همیشه، این آهنگ را که می شنوم، یاد این شعر "لورکا" می افتم:
"" ای دوست! میخواهی به من دهی
خانهات را در برابر اسبماما حالا، اسبی ندارم. روزی درختی بودم. برگ هایم را به زمین دادم، او به من زندگی بخشید. اما تمام اینها مربوط به گذشته است؛ آن چیزی که چیزهای کمی از آن به یاد می آورم. حالا آدمم. روبهروی شالیزاری فراخ و دِرو شده. پشتِ سرم، بیابانِ کاشان. حالا باید چپقی دست و پا کنم. اگر اسبی داشتم، تندتر می رفتم؛ با آهنگ سُمضربههاش، به سوی جنوب.
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
پ.ن(1): برای شیوا؛ دوستِ نادیده.
پ.ن(2): اینجا، تقریبا نزدیک به جنوب، فصل درو کردن شالی ها، تازه تمام شده.
خوب بود.
هم لورکا و هم تو
قربانِ تو. خوشحالم دوست داشتی.
توی این بارونی که می باره, خوندن پستت خیلی دلنشین بود. مرسی رفیق
خوشحالم دوستش داشتی مهران جان؛ نوش جان برادر.
داداش منوچهردیشب جوراب فوتبالی هاشو پوشیده بود.
رفتم که دست بزنم به جوراباش
تف کردتوصورتمو فرارکردرفت توخونه درو پشت سرش بست.
منم انگشت کردم توی دماغم و مالوندم به درخونشون.
بذار بذار
یه بارکه تفمو حسابی تودهنم جمع کردم واسش میگم...
سازمان لیگ اعلام کرد گلِ پرسپولیس به نامِ "خدا" ثبت شد بالاخره. چون هر چی صحنه ها رو یواش می کردن(اسلو موشِن)، نمی فهمیدن توپ چطور رفت تو گل.
اگه من بودم اعلام می کردم "همه ی گلها توسط خدا زده شده و میشه". جرج برنارد شاو هم همینو گفته، به یه زبونِ دیگه.
+ منوچهرو بذار، خودم حالشو می گیرم داداش.
به خاطر بالهایم بر خواهم گشت
بگذار برگردم
می خواهم در سرزمین سپیده بمیرم
در دیار دیروزها
به خاطر بالهایم بر خواهم گشت
بگذار برگردم
می خواهم دور از چشم دریا
در سرزمین بی مرزی ها بمیرم
فدریکو گارسیا لورکا
.....................................
سلام مجید
بیچپق و بی چتر و بارانی
به خاطرِ بال هایم... مرسی سامورایی جون. مرسی.
سلام
ممنون مجید عزیز.
ممنون دوست خوبم.
خوشحالم...
چنان خوشحالم که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت... بروم تا سرکوه.
"دورها آوایی ست، که مرا می خواند"..
خواهش می کنم شیوا جان. چیز قابلی نیست.
فدریکو گارسیا لورکا
+++ نمایشنامه ها و ترانه هاشُ بیشتر دوست دارم
+ هیچ وقت شعراشُ نخوندم. شایدم خوندم ولی یادم نمی یادش
من نمایشنامه ای ازش نخوندم. یعنی کلا نمایشنامه خیلی کم خوندم.
اگه کتاب "همچون کوچه ای بی انتها" رو خونده باشی، حتما ازش خوندی مژگان جان.
"در ساعت پنج عصر" که خیلی مشهوره تو این کتاب هست.
"من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشیار است!
+ سلام مجید جانم
+++ عه عه علی قشقرق اینجاست
سلام به مژگان :)
علی قشقرق، بابام جان قدم رنجه کرده تا اینجا اومده؛ از بیابون کاشان تا صحراهای ما کوبیده اومده
مجید
ممکنه این پستت رو جایی امن برای خودم داشته باشم؟
این رودر رویی خودت با خودت و ناتوانی رفتن و اینهمه صداقت کلام رو می میرم.
مجید به فریب هر صدای دوری
دستمال سرخ دل رو تکان دادن .... گاهی مقصد جایی همون حوالیه.
شیوا جان، معلومه که می تونی. اصلا قابل نیست رفیق جان. تقدیم به تو.
حقیقتش راجع یه "ناتوانی" انسان و شناسایی مرزهای ناتوانی آدما، خیلی وقتا دارم فکر میکنم. این چند روز یه چیزایی هم نوشته بودم براش، اما اصلا راضی نبودم و....
ممنونم ازت. خوشحالم دوسش داشتی.