دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

هیچ وقت عنوان نداشته است

به رغم آنکه به خوانایی اسم خودم را نوشته ام، به رغم آنکه تا به حال دو بار به درستی به من نوشته اند، توی دفتر راهنما نوشته اند "یوزف. ک"*. آیا باید روشنشان کنم، یا بگذارم آنها مرا روشن کنند؟

(کافکا // یادداشت ها // یادداشت 27 ژانویه 1922).

.........................................................................

* شخصیت اصلی رمانِ "محاکمه".

.......................................................................

راستی، این دو قطعه آهنگ را هم به پیشنهادهای پست قبل سنجاق کنید:

Tear of thunder

که قبلا همین جا لینک دانلودش را گذاشته بودم و:

Xibalba

بازی

از قرار معلوم، یکی از وبلاگ نویس ها، اینجا پیشنهاد یک بازی وبلاگی را داده بوده. بعد، همان طور که احتمالا در همین پست مذکور خواهید خواند، زنجیره ی دعوت شدن ها/ دعوت کردن ها توسط دوستان، به من هم رسیده. من هم گفتم حالا که بعد از عمری یک نفر مرا به بازی ای یا اصلا هر چیزی دعوت کرده، چرا که نه؟؟! پس پیشنهادهای من اینها هستند:

قبلا در نظر داشته باشید که اینها پیشنهادهای من در "همین لحظه" هستند؛ پس احتمال زیاد دارد که چیزی را که هم واقعا دوست دارم و  هم می توانم به عموم(یا تعداد نسبتا زیادی از مردم) پیشنهاد بدهم را فراموش کرده باشم. چیزی اگر یادم آمد بهتان خواهم گفت.

الف) موسیقی

"آتش در نیستان"ِ شهرامِ ناظری.

"Remember Me" از "جاش گوربن".

"این آهنگ" از سیاوش قمیشی. که فکر می کنم اسمش "خاطره" باشد.

 ب) فیلم:

"باشگاه مشت زنی" از دیوید فینچر.

"بابِل" از "الخاندرو گنزالز ایناریتو". به نظرم اگر قرار باشد یک نفر از بین کارهای ایناریتو فقط یک فیلم را ببیند، باید این یکی را ببیند. روایتِ فیلم، در هر جایی، کاملا در جایی که باید ایستاده.

"مردِ سوم" از "کارول رید".

"یک سامورایی" از "ژان پیر ملویل".

"Roshomon" یا "هیزم شکن" از "آکیرا کوروساوا".

"مرد مرده" از "جیم جارموش".

"نفس عمیق" از "پرویز شهبازی".

"ناخدا خورشید" از جناب "تقوایی".

بعدا اضافه شد : فیلم "بزرگ کردن آریزونا" از برادران کوئن".

و بالاخره "راننده تاکسی" از "مارتین اسکورسیزی".

ج) رمان و مجموعه داستان کوتاه

چطور است اول برویم سراغِ آمریکای لاتین، ها؟! حالا که شما هم موافقید برویم:

"خاطراتِ پس از مرگِ براس کوباس". اینجا جنابِ "براس کوباس" بعد از اینکه مرده است، حالا برای ما داستان را روایت می کند. نویسنده : "ماشادو دِ آسیس".

"پدرو پارامو". از "خوان رولفو". الان احساس می کنم اگر بخواهم چیزی درباره اش بگویم، زیادی خواهد بود.

"پاییز پدر سالار" از "مارکز".

داستان کوتاه: مجموعه های:"هزارتوها"ی "بورخس"، "دشتِ سوزان" از خوان رولفو" و "چشم های سگِ آبی رنگ" از "مارکز".

حالا برویم سراغِ ادبیات آمریکا:

اول از همه "افسونگرانِ تایتان"، که از جمله رمان هایی ست که می توانم تقریبا به همه خواندنش را پیشنهاد بدهم. یادتان باشد که در جهانِ داستان های وونه گات، این رمان جایِ مهمی دارد. چرا که سنگِ بنایِ خیلی از مولفه های کارش را در این داستان خواهید دید. به اضافه ی مقادیر معتنابهی از اتفاق ها و شخصیت های عجیب و خاص، که حسابی پرورده شده اند..

دوم، "گور به گور" از "ویلیام فاکنر". شاید نشود به همه پیشنهادش داد، اما مطمئن باشید فاکنر پالوده ترین و فشرده ترین شکل از سبک ها و مولفه های خودش را در قالبِ یک قصه و یک خانواده ی جنوبِ آمریکا، به روایت درآورده.

مجموعه ی داستان کوتاه: "نقاش خیابان چهل و هشتم"  و "این ساندویچ مایونز ندارد" از "سلینجر".

حالا هم یکی دو تا کار از اینجا و آنجای دنیای ادبیات داستانی:

"کوهسارِ جان" از نویسنده ی چینی، "گائو شینگ جیان". داستانی به سبک رواییِ منحصر به فرد. شخصی که روزی پزشکان از بیماریِ او قطع امید می کنند و ناگهان یک روز دیگر می گویند که او کاملا بهبود یافته. بعد راوی  دست به یک سفرِ نامعلوم و طولانی می زند. روایت داستان بین چند راوی و چند زاویه ی دید در تغییر مداوم است.

