دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

سَرَم عینِ سایگون

میرم تو آشپزخونه و طرحِ شُل و وِل خودم رو تو آینه‎ی سرامیک ‎ها نگاه می کنم. تو سرامیک، انگار دارم بخار می‎شم. انگار استخون بندیم از آبه. گوشمو میارم نزدیکِ سرامیکا و گوش می‎دم. بعد دهنمو میارم نزدیکش. بلند و زیر، "هوو/او" می کشم. "ها/آ ، ها/آ" می کنم. به خدا خیلی خوبه که خدا این دالون های بی انتها رو ساخت. هزارتو.. هزارتو. هزارتوی سنگی و پلکانای مفرغی رنگ. صدام تیزتر میشه، میشکنه و گوشمو خراش میده. سرم عینِ "سایگون"، تو اولین شبِ سقوطه*. بعد فکر برم می‎داره که این دیوارای سنگی، تا کجا می تونن صدام رو زنده نگه دارن؟ با خودم می گم یعنی صدا هم می میره؟ یه جایی جونش ته می کشه؟؟ مثلِ مردی که تو یه دشتِ دراز به راه افتاده، خسته میشه یا هیشه رو سرامیکا سرُ می خوره می ره جلو؟

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

سایگون: پایتخت وینام جنوبی. که سقوطش، پایان جنگِ ویتنام بود.

* برگرفته از حسین پناهی: ""دلش عینِ سایگون، در اولین شبِ سقوط"".