دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دوباره تنها شدیم

"ادگار لورنس دوکتروف" هم ترکمان کرد. او هم رفت. بدرود.

حالا دوباره باید جمله های آغازین رمان بی نظیر "مرگِ قسطی" "سلین" را با خودم تکرار کنم:

"دوباره تنها شدیم. چقدر همه چیز کند و سنگین و غمناک است... به زودی پیر می‎شوم. بالاخره تمام می‏‎شود. خیلی‎ها آمدند اتاقم. خیلی چیزها گفتند. چیز به درد بخوری نگفتند. رفتند..."

اما "دوکتروف"، نویسنده‎ی فقید آمریکایی، چیزهای به در بخور زیادی گفت.

"رگتایم"(که یک شاهکار مسلم است)، "بیلی باتگیت"، "آب کردن"؛ لااقل این سه تا را من خوانده‎ام. مثل اینکه تازگی‎ها نشر چشمه چند کار تازه هم ازش چاپ کرده. حتما بخوانیدش.

....................................................................................................

روحش شاد.

دارد اما طولانی‎ست

  • ای مجید مویدی! ای عمو مجید! می‎دانم خسته‎ای. اکنون، کمسوترین ستاره را نگاه کن تا قطار، بی‏خبر روی ریلِ خواب برود. این همه ناراحتی از من برای چیست؟ گفتی که من به تو گفته‎ام «شاگرد کم خرد». گفتی که من همه‎ی عمر زِر زده‎ام «ساکت باش، شاگرد کم خرد». عمو مجید، اینها تنها یکی از هزاران چیدمان محتمل از این حروف است. اگر این را هم نمی‎دانی، مایه‎ی خوشحالی ما خواهد بود که زودتر بروی، خوشحالمان کنی و سلامِ تک تک ما را به وونه‎گات و گابو و بورخس و کاواباتا برسانی. خدا بهتر از همه می‎داند اما این، حتما تنبیه خوبی خواهد بود. سلام ها انقدر زیاد هست که آن دنیا هم فرصت نکنی یک دقیقه ماتحت مبارکت را زمین بگذاری. دستِ کم کره‎ی زمین، با یک آدامس خور کمتر، خوشحال‎تر خواهد بود. داشتم می‎گفتم. این به هر حال، تنها چیدمانِ محتملی از این حروف بود. کاملا ممکن است که اگر گیج بازی در نیاوری، این حروف را طوری کنار هم بگذاری که مثلا در زبان بومیان آفریقا یا سرخپوستان آمریکا معنی‎اش بشود "سلام عمو مجید". یا مثلا در زبان پدرها و مادرهای کوه نشین‎ات بشود "سِرگینِ خرِ بیشتری جمع کن. امسال زمستان سردی در پیش داریم" یا مثلا به زبان زمانِ بچگی‎ات بشود "سنگ را اینجور پرتاب کن تا روی آب سواره برود". نه حالا نخواب. حواست را به من بده. حالا این نصفهی آدامسِ موزی بی مزه را را بگیر بخور. تا پیش از آن که خواب بیاید. بعد باید کاملا حواست باشد که در لحظه‎ی مناسب تف‎اش کنی. چون خواب، معلمِ تیزی‎ست و مثلِ آب خوردن می‎فهمد که کی آدامس می‎خورد. بعد شاگردِ خنگ را به کلاسِ حیاط میفرستد و نیم ساعت بعد، رفیقش را می‎فرستد دنبالش. بعد از کلاس هم، به کمک ناظم، یاسین توی گوش خر می‎خوانند. می‎ماند نصفه‎ی دیگر آدامس. آن را ریزریز کن، جلوی گنجشک‎ها و مرغ‎ها بینداز. شاید