دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

تقدیم به بیگناهان و گناهکاران



 

 

"گزارش یک آدم ربایی"، رمانی نوشته‎ی گابریل گارسیا مارکز است که بر اساس وقایعی که تقریبا در سال 1990 در کشور کلمبیا اتفاق افتاده است، نوشته شده. واقعه‎ی ده آدم ربایی، که بر خلاف آنکه در وهله اول، جدا از هم به نظر می‎رسیده، تماما یکپارچه و هدف‎مند بوده؛ افراد ربوده شده، به صورت کاملا حساب شده و دقیق، انتخاب شده بوده‎اند. این موضوع را، مارکز در مقدمه‎ی کتاب، توضیح داده. قبل از اینکه، به این بپردازم که این آدم‎ربایی‎ها، با چه نیتی و توسط چه گروه یا کسی، انجام شده بوده(چرا که در فهم و ارتباط گرفتن با این کتاب، این موضوع بسیار اهمیت دارد)، می‎خواهم کمی از ویژگی‎ بارز این کار، حرف بزنم.

نوشتنِ این کتاب، حاصل سه سال تلاش مارکز و تیم یاری کننده‎اش در تحقیقات در اسناد مختلف، مصاحبه کردن با خانواده‎های ربایندگان و سرانجام دسته‎بندی مطالب، به گونه‎ای که تصویر و فهمی درستی از کل وقایع به دست بدهد، بوده. علاوه بر این، همان‎طور که قبلا ذکر شد، این که این ده آدم‎ربایی کاملا به هم مرتبط و در جهت یک هدف بوده‎اند، منجر به این می‎شود که مارکز و تیمش، با حجم انبوهی از اطلاعات(اعم از اشخاص، محدوده‎های اختیارات اشخاص سیاسی کشور و گروه ربایندگان، برنامه‎ها و اهداف فرعی ربایندگان، شرایط سیاسی آن زمان کشور کلمبیا و...) مواجه باشند که یکدست کردن آن، در قالب یک روایت که به هدف برسد، کار را بسیار مشکل می‎کرده. خود مارکز در ابن باره می‎گوید:«روایت‎های تو در تو، تکنیک نوشتاری خاصی را می‎طلبید تا نه خسته کننده باشد و نه به بی نهایت بینجامد؛ همان گونه که ممکن بود در وهله اول چنین شود...»

اما چنین نشده. کتاب، روایتِ یکدست و د رعین حال مستندی ارائه داده است.

طبقِ آنچه پیش از این گفته شد، مارکز و تیم‎اش، متوجه می‎شوند که هر ده آدم‎ربایی، کاملا مرتبط با یکدیگر بوده‎اند. قضیه از این قرار بود که تمام اینها، با دقت و با برنامه‎ریزی‎ای پیچیده، توسط شخصِ "پابلو اسکوبار" و زیر مجموعه‎ها و همدستانش تعیین و اجرا شده بود. "پابلو اسکوبار"، سرکرده‎ی بزرگترین و قوی‎ترین گروه مافیایی کلمبیا بوده است. اما قصد وی از این کارها چه بود و چرا این فاجعه‎ها(کشته شدن تعداد زیادی انسان، بمب گذاری‎ها، ضربه‎ی روحی به جامعه و...) رخ داد؟ این همان چیزی‎ست که مارکز، با نوشتن این کتاب به آن پاسخ داده و مهم‎تر از آن، جنبه‎های مختلف این حادثه را که تمامِ کشور کلمبیا از آن بهت زده بود را مشخص کرده است.

چیزی که اسکوبار و دارودسته‎اش، مشخصا به دنبال آن بوده‎اند، این بوده که توسط دولت، به کشور آمریکا، برای تشکیل دادگاه تحویل داده نشوند. علاوه بر این، شرایطی فراهم شود که امنیت جانی خودِ آنها و خانواده‎هایشان، فراهم شود. در عوض، اسکوبار حاضر میشده که خود و دار و دسته‎اش را، به صورت مسالمت آمیز، تسلیم دولت کند. اما پیش رفتنِ قضایا، به این سادگی نبوده و اسکوبار این را خوب می‎دانسته. به خاطرِ همین، طبقِ یک برنامه‎ی دقیق، از گروه‎های مختلف، اشخاصی برای ربوده شدن انتخاب می‎شوند که از طریق آنها، بتوان حداکثر فشار را بر دولت، مجلس و گروه‎های فشار وارد کرد.