"تعقیب گوسفندِ وحشی" از "هاروکی موراکامی". باز هم اگر قصد داشتید از موراکامی فقط یک رمان بخوانید، این یکی را بخوانید(البته که تمام این حرف ها پیشنهاد است).

"در انتظار بربرها" از "جان مکسول کوتزی". و "لُرد جیم" از "ژوزف کُنراد".

و فارسیِ خودمان هم "همنوایی شبانه ارکسترِ چوب ها" از "رضا قاسمی" و "کلیدر" از "محمود دولت آبادی". 

...................................................................................

خلاصه این بود یک معرفیِ کلی و سرِ دستی خدمت شما. کم و کاستی ها را دیگر خودتان ..... . البته اگر علاقه مند شدید و امکانشان هم فراهم شد که سارغشان بروید، خودتان کمبودهای متن را دستِ کم برای خودتان جبران خواهید کرد. البته راجع به بعضی از این پیشنهادها، قبلا چیزهایی نوشته ام، که اگر شد لینک شان را متن اضافه می کنم.

با به رسمی که از اول برای این بازی گذاشته شده، من هم  نویسنده های وبلاگ های"فلسفه های لاجوردی" و  "گاوصندوق حرف هایم" و  "یک سامورایی با شمشیر چوبی" و "میله ی بدون پرچم" را به بازی دعوت می کنم.

 اسماعیل بابایی هم به بازی ما اضافه شد؛ اینجا پیشنهادهاش را بخوانید.

مقداری تخیلات شخصی

راننده ی تاکسی ای که حداکثر ده سال از من بزرگتر است، رقمی را برای مسافتِ حلقه ی کمربندی فرضی دورِ زمین گفت و از من پرسید که درست است؟ گفت که در یک برنامه ی مستند شنیده. گفت اگر درست یادش مانده باشد، همچین رقمی باشد. نمی دانستم درست می گوید اما به نظرم می آمد تقریبا همچین مسافتی باید باشد. بعد گفت که این چند سالی که راننده بوده(که تقریبا قسمت بیشتر عمرش بود)، مدتی را در خطِ شیراز-اصفهان بوده، مدتی را شیراز-عسلویه، مدتی را شیراز-برازجان(از استان بوشهر) و قبل از آن هم که راننده ی تریلی بوده و خیلی از شهرهای ایران را رفته. بعد پرسید که تا حالا پایم را از ایران بیرون گذاشته ام یا نه. گفتم نه. بعد گفت نشسته حساب کرده(تقریبا حساب کرده) این همه مسافت هایی را که با اتوموبیل های مختلف رفته، این همه جاده هایی را که رفته، اگر به سفرِ دور دنیا می رفت، یا اگر رفته بود، می توانسته بیشتر از یک بار دورِ زمین دور بزند. بعد آه کشید و حسرت خورد که نتوانسته و احتمالا هیچ وقت نخواهد توانست.

بعد من همچنان که به درختان و سطحِ آسفالت و زمینی که با سرعت های مختلف از زیرِ پایمان می گریختند نگاه می کردم، فکر کردم این همه که تا حالا پیاده راه رفته ام، اگر چند سالِ دیگر زنده باشم و باز هم راه بروم، به اندازه ی دورِ دنیا خواهد شد. یا من تقریبا آن را برابر می بینم. بعد چند سال بعد، وقتی که به گذشته نگاه می کنم، می توانم بگویم که دورِ دنیا را پیاده رفته ام. به خاطرِ انعطاف پذیریِ تقریبا زیادِ گذشته، که "لوییس بورخس" آن را بهتر از همه گفته و می گوید. به خاطرِ همان چیزی که بورخس آن را ضعفِ حافظه و ناتوان بودن انسان در به یاد آوردنِ کاملِ گذشته می داند. پس هر بار که گذشته به یاد آورده می شود، کم یا زیاد، تغییر می کند. حالا اگر من در یک بعد از ظهر تابستانی، کمی خودم را دست-باز تر بگذارم، می توانم اینطور خیال کنم که یک بار دورِ زمین دور زده ام. می توانم بگویم که "در گذشته"، یک بار دورِ زمین دور زده ام. و البته حتی نگاه دلسوزانه ی احتمالی یک مصاحبه گر یا سوال کننده را در چند سالِ آینده، تحمل کنم؛ بعد از شنیدن "واقعیت". چیزی شبیه آنچه بورخس خودش نقل می کند که برایش اتفاق افتاده: "می دانید، به دفعات از من سوال شده آیا فونس را می شناسم(یا می شناخته ام؟). یعنی آیا در واقع وجود داشته است؟ این امر در برابر پرسش یک روزنامه نگار اسپانیایی که روزی از من سوال کرد آیا هنوز جلد هفتم دایره المعارف "تلون، اوکبَر و ترتیوس" را دارم، چندان اهمیتی ندارد.... هنگامی که به او گفتم همه ی اینها ساختگی ست، با دلسوزی بسیار به من نگریست. او مقداری تخیلات شخصی را که در واقع چندان جدی نبود، واقعی پنداشته بود."

.....................................................................................

پ ن: "فونس" و "دایره المعارف تلون و...."، اشاره به چند تا از داستان های بورخس دارند.

این پست، بریده ی کوتاهی از داستانِ "فونس" را در خود دارد.