دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

به حلقه های دودِ سیگار نگاه کن که چطور بالا می روند

می دانم. می پیچم فرعی اول دستِ راست، تو سایه ی تاریک ساختمان می روم تو صف. پشتِ سرم را نگاه می کنم. یک دختر بلوند، شال بافتنی سیاه روی مانتویِ سیاه. موهاش قشنگ است. مشتری ها سفارش هاشان را می آوردن توی سرمای کوچه می خورند. یک فنجان فرانسه می خورم. دو تا سیگار همراش. یک تُرک، دو سیگار دیگر. مدام مرا می پاید. نمایشی هستیم برای خودمان.انگار دارم می خندم. بیحال بیحال و لرزان به خودم می گویم الان است که دست کنم کاسه سرم را باز کنم. نخ-دوخت‎های قفسه سینه ام را باز کنم بهش نشان بدهم. چرا نمی روم جلو باهاش حرف بزنم. چرا به یک قهوه دعوتش نمی کنم. بعد با پاهایمان خیابان ها را خسته کنیم. الان است سرم را ببرم جلوش بگویم می بینی؟ این کلافِ خاکستری را می بینی؟ مرا ببخش. ""انگار قایقی مرا می برد.. انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم"" خیابان های سینه ام را بهش نشان بدهم که هیچ قهوه خانه ی کوچکی، گوشه هیچ کدامشان فرانسه و ترک و شکلات داغ ندارند. یک جرعه می خورم، یک کام از سیگار می گیرم. یک بار زمین را نگاه می کنم. یک بار رَدِ دودِ سیگارم. یک بار نگاه او. الان است که بروم جلو و بهش بگویم می بینی؟ زیرِ چراغِ کم نور، همه چیزِ خسته و کوفته را می بینی؟ بهش بگویم به معجزه های بزرگ قرص های کوچک اعتقاد داری؟ با همین لب های به هم دوخته ام، باهاش حرف بزنم. بگویم نه نه! عزیزم احمق نیستم. چیزهایی حالیم است. من هم کمی شیمی می دانم. بهش بگویم حیرت کردم وقتی اولین بار دیدم هر خطِ روی یکی از این ها، یکی از خواب های آدم ها را خطی می کند. بهش بگویم این دست هات که در امتداد شانه هات تاب می خورد، می رود و می آید، نزدیک و دور می شود، می تواند این کلاف را به جوی فاضلاب غلت بدهد. بعد با همین لبهای به هم دوخته ام، لبخند بزنم. بگویم حالا بخواب. "این همه مشقت. این همه بازی". بیا بخوابیم.زیرِ این چراغِ کم نور. آن گوشه ی تاریک روشن. 

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

جمله هایی که بین دو ابرو(" ") هستند، از ح.پناهی و ساموئل بکت هستند. حس آدرس دقیقتر و بیشتر نیست. شما ببخشید.

شاید برای نویسنده ی اینجا، یک مرخصی استعلاجی بگیرم. فعلا خودش اینطور خواسته. نمی دانم معلوم نیست. شاید هم از همین فردا روزی 3 پست نوشت. و خدا بهتر می داند.

نظرات 14 + ارسال نظر
بانویی در دوردست دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 23:04

نوش جان جالب بوى منم از این تعبیر خیلی وقتها استفاده کردم

تعبیرِ خوبیه :)
وسوسه کننده ست

بانویی در دوردست یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 11:46

چقدر این پست قشنگ بود خیلی اون عکس سیگار رو خودتون گرفتین؟

نوشِ جان
خوبه که پسندتون بوده :)
نه متاسفانه. از اینترنته...

بانویی در دوردست چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 23:49

باید برگردم بخونمتون بعد ازاتمام پروزه ام فرداشب به بعد

باعثِ خوشحالیه
ممنونم

درخت ابدی دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 23:10

من موافق از پا افتادن نیستم
وارد جزئبات نمی شم
این کتاب رو بخون: تا روشنایی بنویس. از احمد اخوت

منظورت از "از پا افتادن"، ننوشتنه درخت جان؟
اگه اینه، خودمم باهات موافقم.
مرسی از پیشنهادت. حتما در اولین فرصت میرم سراغش. پیشنهادات معمولا به من خیلی می سازه :)

فریبا دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 13:39 httphttp://dorna53.blogfa.com/

چه حال غریبی داشت انگار داری یک فیلم می بینی و یهو کات میشه

ممنون که خوندید.

نسیم دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 09:27 http://afsaneyezendegi.blogsky.com

من از خط های روی قرصها نمی ترسم ،من قرص ها رو دوست دارم ،زود خوب شو.

مرسی نسیم جان. خوبم. منم قرص ها رو دوست دارم. یه جورایی شگفت انگیزن.