حقیقت این است که، مسائل سیاسی پیچیده‎ای در آن زمان در کشور کلمبیا در جریان بوده که تمام این قضیه را تحت تاثیر قرار می‎داده. اگر بخواهیم در یک جمله مشکلات موجود را خلاصه کنیم، باید بگوییم مشکلِ این کشور، معضلات ناشی از جنگِ تقسیم قدرت و خصومت‎های شخصی‎ای که وارد مسائل کشور می‎شده، بوده است.

احتمالا با وجود گروگان گیری‎های اسکوبار، بمب گذاری‎ها و باقی ماجرا، در نگاهِ هر شخصی، او و دار و دسته‎اش را گناهکارِ اصلی، یا تنها گناهکار در مشکلات کشور نشان می‎دهد. اما زمانی که روایت دقیق و مفصل مارکز از ماجرا را می‎خوانیم، می‎فهمیم که سهم اسکوبار و گروه مافیایی‎اش در این فجایع، به زحمت بیشتر از احزاب و شخصیت‎های مختلفِ درگیر قدرت در کشور بوده است. کسانی که در جریان همین آدم‎ربایی و حلِ آن، به جای مسالمت جویی و یافتنِ راه حل، بیشتر از همه در فکرِ تسویه حساب‎ها و خصومت‎های شخصی خود بوده‎اند. سیاست‎های گاه دوگانه و نامشخص دولت و دستگاه‎های تابعه‎ی مهم آن، بی مسئولیتی و سستی دولتِ وقت و شخصِ رییس جمهور، مشخص نبودن محدوده‎ی اختیارات و مسئولیت‎های سرانِ کشور(اعم از مسئولان اجرایی، امنیتی، حقوقی و....)؛ همه‎ی این مسائل را که کنار هم بگذارید، خواهید دید که آدم‎های زیادی، در این فاجعه انسانی سهم داشته‎اند. فاجعه‎ای که همه از جنگِ قدرت ناشی می‎شده.

چیزی که از همه چیز مشخص‎تر است، این است که همیشه ضربه‎ی اصلی جنگِ قدرت را، پایین‎ترین اقشار و معمولا بی گناه‎ترین آنها می‎خورند. در میان این ده نفری که ربوده شدند، چند نفر روزنامه‎نگار بودند، و بقیه یا فعال اجتماعی یا از اقوام نزدیکِ آن‎ها بودند. از این میان، دو نفر جان باختند، که مشخصا اسکوبار و دار و دسته‎اس، هدف‎شان این نبوده که کسی از گروگان‎ها کشته بشود. اما حماقت‎ها، سستی‎ها و بی مسئولیتی‎ها، باعث شد جان این دو تن گرفته شود. حالا بماند باقیِ جان‎بخته‎های این جنگِ قدرت، که تعداد بسیار زیادی از افراد پلیس بودند که به دستِ افراد مافیا کشته می‎شدند، و یا زاغه نشینانی که طرفدار اسکوبار بودند و دولت برای فشار آرودن به وی، محل زندگی آنها را بمباران می‎کرد.

در پایان، به جای اینکه خودم حرف بزنم، ترجیح می‎دهم که فقط جمله‎های مارکز را اینجا بنویسم.

«درد، حوصله و خشم آنها{خانواده‎هایی که مورد آم ربایی قرار گرفته بودند} به من جرات بخشید تا در این نوشته‎ی پیرانه سری، که دشوارترین و غم انگیزترین بخش زندگیام است، مقاوم باشم. فقط برایم تلخ است که همه اینها روی کاغذ شاید چیزی بیش از سایه ای کمرنگ نباشد، در حالی که آنان در واقعیتِ زندگی رنج برده‎اند*...

این کتاب را به همه شما و به همه کلمبیایی‎ها-گناهکاران و بی گناهان- تقدیم می‎کنم، به امید این که چنین وقایعی دیگر هرگز تکرار نشود

.....................................................................................

فیلمی درباره‎ی پابلو اسکوبار ساخته شده، که می‎توانید اینجا، در وبلاگ "سینما یعنی زندگی" مطلبی درباره‎ی آن بخوانید. البته، اگر این کتاب را بخوانید، حتما آن را با چشمانِ تیزبین‎تر و بازتری نگاه خواهید کرد.

......................................................................................

* میخواهم بگویم، گابو جان، نوشته‎ی  تو، فقط سایه‎ی کمرنگی از حقیقت را منتقل نکرد. دستِ کم انقدر بود که تنِ من در این سوی جهان، موقع خواندن کتابِ تو، تکان می‎خورد؛ تکان‎هایی ترسناک. بعد از رفتنت، در کتابهایت همراه من مانده‎ای ای مرد.

پی‎نوشت: اگر علاقه، صبر و حوصله‎ی خواندن و آشنا شدن با وقایع مستندی از دردها، حماقت‎ها و خطاهای هولناک بشر را دارید تا خودمان را بیشتر بشناسیم، حتما این کتاب را بخوانید.

این مشخصات کتابیست که من خواندم(من در واقع چاپ اُفستِ این کتاب را دارم نه چاپِ اصلی را).

گزارش یک آدم ربایی

گابریل گارسیا مارکز

ترجمه‎ی جاهد جهانشاهی

موسسه انتشارات آگاه. چاپ اول 1376

 

 

نظرات 21 + ارسال نظر
مهرداد جمعه 14 مهر 1396 ساعت 09:37 http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
احوالت؟
پست هایی از دست دیگه نمیزاری . تغییر رویه دادی . یا وقت نمیکنی؟

نه بحث تغییر رویه نیست. حقیقتش نوشتن اینها یه وقت و تمرکزی لازم داره که میدتی هست ندارمش. اما می نویسم باز هم.

خورشید جاودان سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 22:32

سلام
چقدر خوب مردم دنیا دو دسته هستن جنوبیا و غیر جنوبیا چه تقسیم بندی جالبی البته اگه کسی یاد هیتلر نیافته منم همچین تقسیم بندی رو دوست دارم
بنده هیجان زده هیجان زده کامنت مینویسم بخاطر اینکه امروز اولین قدم رو به سوی هدفم برداشتم
قسمت خوب ماجرا هم خوندن کتاب 141 صفحه ای یک روز قشنگ بارانی ( پنج داستان کوتاه ) اریک امانوئل اشمیت ترجمه شهلا حائری نشر قطره بود عالی بود به توصیه دوستتون نویسنده وبلاگ میله بدون پرچم هم لیستم رو تهیه کردم هم برداشتمو از اولین کتابی در راستای رسیدن به هدف بزرگ خوندم
نوشتم شدیدا هم جوگیر شده بودم اگه بهم نخندین حس میکردم شبیه منتقد غذا و نویسنده نشریه آشپزی توی کارتون موش سر آشپز شدم اولین قدم که حسابی بهم خوش گذشت حسابی هم با خودم شوخی کردم

سلام
این خیلی عالیه. آدم کیف میکنه وقتی می‎بینه یکی انقدر لذت برده از خوندن.. خوب میدونم چی می‎گید. منم همین جوری هستم وقتی یه کارِ خوب میخونم، واقعا خواب از سرم میپره و کلا می‎رم تو هپروت
+دستِ میله‎ی عزیز هم درد نکنه.
امیدوارم پیشنهادهاش به کارتون بیاد؛ اینا چیزایی هست که خودش دستِ کم به عنوان یه عاشق ادبیات تجربه کرده
+ من کلا قولِ نخندیدن رو نمیتونم بدم؛ چون کلا آدمی هستم که تا یه چیزی می‎شنوم، یه شوخی درباره‎ش میاد تو ذهنم...آخه جوگیری خنده داره. من به جوگیر شدن خودم هم(که خیلی خیلی اتفاق میفته) میخندم،چه برسه به شما
+خوشحالم که روزِ خوبی داشتید با ادبیات. هر رویه ای که به نظرتون درست بود رو ادامه بدید. قطعا با پیگیر بودن، نتایج خیلی بهتری هم نصیبتون میشه دوستِ من

