"مردی که حرف میزند"، رمانی نوشتهی "ماریو بارگاس یوسا"، به اساسیترین کارکرد و ویژگی ادبیات اشاره دارد. در واقع مثل این است که این کتاب، جوابی به این سوال میدهد که "چرا ادبیات؟"*. "مردی که حرف میزند"، قصهی سرگذشت "شائول زوراتاس"، یک یهودی دورگه(سرخپوست-سفیدپوست) است. این که زمانی که او با سرنوشت قوم اجدادی مادرش(سرخپوستها) -که مورد تهاجم فرهنگی و استثمار قرار گرفته است رو به نابودیست- را میشناسد و با آن روبهرو میشود، چه میکند. قومی که انگار سرنوشتش شباهتهای نزدیکی به زندگی خودِ او دارد. داستان، توسط دو خط روایی به پیش میرود که تکمیل کنندهی یکدیگرند. یکی راویِ اول شخص که دوست نزدیکِ "شائول" و یک نویسنده است و دیگری شخصی که قصههایی را برای دیگران نقل میکند. در بحثهای روایتشناسی گفته میشود که قدمت نقل داستان در میان انسانها، حتی به جوامع بدوی برمیگردد. یعنی نقل قصه، یکی از قدیمیترین ابزارهای انسان برای بیان عقاید، تحکیم ارتباطات انسانی و چگونگی انتقال دانش زیستن بوده است. هرچند شکل قصه پردازی و روایت در طول زمان تغییر کرده است، اما ماهیت و ذات آن همچنان یکیست. در گذشته بزرگتر خانواده یا قبیله، مینشسته و برای دیگران داستانهای آموزنده و سرگرم کننده تعریف میکرده و حالا ادبیات داستانی، شیوههای کار را گسترش داده اما همچنان همان کارکرد را دارد؛ نویسنده، ما را با تعریف قصهای به شیوهی خودش، پای کتاب مینشاند. "یوسا" در این رمان، ادبیات داستانی را به سرچشمهی خودش وصل کرده؛ یعنی قصه گویی از طریق هنرِ "نقل کردن". چیزی که در فرهنگ ما هم اصلا چیز غریبی نیست. شاید بد نباشد که در پرانتز بگویم که تا کمتر از دو دهه پیش، در روستای محل تولدِ من، هنوز این رسم کاملا رایج بود که هر شب خانوادهها در خانهی بزرگتری از فامیل دور هم جمع میشدند(که به آن هنوز هم شب نشینی میگوییم) و معمولا بزرگترها قصههای مختلفی تعریف میکردند. همینطور برایم بسیار جالب بود که مدتی پیش مستندی دیدم که به زندگی یکی از قبایل نیمه کوچ نشینِ شمال تالیند میپرداخت. آنها هنوز این رسم را داشتند که پیرترهای قبیله، با نقل قصه همراه با موسیقی، آیین و اعتقادات و سرگذشت بزرگانشان را برای دیگران تعریف میکردند.
این داستان، جملههای عالی زیاد دارد که اینجا یکی از آنها را میخوانید:
"" از شنیدن حرفهای من سیر نمیشد. مجبورم میکرد که همان داستانها را تکرار کنم. میگفت:«وقتی که بروی، چیزهایی را که حالا تعریف میکنی، به نوبه برای خودم نقل میکنم..» میگفت:«مردمی که مثلِ ما کسانی را ندارند که {برایشان} حرف بزنند، چه زندگی حقیری دارند. به علت چیزهایی که تو تعریف میکنی، مثل این است که هر اتفاق چندین بار روی داده است»""
شاید شما هم قبول داشته باشید که تصور زندگی بدون ادبیات و قصه، غیر ممکن است. این جملهی آخری که از زبان کسی در داستان آمده، دقیقا کاریست که ادبیات داستانی میکند. این جادوی ادبیات است.
.............................................................................................................
* نام کتابی از همین نویسنده
یوسا هم خودش قصهگوی بزرگیه
از وضوح و سحر کلامش لذت میبرم
کاش صنعوی اسمش رو مرد قصهگو میذاشت. با عوالم داستان میخوند
آره واقعا یوسا قصه گوی بزرگیه.
مداد سیاه هم گفت؛ با حرفتون موافقم.
سلام
نمی دانم چرا صنعوی به جای "قصه گو" مردی که حرف می زند را به عنوان اسم ترجمه انتخاب کرده.
هرچه هست تعبیرت در مورد اساسی ترین کارکرد ادبیات ، یا به قول فورستر اساسی ترین جنبه ی رمان، درست و بجاست.
من به عنوان اصلی کتاب توجه نکردهم. توی متن هم یه جاهایی به اسم "مردِ حراف" ترجمه کرده. راستش ترجمه متن هم یه جاهایی دست اندازهایی داشت و قصد داشتم توی یادداشت اشاره کنم بهش، اما منصرف شدم.
