دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

زئوس


زئوس

حتی زئوس هم یارای گشودن این تورها را ندارد

که از سنگ و به دور من اند

مغزم فراموش کرده است

کسانی را که من در طی راه دیده ام

راه نفرت بار دیوارهای یکنواخت

که سرنوشت من است....

اینجا

در این غبار نیم گرم مرمرین

رد پاهایی هست که مرا به وحشت می اندازد

بورخس، زمان و مرگ

بعضی از افراد{منظور در کتاب "در بازگشت به متوسلا" از برنارد شاو} عمری دراز دارند و برخی به اندازه ی معمول... و در مورد من، بیم آن می رود که از گروه نخست باشم! موردی خطرناک برای مردی که 85سال دارد و هر لحظه می تواند 86ساله شود! به هر حال امیدوارم که چنین نباشد و من به این افراد رقت انگیزِ آکنده از زمان، یعنی زمان زیادی، ملحق نشوم.

+ مشاهده می شود که در کتابتان{مجموعه اشعار "هم سوگندان"} از مرگ به شکل امری طبیعی، و با آرامش کامل صحبت می کنید...

آه! شاید حق با شما باشد! به تازگی مرا به مناظره ای درباره ی مرگ دعوت کرده اند_که فکر می کنم پزشکان زیادی در آن شرکت داشته باشند_ من خواهم گفت  که گرچه بی صبرانه در انتظار مرگ نیستم، اما آرزویش را دارم.  بله! بله! بدون بی صبری.

..........................................................................

پ ن: برگرفته از دو مصاحبه با بورخس، در کتاب "گمان کردن، رویا دیدن و نوشتن:سی گفتگو با بورخس".

پ ن(2): بورخس، چه در شعرها و چه داستان ها، همواره توجه زیاد و ویژه ای به مقوله ی "حافظه" دارد. هر چند که صحبت از زمان، می تواند اشاره هایی به این موضوع داشته باشد، اما برای من، این اظهار نظر بورخس راجع به زمان از آن نظر جالب توجه است که او به زمان، مانند چیزی که در یک فرد رسوب می کند نگاه می کند، یا مثلا مانند باری که روی دوش فرد، رفته رفته سنگین تر می شود. 

درباره ی آثار بکت

پیش از این در یادداشتی در مورد بکت به طور ضمنی گفته شد که در بررسی ها، تحلیل ها و نقدهای نوشته شده بر آثار او(به ویژه سه گانه ی او) ، بیشتر به موضوع ها و درون مایه ها تکیه شده است. نویسنده ی این متن، در این زمینه احتمالا به گروه اقلیت تعلق خاطر دارد و می خواهد یاددشت هایش بیشتر بر فرم، خودِ متن ها، فرآیندهای نوشتن و روابطِ بین متنی در خودِ آثار بکت تکیه داشته باشد و از طریق حرف زدن بیشتر از فرم، از محتوا هم حرف بزند. چرا که فرم و محتوا را در بده­-بستانی دائمی با هم می داند و دارای اثر متقابل بر هم.

در یادداشت قبل (این یادداشت) برای توضیحی در مورد جهان بکت و جهانِ راوی های بکت-راویِ نام ناپذیر، یا راویِ مالون می میرد یا راویِ مالوی-  از تببین و توضیح راجع به "مِرفی"(شخصیتِ داستانِ "تخیل را مرده خیال کن") وام گرفته شد. چنانکه بعدا" نشان داده خواهد شد(احتمالا نشان داده خواهد شد) اینکه ما از بین این راوی ها کدام را انتخاب کنیم، تفاوت چندانی را در روند پیشروی بحث یا نتیجه های احتمالی به وجود نخواهد آورد. انتخاب گزیده ای راجع به "مرفی" برای بحث در مورد آثار بکت به طور کلی، در یادداشت قبل، از همین موضوع ناشی می شود. در آنجا، نوشته شد که ""ذهن مرفی، خودش را همچون کره ای عظیم و تو خالی تصور می کرد که بی هیچ منفذی رو به جهان بیرون بسته بود. این یک جور تحلیل رفتگی نبود، چون هیچ چیزی که خودش را در بر نمی گرفت، بیرون نمی گذاشت. تا امروز هیچ چیز در این جهان بیرون از آن نبود و نمی توانست باشد چون از پیش حضور داشت هم چون امری مجازی یا حقیقی، یا مجازی ظهور کرده درون حقیقی، یا حقیقی سقوط کرده درون مجازی، در جهان درون آن..." .

به علاوه، یادداشت پیش اشاره شد که در سه گانه ی بکت، به ویژه در حلقه ی آخر یعنی "نام ناپذیر"، مدام با رفت و برگشت ها، تکرار برخی وقایع از منظرهای متفاوت، و وارد کردن شخصیت هایی از داستان های مختلفِ نویسنده، مواجه می شویم. این رفت و برگشت ها و تونل های مختلف و مکرر، ما را به یاد "ذهن مرفی" و توضیح بندِ بالا درباره ی او می اندازد. نکته ی قابل توجه این است که راوی های سه گانه، همان طور که گفته شد، در جهان خودشان محبوس هستند، جهانی که البته "هیچ چیزی که خودش را در بر نمی گرفت، بیرون نمی گذاشت"و "تا امروز هیچ چیز در این جهان، بیرون از آن نبود". دستِ کم این چیزی ست که خودِ راوی به ما می گوید.

"ایتالو کالوینو" در کتاب "چرا باید کلاسک ها را خواند؟"، در مقاله ای که راجع به "لوییس بورخس" و ابداعات و دستاوردهای او برای ادبیات نوشته است، سه نوع دید و نگاه به ادبیات را بر می شمرد. فعلا و در اینجا برای ما، دو تا از این دیدگاه ها شایان توجه هستند؛ "یکی جریان اصلی ادبیات جهانی (لازم است توجه کنید که این کتاب در دهه 80 قرن بیستم نوشته شده است) که می خواهد در زبان، بافت حوادث، در غور کردن ناخودآگاه، ملغمه ی هستی را به ما عرضه کند، نگاه دیگر، " دیدی از ادبیات نزد بورخس به مثابه جهانی ساخته و اداره شده توسط هوش"{به گمان نویسنده ی این متن، می توان اینجا به جای هوش، ذهن را قرار داد}*. این همان نگاه به ادبیات است که "کالوینو" خود را شیفته ی آن می داند و بنابر گفته ی او، خلاف جریان غالب ادبیات آن روزگار بوده است. با قرار دادن ذهن به جای هوش، این یادداشت سعی در مطرح کردن فرضیه ای در مورد خوانش آثار بکت دارد(به ویژه سه گانه) مبنی بر اینکه "ادبیات" بکت، یا جهان ادبیات بکت، جهانی ست ساخته و پرداخته و اداره شده توسط ذهن؛ ذهن مرفی، مالوی یا هر کدام دیگر از شخصیت ها. به این جمله از رمان "مالوی" دقت کنید:"چون پدید آوردن یک موجود، یک مکان، اگر به من بود، می گفتم یک ساعته، اما نمی خواهم احساسات کسی را خدشه دار کنم، و بعد استفاده نکردن از آن ها، چنین کاری واقعا، چطور بگویم، نمی دانم. نخواهی چیزی بگویی، ندانی که چه میخواهی بگویی، نتوانی چیزی را که فکر می کنی می خواهی بگویی، بگویی؛ و با این همه یک دم از گفتن بازنمانی، این چیزی ست که باید به یاد داشته باشی، حتی در بحبوحه نوشتن..." در سه گانه، "نوشتن"، در "حرف زدن"(که همان تک گویی راوی باشد) تبلور می یابد و نمودار می شود.

بکت، جایی درباره ی "جیمز جویس" گفته است که «او هیچ وقت درباره ی چیزی نمی نوشت. او همیشه چیزی می نوشت". می شود فرضیه ی طرح شده در این یادداشت را به خودِ بکت تعمیم داد؛ دستِ کم در مورد سه گانه ی او. در این صورت مساله این طور می شود: راویِ بکت درباره ی ذهن نمی نویسد، بلکه خود ذهن را می نویسد. حاصلِ خلقی که در متن ها هست، خودِ ذهن است. جهانِ ذهن. یا بهتر است بگوییم جهانی که روای آن را روایت می کند، توسط ذهن خلق شده و اداره می شود. جهانی، که خود همان ذهن است**. اینجا، سوژه و اُبژه، به راحتی به جای همدیگر قرار می گیرند. مثلا نگاه کنید به طرح و پیرنگ رمان "مالوی" که در آن، راویِ بخش دوم طی ماموریتی که به گفته ی خودش به او محول شده، به دنبال "مالوی" راهی می شود و خود، به نوعی در "مالوی" مستحیل می شود(فعلا از بحث کردن درباره ی اینکه خود راوی بخش دوم همان مالوی هست یا نه، فعلا می گذریم؛ بحثی که به نظرم بسیار جذاب است). ذهن راوی، خودش را خلق می کند، خودش را که جهانی ست که چیزی از آن بیرون نیست. درون این خلق، فرآیندها و مرحله های شکل گیری، تغییر و تبدیل ها و سرانجام تمام سیالیّت این جهان نشان داده می شود. به این گزیده از رمان "مالون می میرد" توجه کنید:

"..این حتما بخشی از نظام طبیعی امور است، هر آنچه به من مربوط می شود باید آنجا نوشته شود، از جمله ناتوانی من از درک معنای نظم و نظام. چون تا به حال هیچ نشانه ای دال بر وجود نظم ندیده ام، چه در درون و چه در خارج از درونم.... خفگی، فرورفتن، بالا آمدن، خفگی، تصور کردن، انکار کردن، تایید کردن، غرق شدن...".



 ...........................................................

پ ن: احتمالا در یادداشت بعدی، راجع به ویژگی دیگری از فرم روایی در سه گانه حرف زده خواهد شد.

............................................................

* بدیهی ست که از این بحث نمی شود اینطور استدلال کرد که حالا که اینطور است، باید ساختار و فضای نوشته های بورخس و بکت شبیه باشند. این بحث(بحثی که این فرضیه مطرح می کند)، تنها معطوف به آن "دید" و "نگاه کلی" به ادبیات است.

** این بحث، به هیچ وجه به معنی نفیِ واقعیت واقعی یا واقعیت عینی در آثار بکت نیست. البته لازم است درباره ی این موضوع بعدا" بیشتر حرف زده شود.

مشخصات کتاب "کالوینو" که در متن آمده است:

چرا باید کلاسیک ها را خواند

ایتالو کالوینو

مترجم آزیتا همپارتیان

نشر کاروان- چاپ اول 1381

بازگشت به اُکبر

بشنوید:

Return To Uqbar


ترانه ی این موزیک (بازگشت به اوگبار) برگرفته از داستان کوتاهی اثر "خورخه لوئیس بورخس"، نویسنده معاصر آرژانتینی است. داستان درباره ی یافتن شهری افسانه ایست که مردمش در آن زندگی ایده آلی داشتند.

تم داستان در رابطه با ایده آلیسم گرایی "برکلی" و اعتراض در برابر توتالیتاریسم است. "اوگبار" نام منطقه ایست خیالی که داستان نیز بر افسانه ای بودن آن صحه میگذارد. همچنین این قطعه الهام بخش نقاش معاصر "روث آرچر" برای کشیدن تابلوی زیبایی بر اساس آن بوده است. این موضوع بار دیگر تاثیرات درهم تنیدگی هنر را به ما یاد آور میسازد.

....................................

متن ترانه:

در این صحرا بسی سفر کرده ام//  ترسم از این است که نتوانم ادامه دهم//  و اکنون رویای خانه ام که دلتنگشم را در سر دارم//  چرا که میدانم زمان برگشتن فرارسیده است.//  واحه ی من در صحرا هنوز پابرجاست//  و تازمانیکه زندگی وجود دارد، ادامه خواهم داد.//  و هر روزی که بر پایان آن واقف میشوم/ / بر پیامی که دارم هدفی میافزاید.// خواهان آزادی ام/ / و خشم را در وجودم حس میکنم.//  باید برخیزیم و باز پس گیریم آنچه را که متعلق به ماست.//  به مانند مردمان شهر که مبارزه میکنند.

..................................

ریک میلر، (ریچارد نورمن میلر) (Rick Miller) آهنگساز، خواننده و نوازنده ی کانادایی، فعالیت هنری خود را از سال 1983 در ژانر اتمسفریک پروگرسیو راک، آغاز کرد، او که در ابتدا تحت تاثیر بزرگانی همچون پینک فلوید و کینگ کریمسون قرار داشت، در طول فعالیت خود بسیاری از سبک های موسیقی را امتحان کرد و تا کنون 11 فول آلبوم استودیویی، یک آلبوم مشترک و یک EP منتشر کرده است.