صبا سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 16:34

برای خورشید جاودان:خواهش می کنم.منم چون دیدم گفتی بچه جنوبی هوایت رو داشتم چون منم خوشبختانه جنوبی هستم:)))
حس ناسیونالیستی خیلیم خوبه می گن اصولا دنیا دو دسته مردم داره:یکی جنوبیا یکی غیر جنوبیا:)))فدات:*

بله!!
خوب خدا رو شکر، دو تا جنوبی رو به هم رسوندیم، بازم خودش خیلی خویه.آخه من میدونم یه جنوبی چه حسی به یه جنوبی داره
+ اصلا آبادان برزیلته

خورشید جاودان دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 23:57

سلام
تشکر ویژه از راهنمایی خانم صبای عزیز


احمد محمود رو از برنامه مستندی که بی بی سی در موردش پخش کرد شناختم بدون هیچ شناختی فقط از روی صحبتهای خودش اونم تو یکی دو ساعت برنامه مستند شیفتش شدم وعلت بعدیش هم ولایتی بودن ایشون با بنده و همون حس ناسیونالیستی گاهی متعصبانه ام مدارصفر درجه اش رو خوندم دیدم شیفتگیم بی دلیل نبوده کل کتاب با شخصیت اول داستانش بارات همذات پنداری کردم خورشید جای باران داستان راستش جای باران زندگی کردم دومین کتابی که میخوام از ایشون بخونم همسایه ها است داستانش هم در مورد مبارزات ملی شدن صنعت نفت و دوران مصدقه البته اگه درست گفته باشم یا در موردشه یا تو اون برهه زمانی اتفاق افتاده وهنوز نخونده هیجان زده هستم فکر کنم اگه بخونم مدتی هم تو فضای این داستان زندگی کنم و کلی بهم خوش بگذره
عزیز نسین هم تو یه گشت وگذار اینترنتی پیدا کردم و اول بار فقط بخاطر پیشینه سیاسی ومبارز بودنش ازش کتاب خوندم ولی بعدها عاشقش شدم
به غیر از این دو نویسنده البته بهتره بگم تنها نویسنده مورد علاقم به معنای واقعی محمد علی جمالزاده است مخصوصا دارالمجانینش
حالا که فکر میکنم خیلی هم از ادبیات داستانی دور نبودم درسته مثل شما وباقی دوستان حرفه ای و مداوم نخوندم ولی از همون اندکی هم که خوندم واقعا لذت بردم

+احمد محمود رو تا قبل از اینکه با شما حرفش پیش باید، فقط یه اسم ازش میدونستم. اما یه سری تحقیقات اینترنتی(گزارش ها، مصاحبه ها و تصویرها) دیدم و جنبه هایی از زندگی ادبیشون دستم اومد...
+ واقعا با اون شرایطی که ایشون داشته، کارهای بزرگی کرده
+ فکر میکنم همسایه ها رو هم ذوست داشته باشید
+ خدا رو شکر، من حرفه ای نیستم... حرفه ای بودن بده و سخت... اما خیلی زیاد علاقه مند به ادبیات هستم. مهم هم واقعا اینه که از چیزایی که میخونی لذت ببری؛ مقدارش دیگه واقعا مهم نیست. من دوستانی دارم که حداقل هفت هشت ماه هست که دیگه کاری از ادبیات داستانی نخوندن: به یه دلیلِ ساده؛ احساس میکنن الان نباید بخونن و یه جورایی بیشتر تو ذهنِ خودشون باشن

صبا دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 18:11 http://royekhateesteva.blog.ir