با توجه به داستان هم، اگر "مرد قصه گو" ترجمه میکرد به نظرم گویاتر بود.
+ ممنونم از اشاره ت مداد جان
این کتاب رو چند وقته من قراره بخونم ؟!
+ امان از تنبلی
+ امان از دانشگاه و کتاب های درسی چرند و پرند
یک ماه؟ دو ماه؟ سه ماه؟؟؟
اول تنبلیِ از نوع مگهان مقصر بوده، بعدش احتمالا بی حالی ماه رمضون و بعدش هم البته درس و دانشگاه
+ مگهان جان این کتاب رو میخونید، دقیقا مثل اینه که به پدربزرگ براتون داره قصه های قدیمی تعریف میکنه
میله با پرچم یا بدون پرچمش منو یاد پاسگاه نزدیک خونمون قبل جنگ تو ابادان میاندازه خب حسم نسبت به ایشون فرمانده اون پاسگاه که هر روز صدای داد وفریادشو میشنیدیم من میله بدون پرچم رو اینطور تصور کردم مژگان خانم رو یه جور دیگه حتی واسه دویدن با ذهنم تصویر ذهنی دارم ذهن بازیگوشی دارم ولی حیف که نقاش خوبی نیستم که بتونم تصوراتمو بکشم وبه شما نشون بدم
چه جالب!!!
حالا یه تلاش هایی بکنید، شاید کشیدید یه چیزایی. کسی تا حالا از من نقاشی نکشیده
طبق فرموده دوستتون میله بودن پرچم هدفمند کتاب میخونم کتابای بعدی که میخوام بخونم خوشه خشم اشتاین بک و دنیای تئو کاترین کلمان دنیای تئو یه چیزی شبیه دنیای سوفی یوستین گاردر البته من فقط شنیدم ونه دنیای سوفی رو خوندم نه دنیای تئو رو
حرف های میله، همیشه برای ما "به فرموده ست"

+"به فرموده"، اول هر دستور نظامی میاد و گفتم یک مزه بریزم رو صفحه
+ کار خوبی میکنید. هیچ کسی وقت نمیکنه همه چیز رو بخونه و اصلا درست هم نیست که همه جیز رو بخونه و نیاز هم نیست. هر کسی باید ببینه چی بهش میچسبه و اونو بخونه. البته پیشنهاد دوستان هم جای خود داره ها، اما....
+ خوشه خشم رو قبلنا خوندم و از گوردر هم فقط دختر پرتقال رو خوندم. بخونید و به منم بگید چه طور بوده به نظرتون... اصلا اگه شد یه یادداشت معرفی براش بنویسید. مهم نیست که طولانی باشه یا کوتاه، مهم اینه که نظر خودتون باشه :))
سلام
یه دست وجیغ وهورا هم برای خان عمو
باز هم هیجان زده و خوشحال اومدم و کامنت نوشتم کتاب گتسبی بزرگ رو خوندم و خیلی خیلی خیلی خوشم اومد فکر کنم چند بار دیگه هم بخونمش خدا رو شکر میکنم که با شما اشنا شدم تا الان ملکه مارگو الکساندر دوما مردی که تنها سفر کرد کنستان ویرژیل گیور گیو مردی که میخندد ویکتور هوگو سووشون کرگدن اوژن یونسکو گتسبی بزرگ یک روز قشنگ بارانی اریک امانوئل اشمیت مادر ماکسیم گورکی و پرنده خارزاز کالین مک کالو و خرده جنایتهای زناشوهری رو تو همین یک ماهه اخیر خوندم وحسابی نظرم نسبت به رمان و ادبیات داستانی عوض شد البته بعضی هاش رو برای بار دوم خوندم گتسبی رو موقع شیمی درمانی خوندم واقعا درد وغم رو فراموش کردم خودم هم تعجب کرده بودم چه جونی واسه خوندن دارم به هر حال ممنونم که هم برای خوندن وهم نوشتن مشوق من هستید بقول پسرم یه دست وجیغ وهورا برای مامانی وقتی خوشحالم یه کوچولو خودمو تحویل میگیرم
به به! خورشید جاودان!
.
سلام
خوش آمدید. عالی!! چقد عالیه وقتی یه کتابی انقد به آدم میچسبه
+ از این لیست خوبی که خوندید، من "گتسبی بزرگ" و "مردی که میخندد" رو خوندم و خیلی هم دوستشون دارم.
با "مردی که میخندد" خیلی خاطره دارم. این اولین رمانی بود که خوندم و واقعا دلم میخواد دوباره بخونمش
+ با این علاقه و حس و حال خوب، واقعا هم یه دست و جیغ و هورا باید ما هم براتون بکشیم
+ ممنونم. خیلی ممنونم. انشالله که همیشه سلامت باشی و از خوندن لذت ببری و سایه ت بالای سر پسرِ گلت باشه خورشید جان.
خوشحالم کردی واقعا