مرغی در زندگیِ قبلی‎اش، آدمی بوده که حتی توی کلاس درس هم نمی‎توانسته آدامس را کنار بگذارد. چند سال بعد او را به یکی از این کمپ‎های ترکِ اعتیاد برده‎اند و از بی آدامسی، مرده است. بچه‎های کلاس، با تیپایی که معلم به شاگرد می‎زند، کلاس را به مدت سی ثانیه در هوا معلق می‎کنند. خوب این قضیه راست است که هیچ کس نمیتواند به خنده‎داری این دنیا، نه چیزی اضافه کند نه کم. ما، در تمام زندگی همین طوری آدامس می‎جویم و حرف می‎زنیم. خدایان بهتر از همه می‎دانند_ و به نفعت است تو هم بدانی_ که مفیدتر از این کار، هیچ چیز نیست. نه حالا هنوز نخواب. نگاه کن! از آن سرِ کائنات، یکی نشسته که با دهان بسته این لیست را تکرار می‎کند "دیازپام، کلونازپام، لورازپام، کلرودیازپوکساید..." تا می‎رسد به "نورتریپلین، آمی‎ترییپلین، ... و فلوکستین". این آخری را که می‎گوید، مثلِ  حرف زدن پیرمردی که دندان جلویش افتاده، صدای سوت مانندی از دهان بسته‎اش درمی‎آید. کی به کی‎ست؟ ما دوست داریم خیال کنیم که او تمام زندگی سوت می‎زده و می‎زند. همین طور، ضرر نداردخیال کنیم که چیزهایی در جهان هستند که از امواج سوتِ ناشیانه‎ی او تغذیه می‎کنند. مثلِ مادربزرگ‎های خودت، که غذایشان، ترانه‎های محلیِ موقع زدن دوغ و ماست بود. داشتم از غذا می‎گفتم. یادت هست صد سالِ پیش، اگر خار و خَر نبودند، زمستان‎ها ریغ رحمت را از سرما سر کشیده بودیم؟ سرگین‎ها و خارها را برای سرمای امسال جمع کن. من خودم یک بار در بیابانی در کاشان گیر کردم. آنجا، سرگینِ خر باعث شد گرم بمانم و در بعدالظهرها و شبهای بیابان، خواب‎های خنده دار نبینم. یک بار هم بچه‎ای از جاشوهای جنوب، در شرجی لنج، بعد از جمع کردن طناب‎ها و تورها، حروف سرگین وخار را طوری کنار هم چید که نتیجه شد "سلام عمو مجید". بعد حروف را دوباره کنار هم جمع کرد، جایشان را عوض کرد و نتیجه را به آبادانی برگرداند. شد "سِلام آمو مِجید". و باز، دو تا از حروف را کم کرد باز همان کارها را کرد و نتیجه شد "دِریا، برزیل". تا وقتی که پدرش صدایش زد، او با این کار خوش  بود. حالا، آرام آرام به سرگین‎ها و خارها فکر کن و کم نورترین ستاره را نگاه کن، که از تو دور و دورتر می‎شود.
  • ............................................................................................................................
  • عنوان: یکی از دوستان خوش ذوقم، یک بار گفت که این عبارت را دوست دارد. عنوان برای اوست.
  • همچنین، برای این نوشته نمی‎شود اسم گذاشت. این متن مثلِ خواب می‎ماند. فقط می‎شود تعریفش کرد.
  • پی‎نوشت: این متن بیش از اندازه مدیونِ داستانِ "کتابخانه‎ی بابل" از "لوییس بورخس" و "افسون‎گران تایتان" از "کورت وونه‎گات" است.