الف.واو شنبه 21 آذر 1394 ساعت 21:38 http://www.havabanoo.blogsky.com

به نویسنده اینجا بگید این درد قلمش لاعلاجه....ناچاره به نوشتن!

چشم... موافقم با شما

مژگان شنبه 21 آذر 1394 ساعت 13:26 http://cinemazendegi.blogsky.com/

سیگار کشیدن پُشت همُ تو سرما قهوه خوردنُ اینا
+ یاد سامورایی افتادمُ تنهایی الن دلون+ تو اون سکانسی که پشت هم سیگار می کشیدُ مشروب می خورد.

یادِ عجب سکانس نابی افتادی مژگان جان. خوشمان آمد
مرسی

اسماعیل بابایی شنبه 21 آذر 1394 ساعت 08:21 http://fala.blogsky.com

سلام مجید جان،
لذت بردم از قلمت.
امیدوارم پر انرژی تر از پیش، بنویسی و ما رو هم مهمان کنی.

سلام بر اسماعیل عزیز.
قربانِ تو رفیق. لطف داری. خودمم امیدوارم :)

مهران جمعه 20 آذر 1394 ساعت 17:55 http://mehran.blogsky.com

بنظرم بهتره مرخصی استعلاجی رو نگیرید براش. بعد تکلیف ما که به اینجا سر می زنیم و نوشته ها رو می خونیم چی هست؟
:)

شما که عزیزی مهران :)
باهاش موافقت نکردم. نهایتش خودم به جاش اینجا می نویسم :))

شیوا جمعه 20 آذر 1394 ساعت 00:05

راستی مجید من فکر میکنم تو مرخصیتو رفتی.... حالا که برگشتی فک میکنی باید بری.
مراقب خودت باش رفیق.
الان وقت مرخصی رفتن نیست. تو دوره ی بهبودی رو گذروندی. حالا دیگه فقط باید باشب و ببینی.

دوست دارم بتونم چیزایی که می بینم رو بنویسم شیوا.
مرخصی هم، یه جور وسوسه بود فقط. شاید از سر ناچاری و استیصالم بود نمی دونم. اما واقعا مدتی هست که خیلی سخت حرفام رو کاغذ جاری میشن. جالا می خوام باشم و ببینم و بنویسم.
ممنون از لطف همیشگیت

شیوا پنج‌شنبه 19 آذر 1394 ساعت 23:47 http://htt

بیش از اینها میتوان خاموش ماند....
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
بر گلی بی رنگ بر قالی
بر خطی موهوم بر دیوار
اه آری
بیش از اینها میتوان خاموش ماند.
مجید جهان خالی تر از این حرفاست.... خودتو از حلقوم خودت بکش بیرون. تیر بارون کن. یکهو به خودت میای میبینی مجیدت خیلی وقته رفته.
و اینکه هوای وبلاگت سنگینه. نا ارومه.
مثل همیشه باش رفیق.

حق با توئه. باورش دارم حرفت رو. مدام دارم سعی می کنم به عمق خالی بودنش برسم.
رفیقِ خوب

کتى پنج‌شنبه 19 آذر 1394 ساعت 00:45 http://www.reza-pirhayati.blogfa.com

کماندو
استعلاجى رابراى علاج مى گیرند
شما که فقط بیمارى انتظار دارید
سر و مر و گنده
نشسته ایدبه انتظار مرگ
ویا توفیق هاى موازى ومشابه مرگ.
که به قدراستعداد نصیب خواهد شد.
حالا میل باخودتان است
اگرمیخواهید پیاده وپابرهنه به استعلاجى بروید

...بیابان ازاین طرف است...

عمو رضا، "استعداد" یکی از غمبارترین چیزهای این دنیاس. غمش وقتی شروع میشه که آدمی بخواد یا مجبور بشه ازش استفاده کنه.
+ علاج هم حق با شماس. این مجید مویدی، گاهی وسوسه میشه فک میکنه علاجی در میونه. واسه همینه استعلاجی درخواست میکنه.
نامه ش هنوز رو میزمه

دل آرام چهارشنبه 18 آذر 1394 ساعت 21:05

آقا مجید من دیر به دیر سر می زنم یا شما سرعت قلمتون رفته بالا

باید بنشینم و بخونم..

من تو یه ماهواره تو جوِ زمین، با سرعتِ ده هزار کیلومتر در دقیقه دارم می چرخم دورِ خودم. شمام رو زمینی. یا برعکس، فرقی نمی کنه. من تُندم یا شما کُندی، یا بر عکس؟ هیچ کدوم. حق با هر دومونه
ممنون که اینجا رو می خونید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد