میرم تو آشپزخونه و طرحِ شُل و وِل خودم رو تو آینهی سرامیک ها نگاه می کنم. تو سرامیک، انگار دارم بخار میشم. انگار استخون بندیم از آبه. گوشمو میارم نزدیکِ سرامیکا و گوش میدم. بعد دهنمو میارم نزدیکش. بلند و زیر، "هوو/او" می کشم. "ها/آ ، ها/آ" می کنم. به خدا خیلی خوبه که خدا این دالون های بی انتها رو ساخت. هزارتو.. هزارتو. هزارتوی سنگی و پلکانای مفرغی رنگ. صدام تیزتر میشه، میشکنه و گوشمو خراش میده. سرم عینِ "سایگون"، تو اولین شبِ سقوطه*. بعد فکر برم میداره که این دیوارای سنگی، تا کجا می تونن صدام رو زنده نگه دارن؟ با خودم می گم یعنی صدا هم می میره؟ یه جایی جونش ته می کشه؟؟ مثلِ مردی که تو یه دشتِ دراز به راه افتاده، خسته میشه یا هیشه رو سرامیکا سرُ می خوره می ره جلو؟
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
سایگون: پایتخت وینام جنوبی. که سقوطش، پایان جنگِ ویتنام بود.
* برگرفته از حسین پناهی: ""دلش عینِ سایگون، در اولین شبِ سقوط"".