دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

صلح

از "کیلگور تراوت"، نویسنده ی داستان های علمی تخیلی، آدمی بدبین و خسته بگیرید*، تا "بیلی پیل گریم" سلاخ خانه، تا "هوارد دبلیو کمبل جونیور" در رمانِ "شب مادر"، "ملاکی کنستانت" در "افسون گرانِ تایتان" و بالاخره، "والتر اف استارباک" در "محبوس"، همگی، قربانی شرایطی می شوند که در آن عزت نفسِ آدمی زیر پا لگد می شود. جایی که "احترام"، "عشق" و "توجه" پیدا نمی شود. 

کیلگور تراوتِ مردم گریز، در "سلاخ خانه"، باور نمی کند که حتی یک نفر هم آثارش را خوانده باشد. چه برسد به اینکه طرفدار داشته باشد. تا جایی که وقتی "بیلی پیل گریم" در دیدار با او، "نویسنده" خطابش می کند، تعجب می کند. "بیلی پیل گریم" از لحظه ها و ساعت هایی که داخل جبهه ی آلمان ها گرفتار می شوند، زیرِ کتک های هم وطنش "ویری"، صدایی شبیه "خنده" یا "زوزه" ازش شنیده می شود؛ آنجا احساس می کند که آرام آرام دارد تبدیل به بخار می شود. "کمبل جونیور" که در زندانی در اسرائیل مشغول نوشتن خاطراتش است. "ملاکی کنستانت" که در کره ی مریخ، صمیمی ترین دوستش را اعدام می کند و "والتر اف استارباک" گرفتار در رسوایِ مشهور به "واترگیت" در آمریکا، که می گوید:

"بله آقا... زندگی می گذرد و یک احمق عزت نفسش را خیلی زود از دست می دهد و شاید دیگر هیچ وقت هم تا روز قیامت به دستش نیاورد...". و زمانی که از زندان آزاد شده بوده را اینطور توصیف می کند:"احساس می کردم یک تکه آشغال هستم".

تمام آنها زیرِ تاثیر ویران کننده ی نیروها و اتفاقاتی خارج از کنترلشان، شخصیت و عزت نفسشان، له می شود. در موقعیت هایی استعاری(که البته ناسازگار با واقعیت نیستند و البته فراتر از آن هم هستند). موقعیت هایی که وونه گات استاد خلق آنهاست. 

.........................................................

* "کیلگور تراوت"، شخصیتی ساخته ی وونه گات که در بسیاری از آثار او نقش محوری دارد. اینجا بیشتر منظور "تراوت" در رمان های "صبحانه ی قهرمانان" و "سلاخ خانه ی شماره ی5" است، تا مثلا "تراوت" در رمان "زمان لرزه".

سلاخ خانه ی شماره ی پنج


گوش کنید:«بیلی پیل گریم، در بعد زمان چند پاره شده است.» 

این شروع(تقریبا شروع) رمانِ "سلاخ خانه ی شماره5" است. بیلی پیل گریم، شخصیت اصلی داستان است که در بعد زمان سفر می کند. "او می گوید بارها تولد و مرگ خود را دیده و از سر اتفاق، به دیدار حوادث بین مرگ و تولد خود رفته است".

نویسنده، که در زمان بمباران شهر "درسدِن" اسیر جنگی بوده، تصمیم می گیرد کتابی راجع به آن بنویسد. با یکی از رفقای خود_که او هم انجا بوده_ دیدار می کند تا با تجدید خاطرات، دست مایه های نوشتن کتاب را جمع آوری کند.اما این به هیچ وجه محور قصه نیست. اوایل داستان، مختصری از دیدار نویسنده و دوستش می خوانیم و بعد شروع داستان، با همان جملاتی که اولِ متن آمد؛ «بیلی پیل گریم در بعد زمان چند پاره شده». بقیه ی روایت داستان، تماما" حول بیلی پیل گریم و سفرهای او در بعد زمان می چرخد.

"سلاخ خانه ی شماره ی 5"،  با تلفیقی از زاویا ی دید "سوم شخص دانای کل" و "اول شخص"، در 10 فصل، روایت می شود. با فصل هایی که به فراخورِ شوخی و طنازیِ "وونه گات" با سبک، و قواعدِ معمول داستان نویسی، کم و بیش کوتاه هستند. این ویژگی، در مورد بندها، بیشتر هم صدق می کند. بعضی وقت ها یک بند تنها شامل یک جمله است(یا در بعضی دیگر از داستان های او، حتی یک کلمه)*. "وونه گات" در گفتگویی، انگیزه ی اینگونه کوتاه و بلند کردنِ بندها را، تاکید بیشتر و جلب کردنِ توجه خواننده به بعضی چیزها عنوان می کند. به این موضوع، این را هم اضافه کنید که این تاکیدها یا کوتاه کردنِ بعضی بندها، رابطه ی زیادی با اثرگذاریِ "طنزِ سیاه" او دارد. فراموش نکنید که او در خاطراتش تعریف می کند که به همراه خواهرش(که سرنوشت و زندگی اش تاثیر زیادی روی او داشته) شیفته ی "جک گفتن"، "جک ساختن" و تماشای کمدی های "لورل و هاردی" بوده اند. در طنز، و جوک، جمله های کوتاه، پیراسته و کوبنده، کلیدی هستند..

"سلاخ خانه ی شماره ی 5"، مانند تمامیِ آثار "وونه گات"، مایه ی زیادی از زندگیِ او دارد. اما، آیا سلاخ خانه، صرفا یک اثر اتوبیوگرافیک(زندگی نامه ی خودنوشت) از وونه گات است؟(هر چه باشد می دانیم که او خود در بمباران "درسدن" اسیر جنگی بوده). نویسنده ی داستان(نه "کورت وونه گات")، در این باره می گوید:"ابدا" خوش ندارم برایتان تعریف کنم این کتاب آشغال چقدر برایم خرج برداشته، چقدر برایم دردسر درست کرده است و چقدر وقت روی آن گذاشته ام. بیست و سه سال قبل که بعد از جنگ جهانیِ دوم به آمریکا برگشتم، خیال می کردم نوشتن درباره ی ویرانیِ "درسدن" کار آسانی است. پیش خودم فکر می کردم همین که گزارشی از مشاهداتم بدهم کافی است. و چون مطلب مهم بود، فکر می کردم شاهکار از آب در بیاید و یا حداقل پول و پله ی حسابی به هم بزنم.... . به نظر خودم، آن قسمت از خاطراتم که به "درسدن" مربوط می شود، بی فایده ی بی فایده است، اما در عین حال هیچ وقت وسوسه ی نوشتن درباره ی "درسدن" دست از سرم برنداشته است." احتمالا خواندن توضیحِ راوی داستان، در مورد سوالِ اولِ این بند، کافی ست و مرا از حرافی در این زمینه معاف می کند.

می خواهید بدانید نظر خود "وونه گات" در موردِ این رمان چیست؟ می گوید:

""ببین سام**، این کتاب خیلی کوتاه و قروقاطی و شلوغ و پلوغ است، علتش هم این است که انسان نمی تواند درباره ی قتل عام، حرف های زیرکانه و قشنگ بند. بعد ار قتل عام، قاعدتا همه مرده اند، و طبعا نه صدایی از کسی در می آید و نه کسی دیگر چیزی می خواهد. بعد از قتل عام انسان انتظار دارد آرامش برقرار شود، و همین هم هست، البته به جز پرنده ها.

و پرنده ها چه می گویند؟ مگر درباره ی قتلِ عام حرف هم می شود زد؟ شاید فقط بشود گفت:«جیک جیک جیک؟»""



"سلاخ خانه"، با همین جمله ی آخری تمام می شود. با چه جمله ای شروع می شود؟ نوشته های وونه گات، چه جور چیزی هستند؟ طنزش چه؟

برای پیدا کردن جوابِ احتمالی، به جای خواندن دوباره ی این یادداشت، رمان را بخوانید. از ما گفتن بود.


پیشنهاد می کنم این یادداشت را هم بخوانید.

........................................................................

* در این رمان، ترجیع بند این جمله ایت: "بله، رسمِ روزگار چنین است".

همین طور نگاه کنید به رمانِ "صبحانه ی قهرمانان"، که این جمله، در بعضی جاهای آن، یک بند را تشکیل می دهد:

"خداحافظ، دوشنبه ی ملال آور"

یا در مورد رمان"محبوس"، کلمه ی "صلح"، به جای یک بند می نشیند.

** سیمور لارنس، مدیر انتشاراتی که با وونه گات قرار داد بست.

...................................................................................

مشخصات کتابی که من خواندم:

سلاخ خانه ی شماره ی 5"

"کورت وونه گات"

ترجمه ی علی اصغر بهرامی

انتشارات روشگران و مطالعات زنان- چاپ هفتم 1390.

بارونِ درخت نشین

این یادداشت، مدت ها پیش در وبلاگ قبلی ام منتشر شده بود. اینجا، آن را بدونِ بازبینی، بدونِ تغییر، می آورم. اگر شد، دوست دارم در یادداشتی، با هم یک مرور کلی رویِ آثار کالوینو داشته باشیم. این دو یادداشت(راجع به "کوره راه لانه های عنکبوت" و "بارونِ..." یک جور مقدمه برایِ آن است.

.........................................................................

گاهی، خستگی و درماندگی از قراردادها و قیدهای اجتماعی، خانوادگی و...، آدم را به این فکر می اندازد که آیا می توان این قراردادها را زیر پا  گذاشت و با قوانین و قرارهای تازه و خود ساخته زندگی کرد؟ و اگر این کار شدنی ست، چگونه؟ فکر می کنم در حالت کلی، می توان دو جواب یا حالت برای این مساله قائل شد. این دو نوع نگاه، یا دو نوع پاسخ و راه حل احتمالی برای این مساله، به این بستگی دارد که برای فرد چه چیزهایی از شرایط موجود و وضعیت فعلی که در آن زندگی می کند، مهم است و خواستنی؛ و چه چیزهایی نخواستنی است و باید عوض شود. 

اگر برای فرد، تمام "ارزش" ها، "افراد"، "اجتماع" و در یک معنی "نفس زندگی"(به شکلی که او در آن زندگی می کند) بی اعتبار و بی معنی باشد، احتمالا شورش و عصیان او، یا به صورت یک سرخوردگی و نارضایتی همیشگی بروز می کند و فرد به نوعی در لاک دفاعی افکار و رفتار خود فرو می رود، و یا به عزلت گزیدن و تارک دنیا شدن منجر می شود. یعنی در نوع اول، در حالی که فرد به ظاهر در کنار افراد می ماند و زندگی می کند، به "روابط" و "قراردادها"ی موجود، تماما بی اعتناست. به علاوه، انگیزه قوی ای هم در او، برای عوض کردن این ها انگار وجود ندارد. در نوع دوم از حالت کلی اول نیز، نارضایتی فرد از "شرایط" موجود، منجر به طرد کامل "زندگی" به مفهوم کلی آن منجر می شود.

اما حالت کلی دیگر این است که فرد، از "نفس" و "ماهیت زندگی"، "اجتماع" و ... رویگردان نیست، بلکه "روابط" و "معیار"های موجود را نمی پسندد و به دنبال راه حلی فعال، دست به تغییر بخشی یا تمام آن ها می زند. مثلا کسی که مردم اطرافش را دوست داشته باشد و همین طور معتقد باشد که باید به شان کمک کند. چنین کسی به دنبال یافتن شیوهای از زندگی، با "معیار"ها و "هنجار"ها و "ارزش" های جدیدی بر می آید، که از یک طرف ارزش های منسوخ موجود را کنار بگذارد و از طرف دیگر، بتواند "آرمان" ها و "اصول" خودش(دوست داشتن افراد، کمک کردن به انسان ها) را برآورده کند.

"بارون کوزیمو روندو"، نوجوانی ست که گرفتار این مساله است. او که از سنت ها و ارزش های قراردادی خانواده خود گریزان است و آنان را منسوخ و بی اعتبار می داند، علیه زندگی و وضعیت خود شورش می کند. اما او برای زندگی جدید خود، شیوه ای را پیدا می کند که از طریق آن، هم به خودش و هم به دیگران کمک می کند تا زندگی بهتری داشته باشند. او، زندگی در روی درختان را، جایگزین زندگی زمینی می کند؛ جایی که "بهتر بتواند زمین را ببیند". هدف او از زندگی بالای درخت، جدا شدن از زمین  و مردم نیست. او از آن بالا، مردم را در کارهایی که از پایین در آن ناتوانند یاری می کند. از درختان و طبیعت و منافع همه مردم روستایش نگهداری و حفاظت می کند. درختان را هرس می کند. در مقابل هجوم گرگ ها به روستا به مردم کمک می کند و... . در متن داستان می خوانیم :" کوزیمو لاوروس دو روندو، آدم متمدنی بود که هم به خود و هم به دیگران احترام می گذاشت"(ص 108، انتشارات نگاه، چاپ دوم). او بالای درخت کتاب می خواند و هرجا که مردم روستا علاقه مند هستند، برای آنان از تجربیات و اتفاقاتی که برایش افتاده صحبت می کند. بدین ترتیب، شیوه جدید او، نه تنها او را از زندگی و مردم دور نمی کند، بلکه باعث می شود او به فردی مفیدتر، هم برای خودش و هم برای مردم تبدیل شود. 

بدون شک، این اثر "ایتالو کالوینو"، را می توان اثر بزرگی دانست. جایی که با به کار گیری هم زمان تخیل، طنز تلخ و واقعیت های تاریخی و اجتماعی، تصویر "سمبلیکی" از زندگی یک "روشنفکر" پیش چشم مان می گذارد. این به معنی همان قضیه مشهور است که "کالوینو"، "روشنفکر" را بارون درخت نشین می دانست.


"کوزیمو لاوروس دوروندو

میان درختان زیست

همواره زمین را دوست داشت

به آسمان رفت"

.

مشخصات کتاب:

بارون درخت نشین

ایتالو کالوینو

ترجمه مهدی سحابی

نشر نگاه. چاپ دوم 1379

کوره راه لانه های عنکبوت(2)

در بند آخر یادداشت پیش(کوره راه لانه های عنکبوت) نویسنده نوشته بود "کالوینویی که ما حالا او را بسیار دور از اردوگاه ادبیات رئالیستی و "متعهد" می بینیم و می شناسیم".
به گمان خودِ نویسنده، لازم بود که به قول معروف یک پرانتز باز شود و توضیحی اضافه. از آنجایی که کالوینو در مقدمه اش می گوید :«می توانم این رمان را نمونه ای از "ادبیات متعهد"معرفی کنم، به معنای واقعی و دقیق کلمه. این روزها وقتی از "ادبیات متعهد" صحبت می شود معمولا مفهوم اشتباهی از این اصطلاح به ذهن می رسد: نوعی نوشته که نظریه ای را شرح می دهد که پیش از این قطعی شده است، فارغ از هر گونه ویژگی شاعرانه. در حالی که آنچه را "تعهد فرانسوی" می نامیدند، انواع سطوح را شامل می شد: تصویرپردازی، واژگان کتاب، پویایی روایت، لحن و سبک کتاب، و بی تفاوتی یا معترض بودن به آن».
می توانیم تعریف و بیان کالوینو را بپذیریم و متعاقب آن، رمانِ او(و هر رمان دیگری که شامل ویژگی های شمرده شده باشد) را نیز نمونه ای از ادبیات متعهد_به آن معنی که مورد نظر فرانسوی ها بوده_ دسته بندی کنیم اما نکته اینجاست که ما، و اغلب خواننده ها، پیش(و بیش) از آشنایی با این تعریف، با برداشت و مفهومی از "ادبیات متعهد" رو به رو بوده ایم که دقیقا همان چیزی ست که کالوینو از آن یاد می کند. یعنی "نوعی از نوشته که نظریه ای را شرح می دهد.... " الی آخر. مفهومی که از چند دهه پیش و بعد از پیروزی انقلاب حتی در حال غالب تر شدن هم بوده و هست. پیش تر از آن هم، توده ای ها و اردوگاه ادبیات سوسیالیستی در ایران بر طبل آن می کوفتند. در سال های اخیر هم، این روند در نقدها و کتاب های منتشر شده در حوزه ی نقد قوت گرفته. این دست از نقدها بیشتر از هر چیز، به تفسیر محتوای نوشته ها و ارزش گذاری آنها بر مبنای مفاهیم اخلاقی و دینیِ کشور ما می پردازند. حتی برخی از آنها پا را فراتر گذاشته و تفسیر و ارزش گذاری خود از اثر را، به نویسنده ی آن هم نسبت می دهند.
پس چندان جای تعجب نیست که این مفهوم، در اذهان عمومی ما کاملا جا افتاده باشد. اضافه کردن این توضیح را لازم دیدم، تا روشن کنم که همه ی ما وقتی از ادبیات متعهد حرف می زنیم، از چه حرف می زنیم.
اگر به این یادداشت، مختصری از کتاب شناسیِ آثار کالوینو اضافه شود، خالی از فایده نیست(یا دستِ کم ضرر نخواهد داشت). همین جا از نویسنده ی اینجا می خواهم که آن را هم اضافه کند.
.......................................................................
خیلی زود بر می گردم و کامنت ها را جواب می دهم.