دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

اُکتاویو پاز*


انگار همین دیروز بود. که در یک عصرِ ابری، با تکه ای چوب، روی شن های ساحلِ رودسر، نوشتم پاییز 93. بعد خطی زیرش کشیدم و زیر آن هم اسمم را نوشتم. تکه چوبم را توی شن ها فرو کردم. فردا صبح دوباره به همان جا رفتم. صبحِ خیلی روشنی بود. بدون مه و ابر. فوتون های خورشید، روی آب دریا بازی می کردند. مجبور شدم چشم هایم را تنگ کنم تا به دریا نگاه کنم. حالا، روی تختِ اتاقِ خلوتم دراز کشیده ام. مثلِ هر شب همین وقت ها. قبل از اینکه نمی دانم کِی، خوابم ببرد. چشم هایم را باز و بسته می کنم. به لامپی که در دلِ سقف اتاق چشم را می زند چشم می دوزم.پلک هایم را روی هم فشار می دهم. تاریکی شروع می شود.در تاریکی غرق می شوم.  بعد پلک هایم را باز می کنم. نور، از کف و دیوارِ اتاقِ نسبتا خالی ام به هم می رسد. بالا می آید. نور مثلِ آب است. شروعِ روشنی. همین جور بالاتر می آید و شفاف تر می شود. بی رنگ تر اما غلیظ تر. حالا نفس کشیدن برایم سخت شده. در روشنی غرق می شوم. باید نفس بگیرم. آب ها دست و پام را می گیرند و به زیرم می کشند. گاهی بهم سواری می دهند. با موج هایشان.  روی موج ها می رقصم. روی بند، در باد، روسریِ خواهرم دارد خشک می شود. مثلِ شعرهایِ "پاز"، غوطه ور در اقیانوسم. "پاز". طنین اسمش به نظرم خیلی قشنگ می آید. "اکتاویو پاز"..."اکتاویو پاز". "پاز"، "پاز". باز برای خودم تکرار می کنم و به طنین قشنگش فکر می کنم. "اکتاویو پاز". شبیهِ خواب است. یا مثلا قطعه ای موسیقی. دیروز صبح دکترم پرسید چرا انقدر از خواب حرف می زنم. چرا انقدر بهش فکر می کنم. لامپ هنوز روشن است. اقیانوس آرام تر شده. هنوز روی موج ها هستم. تویِ خواب، لایه های ذهنم مثل قلعه های شنی، توده توده روی هم خراب می شوند. در هم فرو می روند. آنقدر ظریف که آب از آب تکان نمی خورد. دانه های شن، در میان همدیگر می دوند. فرو می روند. آنقدر ظریف که آب از آب تکان نمی خورد. و "زمان" همان طور می شود که باید باشد. شاید. نمی دانم. از خواب زیاد حرف می زنم تا بفهمم من کجا هستم و زمان کجا. شاید زمان را بهتر می فهمم. نه. نباید بگویم "می فهمم". در خواب بهتر با زمان کنار می آیم. در خواب ها و رویاهایم، یک چیز راحت کِش می آید و همه جا را پُر می کند. مثلِ خوابِ خاطره ی نوشتنِ نام و تاریخم روی شن های ساحل. انگار همه چیز همان بوده و همیشه همان خواهد بود. در دلِ همان لحظه. تمام همان لحظه. نوشتنِ زمان و نام روی شن ها، کنارِ آب. دیروز همه ی اینها را به دکترم گفتم. گفتم مشکل اینجاست که صبح که بیدار می شوم، انگار همه چیز را جا گذاشته ام. وقتی آماده می شوم که بروم سرِ کار، انگار همه چیز را از دست داده ام. انگار هیچ چیز ندارم که دوباره شروع کنم. گفتم شاید به خاطرِ همین زیاد از خواب حرف می زنم. بعد از رویا بیشتر حرف زد. و از اتاقم پرسید. اینکه میانه ام با تنهایی عوض نشده؟ هنوز با آن زندگی می کنم؟ من هم از ساحلِ رودسر برایش گفتم. انگار همین دیروز بود، که با یک تکه چوب، نام و تاریخم را روی شن ها نوشتم و با گوشیِ موبایلِ برادرم، از آن چند تا عکس گرفتم. چون کیفیتش بهتر بود. گفتم گاهی وقت ها، رو به سقف دراز می کشم، پلک هایم را روی هم فشار می دهم. تاریکی شروع می شود. بعد به لامپ خیره می شوم و روشنی شروع می شود و لایه های رویا، مثلِ خواب هایم روی هم فرو می ریزند. بعد آخرِ کار، ازش خواستم بهم بگوید که این قرص هایی که بهم داده، با خواب هایم و با خودم چه کار می کنند؟ گفتم بعد از بلعیدنِ سفیدیِ "فلوکستین"، آبیِ "زاناکس" و سفیدِ "رِپیدم"، تکه هایی که در خواب جا مانده اند، بهم بر می گردند؟ می توانم دوباره روی شن های ساحل، نام و تاریخم را بنویسم؟ یادم نیست دکتر درست چه گفت. خیلی طولانی حرف زد و من داشتم " اکتاویو پاز" را برای خودم تکرار می کردم. به خاطرِ طنینِ قشنگش که به خواب می ماند. یا قطعه ای موسیقی.

