""گاهی در این کوره راه، به نظرمان می آمد که راه به جایی نمی بریم. که در آن طرف، در آخر این دشت ترک خورده و پر از آبکندهای خشک، چیزی پیدا نمی شود. اما عاقبت چیزی پیدا می شود. شهری است... اما شهر هنوز خیلی دور است. این باد است که آن را نزدیک می نمایاند... از سحر راه افتادیم و الان چهار بعدالظهر باید باشد... چهار نفریم... حدود ساعت 11 بیست نفر بودیم....
1)
از تاریک روشن سپیده دم تا تاریک روشن غروب، چشمان یک پلنگ در آخرین سال های قرن دوازدهم به چند سکوی چوبی، تعدادی میله ی آهنی عمودی، عده ای مرد و زن مختلف، دیواری یکدست و بدون در و پنجره و شاید آبراهه ای سنگی که برگ های خشکیده در آن ریخته بود نگاه می کرد. آن پلنگ نمی دانست-نمی توانست بداند- که سخت در آرزوی عشق، خشونت و قساوت است و در حسرت نسیمی که بوی گوزن را با خود می آورد؛ فقط چیزی در درونش به زور خفه شده بود و فریاد طغیان سر می داد. و خداوند در رویایی با او سخن گفت:«تو در این زندان می مانی و می میری تا انسانی که من می شناسم اش، تو را چندین بار ببیند و هرگز فراموشت نکند و نقش و نماد تو را در شعری وارد کند که جایگاه مشخصی در ساختار گیتی و تار و پود کائنات دارد. تو از اسارت رنج می بری، اما پیامی به آن شعر بخشیده ای.» خداوند در آن رویا، ادراک خام و شعور ابتدایی آن حیوان را وضوح و روشنایی بخشید و حیوان آن دلایل را درک کرد و تقدیرش را پذیرفت. اما وقتی از خواب بیدار شد، فقط حالت تسلیم و رضای مبهمی در وجودش بود و بی خبری و جهالتی شدید؛ زیرا قواعد نظام هستی و دستگاه کائنات، برای ذهن ساده ی یک جانور درنده ی وحشی، بیش از حد پیچیده و غامض است.
سال ها بعد، دانته در راونا، مانند هر انسان دیگری، گناهکار و تنها، در حال موت بود. در یک رویا، خداوند دلیل و مقصود پنهان از زندگی و شعرش را به او گفت. دانته مات و مبهوت، سرانجام فهمید که کیست و چیست و سختی ها و تلخ کامی های زندگی اش را مبارک و مطبوع دانست. روایت شده که وقتی بیدار شد، احساس کرد که چیزی لایتناهی را دریافت کرده و از دست داده است؛ چیزی که هرگز نمی تواند دوباره به دست آورد یا حتی از دور مشاهده اش کند، زیرا قواعد نظام هستی و دستگاه کائنات، برای ذهن انسان ها، بیش از حد غامض و پیچیده است.
((از متن داستانِ "دوزخ، یکم،23"/ از "لوییس بورخس"/ از کتاب "هزارتوها/ دفترِ "در ستایش تاریکی"/ ترجمه مانی صالحی علامه/ نشر کتاب پارسه چاپ اول 1392))
2)
این قطعه از "لوییس بورخس" کبیر را اینجا نیاوردم تا پیامی دینی یا اخلاقی بدهم. اول فکر می کردم این متن را نوشتم تا بگویم دارم به این فکر می کنم که آیا می شود خداوند، به من، یا امثال من هم_ که می شود شیوه و میزان کتاب خوانی مان را یک جور بیماری دانست_ در رویایی، دلیل بعضی چیزها را بگوید؟ مثلا این را بگوید که این که خواندن تعداد نسبتا زیادی کتاب، از من آدم بد اخلاق و تقریبا منزوی ای_یا در بهترین حالت، آدمِ بد قِلقی_ ساخته به درد کجای کائنات می خورد؟ (البته منظور این نیست که بگویم حالت احتمالی بهتری برای خودم سراغ دارم)، اما... . اما در میانه ی متن فهمیدم مساله این نیست. فراموشش کنید. می خواستم این را بگویم. یا درست تر است که بگویم :«باید این را بگویم»:
گاهی با خواندن قطعه ای ناب از ادبیات، یا با به یاد آوردنِ خاطره ای(صدایی، تصویری، بویی و...) مثلِ باد ناپدید می شوم و به جهان های دیگری می روم. این، مسلما آدم های هم صحبتم را از کوره به در می برد. اما واقعیت این است که من ازش رهایی ندارم. در پستِ قبل که از "به یاد آوردنِ صدا" حرف زدم، منظورم همچین چیزی بود. وقتی که قطعه ای ناب را می خوانم، یا قطعه از زمان-مکان-فضا(خاطره) را به یاد می آورم، احساس می کنم که چیزی لایتناهی را دریافت کرده و از دست داده ام. مساله ی غامض من در اصل فهمیدن همین است. به خاطر همین، این نوشته ی بورخس را به عنوان ضامن حرفم آوردم.
