دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دوزخ، یکم

1)

از تاریک روشن سپیده دم تا تاریک روشن غروب، چشمان یک پلنگ در آخرین سال های  قرن دوازدهم به چند سکوی چوبی، تعدادی میله ی آهنی عمودی، عده ای مرد و زن مختلف، دیواری یکدست و بدون در و پنجره و شاید آبراهه ای سنگی که برگ های خشکیده در آن ریخته بود نگاه می کرد. آن پلنگ نمی دانست-نمی توانست بداند- که سخت در آرزوی عشق، خشونت و قساوت است و در حسرت نسیمی که بوی گوزن را با خود می آورد؛ فقط چیزی در درونش به زور خفه شده بود و فریاد طغیان سر می داد. و خداوند در رویایی با او سخن گفت:«تو در این زندان می مانی و می میری تا انسانی که من می شناسم اش، تو را چندین بار ببیند و هرگز فراموشت نکند و نقش و نماد تو را در شعری وارد کند که جایگاه مشخصی در ساختار گیتی و تار و پود کائنات دارد. تو از اسارت رنج می بری، اما پیامی به آن شعر بخشیده ای.» خداوند در آن رویا، ادراک خام و شعور ابتدایی آن حیوان را وضوح و روشنایی بخشید و حیوان آن دلایل را درک کرد و تقدیرش را پذیرفت. اما وقتی از خواب بیدار شد، فقط حالت تسلیم و رضای مبهمی در وجودش بود و بی خبری و جهالتی شدید؛ زیرا قواعد نظام هستی و دستگاه کائنات، برای ذهن ساده ی یک جانور درنده ی وحشی، بیش از حد پیچیده و غامض است.

سال ها بعد، دانته در راونا، مانند هر انسان دیگری، گناهکار و تنها، در حال موت بود. در یک رویا، خداوند دلیل و مقصود پنهان از زندگی و شعرش را به او گفت. دانته مات و مبهوت، سرانجام فهمید که کیست و چیست و سختی ها و تلخ کامی های زندگی اش را مبارک و مطبوع دانست. روایت شده که وقتی بیدار شد، احساس کرد که چیزی لایتناهی را دریافت کرده و از دست داده است؛ چیزی که هرگز نمی تواند دوباره به دست آورد یا حتی از دور مشاهده اش کند، زیرا قواعد نظام هستی و دستگاه کائنات، برای ذهن انسان ها، بیش از حد غامض و پیچیده است.

((از متن داستانِ "دوزخ، یکم،23"/  از "لوییس بورخس"/ از کتاب "هزارتوها/ دفترِ "در ستایش تاریکی"/ ترجمه مانی صالحی علامه/ نشر کتاب پارسه چاپ اول 1392))


2)

این قطعه از "لوییس بورخس" کبیر را اینجا نیاوردم تا پیامی دینی یا اخلاقی بدهم. اول فکر می کردم این متن را نوشتم تا بگویم دارم به این فکر می کنم که آیا می شود خداوند، به من، یا امثال من هم_ که می شود شیوه و میزان کتاب خوانی مان را یک جور بیماری دانست_ در رویایی، دلیل بعضی چیزها را بگوید؟ مثلا این را بگوید که این که خواندن تعداد نسبتا زیادی کتاب، از من آدم بد اخلاق و تقریبا منزوی ای_یا در بهترین حالت، آدمِ بد قِلقی_ ساخته به درد کجای کائنات می خورد؟  (البته منظور این نیست که بگویم حالت احتمالی بهتری برای خودم سراغ دارم)، اما... . اما در میانه ی متن فهمیدم مساله این نیست. فراموشش کنید. می خواستم این را بگویم. یا درست تر است که بگویم :«باید این را بگویم»:

 گاهی با خواندن قطعه ای ناب از ادبیات، یا با به یاد آوردنِ خاطره ای(صدایی، تصویری، بویی و...) مثلِ باد ناپدید می شوم و به جهان های دیگری می روم. این، مسلما آدم های هم صحبتم را از کوره به در می برد. اما واقعیت این است که من ازش رهایی ندارم. در پستِ قبل که از "به یاد آوردنِ صدا" حرف زدم، منظورم همچین چیزی بود. وقتی که قطعه ای ناب را می خوانم، یا قطعه از زمان-مکان-فضا(خاطره) را به یاد می آورم، احساس می کنم که چیزی لایتناهی را دریافت کرده و از دست داده ام. مساله ی غامض من در اصل فهمیدن همین است. به خاطر همین، این نوشته ی بورخس را به عنوان ضامن حرفم آوردم.

دارد اما طولانی‎ست

  • ای مجید مویدی! ای عمو مجید! می‎دانم خسته‎ای. اکنون، کمسوترین ستاره را نگاه کن تا قطار، بی‏خبر روی ریلِ خواب برود. این همه ناراحتی از من برای چیست؟ گفتی که من به تو گفته‎ام «شاگرد کم خرد». گفتی که من همه‎ی عمر زِر زده‎ام «ساکت باش، شاگرد کم خرد». عمو مجید، اینها تنها یکی از هزاران چیدمان محتمل از این حروف است. اگر این را هم نمی‎دانی، مایه‎ی خوشحالی ما خواهد بود که زودتر بروی، خوشحالمان کنی و سلامِ تک تک ما را به وونه‎گات و گابو و بورخس و کاواباتا برسانی. خدا بهتر از همه می‎داند اما این، حتما تنبیه خوبی خواهد بود. سلام ها انقدر زیاد هست که آن دنیا هم فرصت نکنی یک دقیقه ماتحت مبارکت را زمین بگذاری. دستِ کم کره‎ی زمین، با یک آدامس خور کمتر، خوشحال‎تر خواهد بود. داشتم می‎گفتم. این به هر حال، تنها چیدمانِ محتملی از این حروف بود. کاملا ممکن است که اگر گیج بازی در نیاوری، این حروف را طوری کنار هم بگذاری که مثلا در زبان بومیان آفریقا یا سرخپوستان آمریکا معنی‎اش بشود "سلام عمو مجید". یا مثلا در زبان پدرها و مادرهای کوه نشین‎ات بشود "سِرگینِ خرِ بیشتری جمع کن. امسال زمستان سردی در پیش داریم" یا مثلا به زبان زمانِ بچگی‎ات بشود "سنگ را اینجور پرتاب کن تا روی آب سواره برود". نه حالا نخواب. حواست را به من بده. حالا این نصفهی آدامسِ موزی بی مزه را را بگیر بخور. تا پیش از آن که خواب بیاید. بعد باید کاملا حواست باشد که در لحظه‎ی مناسب تف‎اش کنی. چون خواب، معلمِ تیزی‎ست و مثلِ آب خوردن می‎فهمد که کی آدامس می‎خورد. بعد شاگردِ خنگ را به کلاسِ حیاط میفرستد و نیم ساعت بعد، رفیقش را می‎فرستد دنبالش. بعد از کلاس هم، به کمک ناظم، یاسین توی گوش خر می‎خوانند. می‎ماند نصفه‎ی دیگر آدامس. آن را ریزریز کن، جلوی گنجشک‎ها و مرغ‎ها بینداز. شاید مرغی در زندگیِ قبلی‎اش، آدمی بوده که حتی توی کلاس درس هم نمی‎توانسته آدامس را کنار بگذارد. چند سال بعد او را به یکی از این کمپ‎های ترکِ اعتیاد برده‎اند و از بی آدامسی، مرده است. بچه‎های کلاس، با تیپایی که معلم به شاگرد می‎زند، کلاس را به مدت سی ثانیه در هوا معلق می‎کنند. خوب این قضیه راست است که هیچ کس نمیتواند به خنده‎داری این دنیا، نه چیزی اضافه کند نه کم. ما، در تمام زندگی همین طوری آدامس می‎جویم و حرف می‎زنیم. خدایان بهتر از همه می‎دانند_ و به نفعت است تو هم بدانی_ که مفیدتر از این کار، هیچ چیز نیست. نه حالا هنوز نخواب. نگاه کن! از آن سرِ کائنات، یکی نشسته که با دهان بسته این لیست را تکرار می‎کند "دیازپام، کلونازپام، لورازپام، کلرودیازپوکساید..." تا می‎رسد به "نورتریپلین، آمی‎ترییپلین، ... و فلوکستین". این آخری را که می‎گوید، مثلِ  حرف زدن پیرمردی که دندان جلویش افتاده، صدای سوت مانندی از دهان بسته‎اش درمی‎آید. کی به کی‎ست؟ ما دوست داریم خیال کنیم که او تمام زندگی سوت می‎زده و می‎زند. همین طور، ضرر نداردخیال کنیم که چیزهایی در جهان هستند که از امواج سوتِ ناشیانه‎ی او تغذیه می‎کنند. مثلِ مادربزرگ‎های خودت، که غذایشان، ترانه‎های محلیِ موقع زدن دوغ و ماست بود. داشتم از غذا می‎گفتم. یادت هست صد سالِ پیش، اگر خار و خَر نبودند، زمستان‎ها ریغ رحمت را از سرما سر کشیده بودیم؟ سرگین‎ها و خارها را برای سرمای امسال جمع کن. من خودم یک بار در بیابانی در کاشان گیر کردم. آنجا، سرگینِ خر باعث شد گرم بمانم و در بعدالظهرها و شبهای بیابان، خواب‎های خنده دار نبینم. یک بار هم بچه‎ای از جاشوهای جنوب، در شرجی لنج، بعد از جمع کردن طناب‎ها و تورها، حروف سرگین وخار را طوری کنار هم چید که نتیجه شد "سلام عمو مجید". بعد حروف را دوباره کنار هم جمع کرد، جایشان را عوض کرد و نتیجه را به آبادانی برگرداند. شد "سِلام آمو مِجید". و باز، دو تا از حروف را کم کرد باز همان کارها را کرد و نتیجه شد "دِریا، برزیل". تا وقتی که پدرش صدایش زد، او با این کار خوش  بود. حالا، آرام آرام به سرگین‎ها و خارها فکر کن و کم نورترین ستاره را نگاه کن، که از تو دور و دورتر می‎شود.
  • ............................................................................................................................
  • عنوان: یکی از دوستان خوش ذوقم، یک بار گفت که این عبارت را دوست دارد. عنوان برای اوست.
  • همچنین، برای این نوشته نمی‎شود اسم گذاشت. این متن مثلِ خواب می‎ماند. فقط می‎شود تعریفش کرد.
  • پی‎نوشت: این متن بیش از اندازه مدیونِ داستانِ "کتابخانه‎ی بابل" از "لوییس بورخس" و "افسون‎گران تایتان" از "کورت وونه‎گات" است.