..................................................................................

* شاعر مکزیکی، که هم شعرهاش هم اسمِ خوش آهنگش، مرا یادِ خواب و دریا می اندازد. همین قدر سیال.

پ.ن: عنوان فرعیِ متن را دوست دارم بگذارم "اختراع انزوا"؛ کتابی نوشته ی پل آستر.

کاوشگرِ هابِل


یک چیزهایی هست که هیچ وقت دست از سرم بر نداشته. یک سری رویاها، یک سری فکرها و خیال پردازی ها. و خاطره ها، که همیشه پای ثابتِ همه چیز هستند. همه شان چیزهای عحیب و غریبی هستند. باید برایت در نامه ای، تمام اینها را بنویسم. شاید بپرسی از کِی بود که عجیب و غریب بودنِ این زندگی را فهمیدم؟ نمی دانم. از خیلی وقت پیش. خیلی وقت پیش. شاید از همان روزی که دخترِ نه ساله ای که دوستش داشتم(و دوستم داشت) را میان جمعیت رقصنده ها، در مراسم عروسی عمویم گُم کردم. بعد، بعد از چند دقیقه پیدایش کردم. یا شاید خیلی قبل تر. از روزی که سه ساله بودم و یادم هست که برادر کوچکترم به دنیا آمده بود و چند تا از زن های فامیل کنار مادرم بودند که آن پتوی قهوه ای رنگ را تا بالای زانویش کشیده بود. من هم از حیاط به هال، از هال به حیاط و از حیاط به کوچه می دویدم. بله. چیزهای عجیبی ست. خاطره ها، فکرها، رویاها. فکر می کنم چیزی که خودم اسمش را گذاشته ام ضربات پنالتیِ دهه ی دوم زندگی، یعنی سی سالگی، خیلی زود آمده سراغم. هنوز دو سال دیگر مانده اما انگار وقت اضافه هم تمام شده وکار به ضربات پنالتی کشیده است. شاید هم این دو سال چیزی کمتر از دو دقیقه طول بکشد، کسی چه می داند. پس شاید موقع زدن پنالتی هاست. موقع فکرهای عجیب و غریب. حالا یک سالی هست که بیشتر از هر وقتی، به "باد" و "آب" و "خاک" و "آتش" فکر می کنم. خصوصا خاک، که به آن بر می گردم. دوستش دارم. احساس می کنم خانه ی اولم است. انگار آمده ام سفر و قطار، دیر یا زود به طرفِ خانه حرکت خواهد کرد. دو دقیقه، دو سال، پنجاه سال. بلیطم توی دست هام است. همه همین طورند. عجالتا، با یک فکرها و خیال هایی خوشم. خودم را سرگرم می کنم. همین چند شب پیش بود که خواب و بیدار، داشتم می دیدم که روی یکی از بال های کاوشگرِ فضاییِ هابل نشسته ام، به زمینِ گردِ آبی و سفیدِ کوچک نگاه می کنم. داشتم برای تو دست تکان می دادم. اما از آن بالا هم نفهمیدم کجای زمین پنهان شده ای. هابل، عدسی های نسلِ آخرش را بهم قرض داد، اما آن هم افاقه نکرد. اما من برایت دست تکان دادم. می دانی، آن بالا خبری از باد نیست. چیزی شبیهِ یک نسیمِ خیلی خفیف است که از بس کم حرکت می کند، انگار اصلا نیست. انگار اصلا حرکت نمی کند. راستی، از آن بالا، زخم های بزرگِ اُزُن را هم دیدم. این باران های اسیدی، برای زخمش ضرر ندارد؟ زخمش چرک نمی کند؟ تو نمی دانی؟ نمی دانم از این همه آبی که این بالا هست، باد، برای شهرِ تو هم تکه ایش را می آورد؟ عجیب تر از همه ی اینها، این است که ماموریت کاوشگرِ ما، بعد از 28هزار سالِ نوری، دیروز تمام شد و به سوی زمینِ کوچکِ سفید و آبی، سقوطمان را شروع کردیم. همراهِ هابل، با سرعت خیلی زیاد، در زمین فرو رفتیم. آن تکه ای از بالِ هابل که من رویش نشسته بودم هنوز توی دست هایم بود. ریشه ها، دست های همدیگر را محکم گرفته بودند. ریشه های کاج ها، انگورها، نارون ها، انارها و گردوهای دویست ساله. یک ریشه ی پیر، که رنگِ صورتش رگه های سفید و اخرایی و سربی داشت، نگاهمان می کرد. بهش گفتم چرا دست هایتان را انقدر محکم به هم گره زده اید. گفت خاک را نگه داشته ایم. اگر دست هایمان را وِل کنیم، باد، همه چیز را با خودش خواهد برد. گفتم کجا هستم؟ گفت جایی نزدیکِ زمین های کشاورزی روستایت. می خواستم بیایم بالا. هابل همان زیر ماند. گفت از بالا خسته شده. می خواهد همان زیر استراحت کند. کمکم کردند و بالا امدم. میانِ آتشِ گروهی از کشاروزان و باغداران روستای کودکیم که مشغول آبیاری زمین ها بودند. از میانِ آتش بیرون آمدم. صدای قشنگش، وسوسه ام کرد که بیشتر بمانم. صدایش شبیهِ شکستن تکه های کوچکِ چوب بود. این را هزار بار قبلا شنیده بودم. عجیب است. تو می دانستی این صدای چیست؟ آتش، آب های گیر افتاده را بخار می کند. بخار با سرعت زیاد، حفره های خیلی کوچکِ چوب را می ترکاند و فرار می کند. با باد می رود. می دانستی؟ این چیزی بود که من دیدم. باید آدرست را پیدا کنم، نامه ای برایت بنویسم و تمام این چیزهای عجیب و غریب را برایت بنویسم. این چیزهای عجیب و غریب دست از سرم بر نمی دارد. باید همه ی اینها را برایت بنویسم. تکه ی شکسته ی بالِ هابل هنوز توی دست هایم است. هر شب کنار من که خوابیده ام، بیدار می نشیند و به آسمان و زمین نگاه می کند. باید آدرست را پیدا کنم و همه ی اینها چیزهای عجیب را بنویسم. 

بهارنارنج

بهار؛

شکوفه ها.

ریختنِ شکوفه ها.

(اردیبهشت 95)