موسیقی او تفسیری راستین از واژه آلترناتیو بحساب می آید ، محدود نشدن به یک سبک خاص و استفاده از چرخش سبکی متناوب در یک قطعه واحد با حفظ اتمسفر ملنکولیک آن، همراه با ترانه های عمیق و مبهوت کننده از ویژگی های آثار اوست.


متن و آهنگ برگرفته از کانال Alternative Music.

..................................

داستان بورخس این است: "تلون، اُکبر، اُربیس ترتیوس"


خانه ی آستِریون

می بینی؟ انگار خودم هم می دانستم باز هم اینطور می شود. آدم وقتی زخم بر می دارد، خودش را بر میدارد می برد برایش مامنی پیدا بکند.

اینطوری ست که دوباره مرضِ "بورخس خوانی"م عود کرده. با حسِ ششم ام، انگار حسش می کردم. مثلِ خوابگردی که کورمال کورمال به طرفِ "آن چیز" می رود. یا مثل جاذبه ی سنگین خواب و مرگ، که بالاخره غالب می شود، در لحظات آخر. لابد هر کسی یک مامنی دارد. قضیه از این قرار است که آدمی همیشه تلاش می کند کمی بیشتر_فقط کمی_ ملتفتِ اندوهش بشود. فقط کمی ملتفتش بشود. مثلِ خانه ای، یا خیابان های شهری که درش قدم بزنی و نگاهش کنی. آدم همین را می خواهد، که اگر شده، از دور هم که شده، نگاهی بیندازد یا لمسی بکند یا بو بکشد. فاصله هایی هست که هیچ وقت پر نمی شوند. آدم این را می داند، برای همین، به همین ها هم راضی ست. اندوه، "خانه ی آستریون" است. اصلا اندوه هر آدمی، "خانه ی آستریون"ش است. بورخس، با شگردهایی که به قولِ خودش از زمان آموخته بود، آستریون را به حرف کشید. آستریون گفت:" درهای خانه ام بی نهایت است. روز و شب برای انسان ها و حیوان ها باز است. هر که می خواهد وارد شود. نه تزیینات بیهوده زنانه پیدا می کند نه شکوه غریب کاخ ها را، بلکه با آرامش خلوت رو به رو می شود... بر اساس یک قصه ی مضحک، من، آستریون، زندانی ام. آیا باید تکرار کنم که هیچ دری بسته نیست؟ آیا باید اضافه کنم که هیچ قفلی نیست؟.... برایم پیش آمده است که در غروب به خیابان بروم. اگر قبل از تاریکی شب به خانه برگشته ام، به دلیل ترسی است که چهره های توده مردم، چهره های بی جاذبه و بی رنگ مانند کف دست در من ایجاد کرده اند.... روشن است که کمبود سرگرمی ندارم. مانند گوسفندی که به سرعت حمله می کند، در تالارهای سنگی تند می روم تا اینکه از سرگیجه زمین بخورم. در سایه ی یک آب انبار یا در پیچ یک راهرو پنهان می شوم و تصور می کنم که تعقیبم می کنند. بالکن هایی هست که خودم را از آنها می اندازم تا خون آلود بر جا بمانم... ولی از {میان} این همه بازی، بازیِ "آستریون دیگر" را بیشتر دوست دارم. تصور می کنم که می آید به من سر بزند و من خانه را به او نشان می دهم".*

بله.هر آدمی مامنی دارد، یا شاید بهتر است بگویم دنبال مامن خودش است. که همان اندوهِ بی مانندش است. که آنقدر بزرگ است که جهان، یکی از دیوارها یا دالان های آن است. آنقدر بزرگ که حیرت آدمی را در دل خودش جا می دهد. "آستریونِ دیگر" را باز دیشب بدرقه کردم. تا باز ،کی برگردد. "فانوسم را بالا گرفتم. با او چند گامی تا آن سوی دروازه رفتم. و آنگاه او رفت".**

 . . . . . . . . . . . . . . . . . .  . . . . .  . . . . 

* از متنِ داستانِ "خانه ی آستریون"/ از لوییس بورخس.

** از ماتسوئو باشو/ از "کلامی از باب وداع با کیوریکو".