کتابخانه‎ی عجیب

 

"هاروکی موراکامی"، جایی گفته:« ساده و سرراست اینکه به نظرم رمان نوشتن کشمکش است و نوشتن داستان کوتاه سرخوشی. رمان نوشتن شبیه جنگل کاری‎ست و نوشتن داستان کوتاه مثل ایجاد باغ. این دو روند، یکدیگر را تکمیل می‎کنند و چشم‎انداز کاملی ارائه می‎دهند که ذی‎قیمیت است و برگ و بار سبز درختان، سایه‎ی دل‎انگیزی بر زمین می‎اندازند و باد لابه‎لای برگ‎هایی خش خش می‎کند که گاه رنگ طلایی به خود می‎گیرند. در این بین در باغ، گل‎ها غنچه می‎کنند و گلبرگ‎های رنگارنگ زنبورها و پروانه‎ها را به خود می‎خوانند و گذر از فصلی به فصل دیگر را با ظرافت به یاد می‎آورند.»

او در نوشتن _به ویژه در داستان‎های کوتاه و بلند_ واقعا سرخوشانه و بازیگوشانه رفتار می‎کند. این سرخوشی، نه تنها به سبک روایت و قصه گویی او برمی‎گردد(به ویژه در مجموعه‎های "گربه‎های آدم‎خوار"، "درخت بید کور و دختر خفته"، و..)، بلکه در ساختار قصه و پیرنگ بسیاری از کارهای او هم دیده میشود. یکی از بهترین نمونه‎های این قضیه_ هم در سبک روایت هم در قصه _ داستان بلند "کتابخانه‎ی عجیب" است. قصه از این قرار است که پسری برای گرفتن کتابی به کتابخانه‎ای می‎رود و آنجا گرفتار می‎شود. به قول خودش، او فقط و فقط برای قرض گرفتن یک کتاب به آنجا می‎آید اما گرفتار نقشه‎ها و پیرانه‎سری‎های پیرمردی بدخلق و خودرای می‎شود. پیرمرد او را به اتاقی واقع در هزارتوی زندانی می‎کند و مجبورش می‎کند کتابهایی که گرفته را همان جا مطالعه و تماما" از بَر کند*.

شخصیت‎های دیگری که موراکامی خلق کرده، نوعی فضای همراه با آرامش را در سراسر داستان جاری می‎کنند. ترکیب این لطافت وحس تعلیق و دلهره، معجون جالبی‎ست که خواننده را به فهمیدن ادامهی داستان ترغیب می‎کند**. این شحصیت‎ها، یکی مردی‎ست که به هیات گوسفند درآمده و دیگری، دختری‎ست که به شبح و روح می‎ماند. موراکامی، سرنوشت و رهایی هر سه شخصیت را به هم گره می‎زند. این گره خوردن و تلاقی سرنوشت‎ها، یکی ازمضامین تکرار شده در کارهای او است. معمولا هم شرط رها شدن شخصیت‎ها از آن وضعیت‎ها، منوط به دوست داشتن، از خودگذشتگی، زنده کردن خاطره‎ها و .... است. در این قصه، دختر و مرد گوسفندی، که هر دو را می‎شود قسمتی از وجودِ خود شخصیت نیز دانست، به او کمک می‎کنند تا از هزارتویی که در آن گیر کرده رها شود. درست است که شخصیت‏‎های داستان‎های موراکامی همواره در انتهای داستان چیز که برایشان مهم بوده یا ارزش داشته را از دست می‎دهند، اما وقتی به خودشان، آنچه به سرشان آمده و داشته‎های‎شان در آخر کار نگاه می‎کنند، انگار چیزی با ارزش‎تر را یافته یا شاید فهمیده‎اند. شخصیت‎های او، همیشه در انتهای داستان، باری از روی دوششان برداشته شده؛ حتی اگر چیزی به دست نیاورده باشند.

.......................................................................................................

پی‎نوشت: یک دوست با معرفت، خبردار شد که من این کتاب را نخوانده‎ام و از علاقه‎ام به کارهای موراکاهی هم مطلع بود. معرفت و مهربانی به خرج داد و کتاب را به من هدیه داد. این یادداشت باید برای او باشد. ممنونم از او.

 

* در مورد ارتباط این داستان با فضای داستان‎های "لوییس بورخس" می‎شود بیشتر حرف زد. به عبارت بهتر، می‎توان یک تاویل بورخسی از این داستان به دست داد. که البته مجال دیگری را می‎طلبد.

** شاید این قضیه قابل تعمیم دادن نباشد، اما برای من قابل اعتناست؛ امروز این کتاب را به دختر داییِ 12 ساله‎ام دادم که بخواند و بتوانم واکنشش را ببینم. سخت مجذوب کتاب شده بود و با این که خسته بود، در یک نشست کتاب را خواند. بعد نظرش را پرسیدم گفت «خیلی خوب بود... ولی خیلی عجیب بود. داستانش واقعی بود؟». من هم گفتم:«کتابخانه‎ی عجیبه دیگه! نه. فقط یه قصه بود.»

مشخصات کتاب:

کتابخانه‎ی عجیب

هاروکی موراکامی

ترجمه‎ی بهرنگ رجبی

نشر چشمه. چاپ اول 1393

چشمانِ غیرِ مسلح

من برخلافِ خلق، با چشمِ غیرمسلح به دیدار ماه رفتم. و دیدار خورشید، هنگام گرفتگی‎اش.

