِ ششم ام، انگار حسش می کردم. مثلِ خوابگردی که کورمال کورمال به طرفِ "آن چیز" می رود. یا مثل جاذبه ی سنگین خواب و مرگ، که بالاخره غالب می شود، در لحظات آخر. لابد هر کسی یک مامنی دارد. قضیه از این قرار است که آدمی همیشه تلاش می کند کمی بیشتر_فقط کمی_ ملتفتِ اندوهش بشود. فقط کمی ملتفتش بشود. مثلِ خانه ای، یا خیابان های شهری که درش قدم بزنی و نگاهش کنی. آدم همین را می خواهد، که اگر شده، از دور هم که شده، نگاهی بیندازد یا لمسی بکند یا بو بکشد. فاصله هایی هست که هیچ وقت پر نمی شوند. آدم این را می داند، برای همین، به همین ها هم راضی ست. اندوه، "خانه ی آستریون" است. اصلا اندوه هر آدمی، "خانه ی آستریون"ش است. بورخس، با شگردهایی که به قولِ خودش از زمان آموخته بود، آستریون را به حرف کشید. آستریون گفت:" درهای خانه ام بی نهایت است. روز و شب برای انسان ها و حیوان ها باز است. هر که می خواهد وارد شود. نه تزیینات بیهوده زنانه پیدا می کند نه شکوه غریب کاخ ها را، بلکه با آرامش خلوت رو به رو می شود... بر اساس یک قصه ی مضحک، من، آستریون، زندانی ام. آیا باید تکرار کنم که هیچ دری بسته نیست؟ آیا باید اضافه کنم که هیچ قفلی نیست؟.... برایم پیش آمده است که در غروب به خیابان بروم. اگر قبل از تاریکی شب به خانه برگشته ام، به دلیل ترسی است که چهره های توده مردم، چهره های بی جاذبه و بی رنگ مانند کف دست در من ایجاد کرده اند.... روشن است که کمبود سرگرمی ندارم. مانند گوسفندی که به سرعت حمله می کند، در تالارهای سنگی تند می روم تا اینکه از سرگیجه زمین بخورم. در سایه ی یک آب انبار یا در پیچ یک راهرو پنهان می شوم و تصور می کنم که تعقیبم می کنند. بالکن هایی هست که خودم را از آنها می اندازم تا خون آلود بر جا بمانم... ولی از {میان} این همه بازی، بازیِ "آستریون دیگر" را بیشتر دوست دارم. تصور می کنم که می آید به من سر بزند و من خانه را به او نشان می دهم".*

بله.هر آدمی مامنی دارد، یا شاید بهتر است بگویم دنبال مامن خودش است. که همان اندوهِ بی مانندش است. که آنقدر بزرگ است که جهان، یکی از دیوارها یا دالان های آن است. آنقدر بزرگ که حیرت آدمی را در دل خودش جا می دهد. "آستریونِ دیگر" را باز دیشب بدرقه کردم. تا باز ،کی برگردد. "فانوسم را بالا گرفتم. با او چند گامی تا آن سوی دروازه رفتم. و آنگاه او رفت".**

 . . . . . . . . . . . . . . . . . .  . . . . .  . . . . 

* از متنِ داستانِ "خانه ی آستریون"/ از لوییس بورخس.

** از ماتسوئو باشو/ از "کلامی از باب وداع با کیوریکو". 

بله. رسمِ روزگار چنین است. بیچاره آدم

نشسته بودم پای لپ تاپ و داشتم همین جوری برای خودم وِل می گشتم. یکهو ملتفت شدم که چند ثانیه یا دقیقه است که گرمایی را روی انگشت هام حس می کنم. سرعتِ دویدنِ ذهن، بلای جانِ آدم است. یک هزارم ثانیه، فکر کردم دستی، دست هام را گرفته. رفتم و برگشتم. هزار جا دویدم. و بعد آمدم توی باغ و فهمیدم شارژرِ گرمِ لپ تاپ کنارِ دستم بوده. ذهنِ لامصب، بازی می خورد و آدم را بازی می دهد. بعد تو می مانی و پاهایی خسته از دویدن. چشم هایی داغ شده از خیره شدن به هیچ. به خودم می گویم "آدم است دیگر. بیچاره آدم. چقدر تنهاست".

* * *

یادِ آن قسمتی از "سلاخ خانه.." افتادم که در جواب کامنت یکی از رفقا برایش نوشته بودم:

""تراوت از بیلی پرسید :«هیچوقت یک آینه ی تمام قد روی زمین گذاشته و بعد سگی را وادار کرده ای روی آن بایستد؟»

- «نه»

+ سگ به آینه نگاه می کند و ناگهان می فهد زیر پایش خالی ست. فکر می کند روی هوا ایستاده. و ده گز از جا می پرد»

بله... رسم روزگار چنین است.

(سلاخ خانه ی شماره ی پنج / کورت وونه گات)""