"مردی که حرف میزند"، رمانی نوشتهی "ماریو بارگاس یوسا"، به اساسیترین کارکرد و ویژگی ادبیات اشاره دارد. در واقع مثل این است که این کتاب، جوابی به این سوال میدهد که "چرا ادبیات؟"*. "مردی که حرف میزند"، قصهی سرگذشت "شائول زوراتاس"، یک یهودی دورگه(سرخپوست-سفیدپوست) است. این که زمانی که او با سرنوشت قوم اجدادی مادرش(سرخپوستها) -که مورد تهاجم فرهنگی و استثمار قرار گرفته است رو به نابودیست- را میشناسد و با آن روبهرو میشود، چه میکند. قومی که انگار سرنوشتش شباهتهای نزدیکی به زندگی خودِ او دارد. داستان، توسط دو خط روایی به پیش میرود که تکمیل کنندهی یکدیگرند. یکی راویِ اول شخص که دوست نزدیکِ "شائول" و یک نویسنده است و دیگری شخصی که قصههایی را برای دیگران نقل میکند. در بحثهای روایتشناسی گفته میشود که قدمت نقل داستان در میان انسانها، حتی به جوامع بدوی برمیگردد. یعنی نقل قصه، یکی از قدیمیترین ابزارهای انسان برای بیان عقاید، تحکیم ارتباطات انسانی و چگونگی انتقال دانش زیستن بوده است. هرچند شکل قصه پردازی و روایت در طول زمان تغییر کرده است، اما ماهیت و ذات آن همچنان یکیست. در گذشته بزرگتر خانواده یا قبیله، مینشسته و برای دیگران داستانهای آموزنده و سرگرم کننده تعریف میکرده و حالا ادبیات داستانی، شیوههای کار را گسترش داده اما همچنان همان کارکرد را دارد؛ نویسنده، ما را با تعریف قصهای به شیوهی خودش، پای کتاب مینشاند. "یوسا" در این رمان، ادبیات داستانی را به سرچشمهی خودش وصل کرده؛ یعنی قصه گویی از طریق هنرِ "نقل کردن". چیزی که در فرهنگ ما هم اصلا چیز غریبی نیست. شاید بد نباشد که در پرانتز بگویم که تا کمتر از دو دهه پیش، در روستای محل تولدِ من، هنوز این رسم کاملا رایج بود که هر شب خانوادهها در خانهی بزرگتری از فامیل دور هم جمع میشدند(که به آن هنوز هم شب نشینی میگوییم) و معمولا بزرگترها قصههای مختلفی تعریف میکردند. همینطور برایم بسیار جالب بود که مدتی پیش مستندی دیدم که به زندگی یکی از قبایل نیمه کوچ نشینِ شمال تالیند میپرداخت. آنها هنوز این رسم را داشتند که پیرترهای قبیله، با نقل قصه همراه با موسیقی، آیین و اعتقادات و سرگذشت بزرگانشان را برای دیگران تعریف میکردند.
این داستان، جملههای عالی زیاد دارد که اینجا یکی از آنها را میخوانید:
"" از شنیدن حرفهای من سیر نمیشد. مجبورم میکرد که همان داستانها را تکرار کنم. میگفت:«وقتی که بروی، چیزهایی را که حالا تعریف میکنی، به نوبه برای خودم نقل میکنم..» میگفت:«مردمی که مثلِ ما کسانی را ندارند که {برایشان} حرف بزنند، چه زندگی حقیری دارند. به علت چیزهایی که تو تعریف میکنی، مثل این است که هر اتفاق چندین بار روی داده است»""
شاید شما هم قبول داشته باشید که تصور زندگی بدون ادبیات و قصه، غیر ممکن است. این جملهی آخری که از زبان کسی در داستان آمده، دقیقا کاریست که ادبیات داستانی میکند. این جادوی ادبیات است.
.............................................................................................................
* نام کتابی از همین نویسنده
"گزارش یک آدم ربایی"، رمانی نوشتهی گابریل گارسیا مارکز است که بر اساس وقایعی که تقریبا در سال 1990 در کشور کلمبیا اتفاق افتاده است، نوشته شده. واقعهی ده آدم ربایی، که بر خلاف آنکه در وهله اول، جدا از هم به نظر میرسیده، تماما یکپارچه و هدفمند بوده؛ افراد ربوده شده، به صورت کاملا حساب شده و دقیق، انتخاب شده بودهاند. این موضوع را، مارکز در مقدمهی کتاب، توضیح داده. قبل از اینکه، به این بپردازم که این آدمرباییها، با چه نیتی و توسط چه گروه یا کسی، انجام شده بوده(چرا که در فهم و ارتباط گرفتن با این کتاب، این موضوع بسیار اهمیت دارد)، میخواهم کمی از ویژگی بارز این کار، حرف بزنم.
نوشتنِ این کتاب، حاصل سه سال تلاش مارکز و تیم یاری کنندهاش در تحقیقات در اسناد مختلف، مصاحبه کردن با خانوادههای ربایندگان و سرانجام دستهبندی مطالب، به گونهای که تصویر و فهمی درستی از کل وقایع به دست بدهد، بوده. علاوه بر این، همانطور که قبلا ذکر شد، این که این ده آدمربایی کاملا به هم مرتبط و در جهت یک هدف بودهاند، منجر به این میشود که مارکز و تیمش، با حجم انبوهی از اطلاعات(اعم از اشخاص، محدودههای اختیارات اشخاص سیاسی کشور و گروه ربایندگان، برنامهها و اهداف فرعی ربایندگان، شرایط سیاسی آن زمان کشور کلمبیا و...) مواجه باشند که یکدست کردن آن، در قالب یک روایت که به هدف برسد، کار را بسیار مشکل میکرده. خود مارکز در ابن باره میگوید:«روایتهای تو در تو، تکنیک نوشتاری خاصی را میطلبید تا نه خسته کننده باشد و نه به بی نهایت بینجامد؛ همان گونه که ممکن بود در وهله اول چنین شود...»
اما چنین نشده. کتاب، روایتِ یکدست و د رعین حال مستندی ارائه داده است.
طبقِ آنچه پیش از این گفته شد، مارکز و تیماش، متوجه میشوند که هر ده آدمربایی، کاملا مرتبط با یکدیگر بودهاند. قضیه از این قرار بود که تمام اینها، با دقت و با برنامهریزیای پیچیده، توسط شخصِ "پابلو اسکوبار" و زیر مجموعهها و همدستانش تعیین و اجرا شده بود. "پابلو اسکوبار"، سرکردهی بزرگترین و قویترین گروه مافیایی کلمبیا بوده است. اما قصد وی از این کارها چه بود و چرا این فاجعهها(کشته شدن تعداد زیادی انسان، بمب گذاریها، ضربهی روحی به جامعه و...) رخ داد؟ این همان چیزیست که مارکز، با نوشتن این کتاب به آن پاسخ داده و مهمتر از آن، جنبههای مختلف این حادثه را که تمامِ کشور کلمبیا از آن بهت زده بود را مشخص کرده است.
چیزی که اسکوبار و دارودستهاش، مشخصا به دنبال آن بودهاند، این بوده که توسط دولت، به کشور آمریکا، برای تشکیل دادگاه تحویل داده نشوند. علاوه بر این، شرایطی فراهم شود که امنیت جانی خودِ آنها و خانوادههایشان، فراهم شود. در عوض، اسکوبار حاضر میشده که خود و دار و دستهاش را، به صورت مسالمت آمیز، تسلیم دولت کند. اما پیش رفتنِ قضایا، به این سادگی نبوده و اسکوبار این را خوب میدانسته. به خاطرِ همین، طبقِ یک برنامهی دقیق، از گروههای مختلف، اشخاصی برای ربوده شدن انتخاب میشوند که از طریق آنها، بتوان حداکثر فشار را بر دولت، مجلس و گروههای فشار وارد کرد.
حقیقت این است که، مسائل سیاسی پیچیدهای در آن زمان در کشور کلمبیا در جریان بوده که تمام این قضیه را تحت تاثیر قرار میداده. اگر بخواهیم در یک جمله مشکلات موجود را خلاصه کنیم، باید بگوییم مشکلِ این کشور، معضلات ناشی از جنگِ تقسیم قدرت و خصومتهای شخصیای که وارد مسائل کشور میشده، بوده است.
احتمالا با وجود گروگان گیریهای اسکوبار، بمب گذاریها و باقی ماجرا، در نگاهِ هر شخصی، او و دار و دستهاش را گناهکارِ اصلی، یا تنها گناهکار در مشکلات کشور نشان میدهد. اما زمانی که روایت دقیق و مفصل مارکز از ماجرا را میخوانیم، میفهمیم که سهم اسکوبار و گروه مافیاییاش در این فجایع، به زحمت بیشتر از احزاب و شخصیتهای مختلفِ درگیر قدرت در کشور بوده است. کسانی که در جریان همین آدمربایی و حلِ آن، به جای مسالمت جویی و یافتنِ راه حل، بیشتر از همه در فکرِ تسویه حسابها و خصومتهای شخصی خود بودهاند. سیاستهای گاه دوگانه و نامشخص دولت و دستگاههای تابعهی مهم آن، بی مسئولیتی و سستی دولتِ وقت و شخصِ رییس جمهور، مشخص نبودن محدودهی اختیارات و مسئولیتهای سرانِ کشور(اعم از مسئولان اجرایی، امنیتی، حقوقی و....)؛ همهی این مسائل را که کنار هم بگذارید، خواهید دید که آدمهای زیادی، در این فاجعه انسانی سهم داشتهاند. فاجعهای که همه از جنگِ قدرت ناشی میشده.
چیزی که از همه چیز مشخصتر است، این است که همیشه ضربهی اصلی جنگِ قدرت را، پایینترین اقشار و معمولا بی گناهترین آنها میخورند. در میان این ده نفری که ربوده شدند، چند نفر روزنامهنگار بودند، و بقیه یا فعال اجتماعی یا از اقوام نزدیکِ آنها بودند. از این میان، دو نفر جان باختند، که مشخصا اسکوبار و دار و دستهاس، هدفشان این نبوده که کسی از گروگانها کشته بشود. اما حماقتها، سستیها و بی مسئولیتیها، باعث شد جان این دو تن گرفته شود. حالا بماند باقیِ جانبختههای این جنگِ قدرت، که تعداد بسیار زیادی از افراد پلیس بودند که به دستِ افراد مافیا کشته میشدند، و یا زاغه نشینانی که طرفدار اسکوبار بودند و دولت برای فشار آرودن به وی، محل زندگی آنها را بمباران میکرد.
در پایان، به جای اینکه خودم حرف بزنم، ترجیح میدهم که فقط جملههای مارکز را اینجا بنویسم.
«درد، حوصله و خشم آنها{خانوادههایی که مورد آم ربایی قرار گرفته بودند} به من جرات بخشید تا در این نوشتهی پیرانه سری، که دشوارترین و غم انگیزترین بخش زندگیام است، مقاوم باشم. فقط برایم تلخ است که همه اینها روی کاغذ شاید چیزی بیش از سایه ای کمرنگ نباشد، در حالی که آنان در واقعیتِ زندگی رنج بردهاند*...
این کتاب را به همه شما و به همه کلمبیاییها-گناهکاران و بی گناهان- تقدیم میکنم، به امید این که چنین وقایعی دیگر هرگز تکرار نشود.»
.....................................................................................
فیلمی دربارهی پابلو اسکوبار ساخته شده، که میتوانید اینجا، در وبلاگ "سینما یعنی زندگی" مطلبی دربارهی آن بخوانید. البته، اگر این کتاب را بخوانید، حتما آن را با چشمانِ تیزبینتر و بازتری نگاه خواهید کرد.
......................................................................................
* میخواهم بگویم، گابو جان، نوشتهی تو، فقط سایهی کمرنگی از حقیقت را منتقل نکرد. دستِ کم انقدر بود که تنِ من در این سوی جهان، موقع خواندن کتابِ تو، تکان میخورد؛ تکانهایی ترسناک. بعد از رفتنت، در کتابهایت همراه من ماندهای ای مرد.
پینوشت: اگر علاقه، صبر و حوصلهی خواندن و آشنا شدن با وقایع مستندی از دردها، حماقتها و خطاهای هولناک بشر را دارید تا خودمان را بیشتر بشناسیم، حتما این کتاب را بخوانید.
این مشخصات کتابیست که من خواندم(من در واقع چاپ اُفستِ این کتاب را دارم نه چاپِ اصلی را).
گزارش یک آدم ربایی
گابریل گارسیا مارکز
ترجمهی جاهد جهانشاهی
موسسه انتشارات آگاه. چاپ اول 1376