سلام جناب مویدی.با اجازه من کامنت خورشید جاودان رو خوندم.ببخشید که ورود می کنم به گفت و گویی که داشتید پیرامون کتاب...
عزیز نسین و احمد محمود رو تعریفشون رو خیلی شنیدم..مخصوصا احمد محمود که جز نویسنده های کم نظیر می دونند ایشون رو.کتابای اشمیت بیشتر نمایش نامه هایش رو خوندم و راضیم ازش:))
برای مطالعه در مورد داستان نویسی هم کتاب یونسی.دیوید لاج و کتاب قصه نویسی براهنی رو پیشنهاد می کنم.
یک نویسنده رو هم می شناسم هم کتاب چاپ شده داره و هم ترجمه شده و کارشون خوبه.ایشون کلاس داستان نویسی از راه دور دارن!برای بچه های علاقه مندی که امکان رفتن به کلاسای آموزشی رو ندارن من چون هزینه اش به جیبم نمی خورد شرکت نکردم ولی اگر خواستید شماره اش رو در اختیارتون می ذارم که باهاشون تماس بگیرید.

سلام بر صبا خانم
اختیار دارید. از نظرِ من، هر چیزی که تو وبلاگ عمومی میشه، یعنی یه توافق نانوشته‎ست که همه میتونن توی خوندنش شریک بشن. و اتفاقا چه بهتر که این اتفاق از این نوعش بیفته. منظورم اینه:
+تو زمینه‎ای که من اطلاعی نداشتم، به دوستمون کمکی شد. دستتون درد نکنه. امیدوارم دوباره بیان و این کامنت شما رو ببینن.
+برای خودمم خوب بود این کامنت؛ به همون دلایلِِ بالا :)
+ از میان اونهایی که اسم بردید، کتاب "لاج" و "یونسی" رو یه تورقی زدم، اما نه خیلی جدی(به دلایلی هنوز نخواستم این کتاب ها رو بخونم:) ) اما کتاب آقای براهنی رو نخوندم.
+ اگر دوست داشتید، اون نویسنده رو به منم معرفی کنید. ممنونم میشم

خورشید جاودان یکشنبه 31 خرداد 1394 ساعت 17:32

بادبادک باز رو خوندم و واقعا ازش لذت بردم جوری که پنج بار دیگه هم خوندمش و باز هم میخونم عزیز نسین بیشتر جنبه طنز کاراش رو دوست دارم پیشنهاد میکنم حتما بخونید البته نمیدونم کتاباش چاپ میشه یا نه چون مدتی ممنوع بود و البته ببخشید جسارت کردم و پیشنهاد خوندن عزیز نسین دادم
احمد محمود هم رمان مدار صفر درجه اش تقریبا یه حالت تاریخی داشت و چون جنوب و اهواز داستانش میگذشت و من هم جنوبیم حسابی بهم چسبید تقریبا اگه درست یادم مونده باشه داستانش تو دوره مبارزات اوایل انقلاب میگذشت اول یه جور حس ناسیونالیستی بود برای خوندن احمد محمود ولی کم کم تبدیل شد به علاقه
من از ادبیات ترکیه شروع کردم چون فضاش بیشتر شبیه زندگی های خودمونه حس نزدیکی با نویسنده ها وشخصیت های داستانی دارم
متاسفانه به دلیل مشکلات مالی ونبودن کتابفروشی تو شهر کوچیکمون مجبورم اگه کتابخونه کتاب مورد نظرمو نداشت بر خلاف میلم پی دی اف بخونم و از لذت به دست گرفتن کتاب محروم باشم ولی خب هیچوقت مشکلات نتونسته من رو از چیزی که میخوام بدست بیارم دور کنه بلاخره یه راهی پیدا میکنم البته خوندن پی دی اف به نفعمه چون اغلب کتابای چاپ قدیم و سانسور نشده رو خوندم هرچند که باعث شد شماره چشمم از یک به دو نیم برسه