حلزون شکنِ عدن

نگاه به داستان "حلزون شکنِ عدن"، برای تمرین نقد و نگاه


"شهریارمندنی‎پور"، از قرار معلوم نویسنده‎ایست که به روایت‎های تکه تکه شده، شخصیت‎های غایب اما حاضر در قصه، دادن اطلاعات به صورت قطره چکانی، ارجاع دادن به وقایع تاریخی به ویژه جنگ، گرایش‎ دارد*. او شخصیت‎ها را غالبا در خلال این قضایا(بدون اینکه زیاد وارد خودِ ماجرا شود) معرفی می‎کند و می‎پردازد. داستان "حلزون شکن عدن"، سه شخصیت دارد. یک پیرمرد، یک پیرزن و پسرشان، که البته غایب است. داستان، پیرنگ مختصری دارد و بیشتر از آن که داستانِ موقعیت باشد، داستانِ شخصیت است. به خاطر همین بهتر است این داستان را اساسا شخصیت‎محور(یا داستان شخصیت) بنامیم؛ علیرغم اینکه مرتبا به یک واقعه اشاره دارد و از آن حرف می‎زند.

پیرمرد، کسی‎‌ست که جنگ جهانی دوم و حادثه‎ی ساحل نرماندی آن را تجربه کرده. او برای خودش ارزش‎ها و عقایدی دارد که بیش از همه از جنگ نتیجه شده‎اند. همه‎ی تلاشش این بوده که پسرش را با طرز فکر و نگاه خودش به دنیا بزرگ کند. پیرزن هم، مادر بچه، مخالف بسیاری از شیوه‎های تربیتی پیرمرد.  هر کدام از آنها، تلاش می‎کنند درستی فکر خودشان را به دیگری نشان بدهند و به اضافه، ثابت کنند که پسرشان، بیشتر تحت تاثیر حرف او بوده تا آن یکی. اما نویسنده(مندنی پور)، در خلال روایت، کفه را به نفع هیچ کس حرکت نداده. او فقط کنار نشسته و با توصیف و روایتش، تریبون را گاه به گاه به هر کدام از شخصیت‎ها می‎دهد تا حرفشان را بزنند. این رعایت بی‎طرفی و اعتدال، از نقاط قوت این روایت است. صدایی هم که به احتمال زیاد صدای خود نویسنده است، به صورت کمرنگ و غیر مستقیم، از طریق صدای پسر، که شخصیت غایب داستان است شنیده می‎شود. صدای پسر، متصل کننده و شناساگر حرف‎های پیرمرد و همسرش نیز هست. صدایی که حرف‎های آنها را از بی معنی بودن و معلق بودن نجات می‎دهد. از این روست که داستان مندنی‎پور، در لایه‎های زیرین خود، حکایت و داستان یک خانواده و مشکلات روابط آن‎ها در دنیای مدرن را نشان می‎دهد. از همین نظر، می‎شود این داستان را، یک داستان عاشقانه دانست. داستانی در مورد عواطف و روابط آدم‎ها.

دیگر اینکه در مورد این داستان، برای فهم بهتر درون‎مایه، باید به عنوان توجه کرد. در واقع همان‎طور که در جایی از داستان هم اشاره‎ می‎شود، عنوان داستان و قضیهای که در مورد حلزون مطرح می‎شود، بار زیادی از درون‎مایه داستان را حمل می‎کند**. آن هم به صورت حلقه‎های متصل. شاید اگر اشاره‎ی مندنی‎پور در هاله و پرده‎پوشی بیشتری بیان می‎شد بهتر بود، اما به نظرم داستان راضی کننده است.

البته داستان، یک مشکل دارد. آن هم این است که برای منِ خواننده، صدای شخصیت‎ها، صدای یک آمریکایی نیست. انگار ایرانی‎ای باشد که سعی می‎کند لحن و ادبیات حرف زدنش آمریکایی باشد. شاید هم مندنی‎پور در این مورد موفق بوده، اما به نظر من دیالوگ‎‌ها و به خصوص تک گویی‎ها(تک گویی پیرمرد مخصوصا)، بیشتر شبیه به متن‎های ترجمه شده از برخی از کارهای ادبیات داستانی آمریکاست. البته توصیف‎ها و تشبیه‎ها به قاعده هستند، اما گفتگوها و تک‎گویی‎ها، چیزی شبیه به کارهای "سلینجر" و "دکتروف" از آب درآمده.

...............................................................................................................................................

* قبلا در اینجا، معرفی مختصری از مجموعه داستانِ "ماه نیمروز" او داشته‎ام.

** نمی‎خواهم بیشتر درباره‎ی عنوان حرف بزنم؛ چرا که ممکن است جذابیت قصه برای خواننده‎ای که احتمالا به خواندن این داستان ترغیب شده کم شود.

پی‎نوشت(1): متن داستان را می‎توانید از اینجا تهیه کنید.