آیا به قدر کافی از مردم فقیر کشته اند؟ معلوم نیست... این خودش مساله ای است. شاید لازم باشد که هر کسی را که چیزی سرش نمی شود، گردن زد؟ باز هم دنیا می آیند، دوباره فقیرها به دنیا می آیند، و همیشه وضع به همین منوال است تا اینکه کسی بیاید که این شوخی را درک کند، تمام این شوخی را... همان طور که آنقدر چمن را کوتاه می کنند که بالاخره علف خوب و ظریف بروید.
.............................................
سفر به انتهای شب // لویی فردینان سلین(ص401).
من رازهای اقوام دربدر را برای تو در اینجا نوشتهام
افسوس رفتهاند جوانهایی که دوش به دوشم از جادههای خاکی بالا میآمدند
من نام یکیک آنها را میدانم
و داغ میشوم وقتی که نام یکیک آنها را میخوانم
آنها همه فرزند خوابهای جهان بودند
تعبیرهای من از خوابهایشان وِردِ زبان مردم دنیاست
تعبیرها را هم برای تو در این جا نوشتهام
در باغها بعضی درختهای میانسال سالهاست که میگریند
زیرا که آشیان چلچلههاشان را توفان ربوده است
من گفتهام که شمعهای جوان را دور درختها روشن کنند
نام درختهای میانسال را نام تمام چلچهها را برای تو در این جا نوشتهام
و مردگان دو گونه بودند
تا من کنار میزنم این پرده را از روی مرگ
تو چشم خویش را ورزیده کن که ببینی
یک دسته از این مردگان انگار هیچگاه نمیمردند
بلکه، با قبرهای فسفری از راه قبرستانها بر میگشتند
و شهرها را روشن میکردند
نور چراغهای آیندههای زمین بودند؛
و دستهی دیگر مظلوم بودند
انگار هرگر نبوده بودند؛ از بدو زندگانی، انگار مرده بودند
یک جاروی بزرگ زیرزمینی میروفت خاکه ارهی تنهای آنها را
و در چاههای بی ته میریخت
این رُفت و ریخت ذات طبیعت بود
من نامهای هر دو گونه مرده را برای تو دراین جا نوشتهام
من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینهام بگذارم وَ بمیرم
اما چنین نشد وَ نخواهد شد
هستی خسیستر از اینهاست
..........................................................
پ ن: قسمتی از شعرِ "آنچه نوشته ام" از رضا براهنی.
پ ن: برای رفیقم "ز. ی" که شعر را برایم فرستاد.
گوش کنید به قطعه ی:
درباره ی این کتاب{مرگِ قسطی) گفته شده که که واقعیت رویدادهای آن سال های اولیه{زندگی شخصیِ سلین} و ترتیب زمانی شان را تحریف کرده، در آن از زندگی خانواده ی "دتوش" تصویری غمبار ارائه شده و حتی بدبینی و عصبیت پدر قهرمان کتاب هم اغراق آمیز است. اما به نظر سلین درست می آمد که واقعیت را بر اساسِ ضابطه های زیبایی شناختی دلخواه خودش دستکاری کند و حقانیت این باور او بارها و بارها اثبات شده است. به نحوی غریب، صداقت او یا وفاداری به برداشت های حقیقی به دقت گزارش او لطمه می زد. خودش در نامه ای به میلتون هیندوس نوشته:«برای من {گزارش} زندگی واقعی عینی، غیر ممکن و غیر قابل تحمل است. دیوانه ام می کند، از فرط کراهت از خود بیخودم می کند. به همین دلیل مدام درش دستکاری می کنم. بدون اینکه آهنگم را کُند کنم.» نگرش او بر انبوهی از جزئیات تاکید می گذارد و به آنها زندگی می بخشد، اشیا پیش پا افتاده را جاندار می کند، رنج بشر را به وضوح می نمایاند، حقیقت را با سهولتی به تصویر می کشد که در آثار نویسندگان "واقع بین تر" دیده نمی شود.... درخشش زندگی ادبیِ او از آنجاست که در آن "ممکن"، ادامه ی "واقعی"ست. به گفته ی خودِ سلین، آثار او نه برشی از زندگی، بلکه هذیان است.*
..........................................................
در زیر، دو بریده از داستانِ "مرگِ قسطی" را می خوانید:
"""حضور مرگ که می گویند همین است... موقعی که آدم به جای مرده ها حرف می زند.... یکدفععه به خودم آمدم... دیگر مقاومت نکردم.. می خواستم نعره بزنم. نعره ی وحشتناک... خودم را حسابی ول کنم،.. سرم را بلند کرده بودم طرف آسمان... طوری که نگاهم به ساختمان ها نیفتد... بس که از دیدنشان دلم پر غصه می شد... کله اش را روی همه ی دیوارها... روی پنجره ها... توی تاریکی می دیدم""."
و
"""توی درگاهِ واگن با سگ کوچولوی دودیول ایستاده بود... با حرکت دست گفت «خداحافط»! ... من هم دستم را تکان دادم.. قطار به راه افتاد... یکدفعه غصه بهش هجوم آورد.. اَه! وحشتناک بود... از آن طرف درِ کوپه اش شکلک های دلخراشی در می آورد... بعد مثل کسی که در حال خفه شدن باشد به "خررر!خررر!" افتاد... صدایی مثل صدای حیوان...
هنوز می توانست نعره بزند:«فردینان! فردینان!»... همین طوری از آن طرف ایستگاه... از میان آن همه قشقرق... قطار به سرعت وارد تونل شد... دیگر هیچ وقت همدیگر را ندیدیم... .!""
..................................
* برگرفته از کتاب "لویی فردینان سلین" / دیوید هِیمن / ترجمه ی مهدی سحابی / نشر ماهی(مجموعه ی کتاب های "نویسندگان قرن بیستم فرانسه")
دکتر، به دست هایش نگاه کرد. انگار حسِ اینکه خوب خشک شده اند کافی نبود و باید با چشم هایش مطمئن می شد. پشتِ پلک ها را با دست هایش مالید. از این به بعد شعر... . مرد جوان با خودش اینطور فکر کرد. حتی آن را به همراهش هم گفت بعد صدایِ پخشِ ماشین را بالاتر برد و آهنگ بی کلام دیگری پخش کرد. دکتر گفت ما تمام تلاشمان را کردیم. اما هنوز ذهنش درگیر این بود که آیا کاری بوده که می توانسته و ... . جوان با خودش فکر کرد "مرد، مردِ آواره، دست آخر، آوار شد روی خودش". بیست و نه هزار هزار سلول مرده". با خود فکر کرد سال هاست خودش را بسیار پیر می بیند، مردی پیر با دست هایی.. . نتوانست صفتی به دست ها بدهد. دکتر، به آن همه خونی که روی ملافه های سفید و سبز، فوران کرده یا نشت می کنند فکر کرد. به قلب های در بخشِ سی سی یو. جوان، روی کاغذی نوشت "بیست و نه هزار هزار سلول مرده // آماری که هیچ کجا منتشر نخواهد شد". به خودش، یا شاید به کسی که کنارش است گفت، از این به بعد شعر مادرِ من است، با دست های خسته. با دست هایی که سال ها خون منتشر شده ی قائدگی را شسته اند. دکتر به کیسه های خون فکر کرد؛ که کِی و در کدام قلبِ در بخش سی سی یو، جاری خواهند شد. شاعر، این شعر را روی کاغذی نوشت "چرا هیچ خونی در راهروهای بیمارستان ها جاری نیست؟".* و جوان روی ادامه ی سفید کاغذ نوشت "حالا سال هاست، مردی، در پیِ چیزی، تمام صفحه های حوادث را حفر می کند". با خودش گفت از این به بعد شعر مادر من است. که انگار دیگر از رفع و رجوع کارهای عادت ماهانه خسته شده است. که منتظر سال های سعادت بارِ یائسگی ست. که دیگر، پسری، جوانی، دختری، ادامه ی او در زمین، در هوا، در خون، و در ملافه های سفید نخواهد بود. دکتر به بخاری که از لیوان چای بلند می شد نگاه کرد. با چشم، ردِ آن را دنبال کرد؛ تا جایی که ناپدید می شد .
گوش کنید به قطعه ی:
.............................................
پ ن: قطعه ای بی معنی، که از(در) یک هذیان(کابوس) متولد شد، و هنوز در خیابان ها راه می رود.
* برگرفته از شعری از یکی از دوستانم؛ "ارسلانِ جوانبخت".