دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

سلین، به روایتِ هذیان


درباره ی این کتاب{مرگِ قسطی) گفته شده که که واقعیت رویدادهای آن سال های اولیه{زندگی شخصیِ سلین} و ترتیب زمانی شان را تحریف کرده، در آن از زندگی خانواده ی "دتوش" تصویری غمبار ارائه شده و حتی بدبینی و عصبیت پدر قهرمان کتاب هم اغراق آمیز است. اما به نظر سلین درست می آمد که واقعیت را بر اساسِ ضابطه های زیبایی شناختی دلخواه خودش دستکاری کند و حقانیت این باور او بارها و بارها اثبات شده است. به نحوی غریب، صداقت او یا وفاداری به برداشت های حقیقی به دقت گزارش او لطمه می زد. خودش در نامه ای به میلتون هیندوس نوشته:«برای من {گزارش} زندگی واقعی عینی، غیر ممکن و غیر قابل تحمل است. دیوانه ام می کند، از فرط کراهت از خود بیخودم می کند. به همین دلیل مدام درش دستکاری می کنم. بدون اینکه آهنگم را کُند کنم.» نگرش او بر انبوهی از جزئیات تاکید می گذارد و به آنها زندگی می بخشد، اشیا پیش پا افتاده را جاندار می کند، رنج بشر را به وضوح می نمایاند، حقیقت را با سهولتی به تصویر می کشد که در آثار نویسندگان "واقع بین تر" دیده نمی شود.... درخشش زندگی ادبیِ او از آنجاست که در آن "ممکن"، ادامه ی "واقعی"ست. به گفته ی خودِ سلین، آثار او نه برشی از زندگی، بلکه هذیان است.*

..........................................................

در زیر، دو بریده از داستانِ "مرگِ قسطی" را می خوانید:

"""حضور مرگ که می گویند همین است... موقعی که آدم به جای مرده ها حرف می زند.... یکدفععه به خودم آمدم... دیگر مقاومت نکردم.. می خواستم نعره بزنم. نعره ی وحشتناک... خودم را حسابی ول کنم،.. سرم را بلند کرده بودم طرف آسمان... طوری که نگاهم به ساختمان ها نیفتد... بس که از دیدنشان دلم پر غصه می شد... کله اش را روی همه ی دیوارها... روی پنجره ها... توی تاریکی می دیدم""."

و 

"""توی درگاهِ واگن با سگ کوچولوی دودیول ایستاده بود... با حرکت دست گفت «خداحافط»! ... من هم دستم را تکان دادم.. قطار به راه افتاد... یکدفعه غصه بهش هجوم آورد.. اَه! وحشتناک بود... از آن طرف درِ کوپه اش شکلک های دلخراشی در می آورد... بعد مثل کسی که در حال خفه شدن باشد به "خررر!خررر!" افتاد... صدایی مثل صدای حیوان...

هنوز می توانست نعره بزند:«فردینان! فردینان!»... همین طوری از آن طرف ایستگاه... از میان آن همه قشقرق... قطار به سرعت وارد تونل شد... دیگر هیچ وقت همدیگر را ندیدیم... .!""

..................................

* برگرفته از کتاب "لویی فردینان سلین" / دیوید هِیمن / ترجمه ی مهدی سحابی / نشر ماهی(مجموعه ی کتاب های "نویسندگان قرن بیستم فرانسه")