بله! بادبادک باز واقعا کارِ خوبیه..
+عذرخواهی چرا دوستِ من!!؟ این که به من کتابی که خوندید رو پیشنهاد دادید جای تشکر داره از طرفِ من؛ ممنونم ازتون
+باید هم با هر فضای داستانی ای که بیشتر میتونید ارتباط بگیرید شروع کنید. حتی در ادامه هم به نظرِ من ارجحیت رو همیشه به علاقه‎ی شخصیتون بدید
+ اگه کتابی رو نتونستید تهیه کنید و خواستید pdfش رو بخونید، میتونید یه ایمیل به من بزنید. اگه داشته باشم، حتما میفرستم براتون. چون تعداد تقریبا زیادی پی دی اف دارم، اما خودم نمیخونم؛ هم به دلیل علاقه م به کتاب، هم همین قضیه‎ی چشم و خسته شدنش که شما گفتید...
+امیدوارم بخونید و لذت ببرید

خورشید جاودان شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 23:11

سلام برای شروع رمان خوندن با ادبیات ترکیه موافق هستین ؟
اورهان پاموک - یاشار کمال عزیز نسین کدومش ؟
از یاشار کمال خیلی سال پیش اینجه ممد رو خوندم از اورهان پاموک هم قلعه سفید واز عزیز نسین پخمه راستش از همه اش هم خوشم اومد و اون چیزی بود که میخواستم ولی الان انتخاب برام سخته
همسایه های احمد محمود ؟ مدار صفر درجه اش رو خوندم
در مورد اریک امانوئل اشمیت چی ؟از اشمیت فقط خرده جنایتهای زناشوهری رو خوندم نمایشنامه بود خوشم اومد
میخوام بگم یه کمی این نویسنده ها رو میشناسم و چون باهاشون از قبل اشنایی دارم فکر کنم از بقیه کتاباشونم خوشم بیاد ولی اگه شما فکر میکنید از یه نویسنده دیگه بخونم لطفا راهنمایی کنید نمیخوام همین اول کاری یه چیزی بخونم که تو ذوقم بخوره دارم سعی میکنم از خودن رمان هم مثل بقیه کتابا لذت ببرم چون برای رسیدن به هدفم لازمه

سلام
اول از همه بگم که این به نظر من اتفاقا کارِ درستی هست که برای شروع، از کسایی شروع کنید که قبلا کاری ازشون خوندید و پسندیدید. پس به نطرم کارِ درستی نیست که من نظرِ شخصی‎ای تو این زمینه اعمال کنم. مهم نظرِ شماست.
+ از اینهایی که از ادبیات ترکیه اسم بردید، اورهان پاموک رو بهتر از بقیه میشناسم و بقیه رو خیلی کم. اما به نظرم هر سه اینهایی که اسم بردید کارهاشون قوی باشه و دوست داشتنی. یعنی نظر من هم همینه. پس از هر کدوم دوست داشتید بخونید، اما من شخصا بیشتر مایلم از اورهان پاموک بخونم.
+ احمد محمود رو هم چیزی ازش نخوندم متاسفانه.
+راستی، یه پیشنهاد: اگر "بادبادک باز" خالد حسینی" رو نخوندید، حتما بخونیدش. فکر میکنم دوستش داشته باشید
+اشمیت رو هم متاسفانه به جز همین "خرده جنایت..."با بقیه کارهاش اصلا آشنا نیستم؛ این کار رو هم "تله فیلم" ش رو دیدم ولی نمایش نامه ش رو دوست داشتم. میتونم درباره‎ی اشمیت یه پرس و جویی از سایر دوستان بکنم براتون.
+ به وبلاگِ "میله بدون پرچم" که تو لیست پیوندهای من هست حتما یه سر بزنید. هم از ادبیات ترکیه و هم درباره‎ی کتابهایی که اینجا ازشون اسم بردیم مطالبی پیدا میکنید.
حتی پیشنهاد میدم تو زمینه‎ی تاریخی یا هر زمینه ای که مورد علاقه تون هست، ازشون پیشنهاد بگیرید.
+خوشحالم به ادبیات داستانی دوباره توجه نشون دادید

هم چراغ شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 10:35 http://nemene.blogsky.com

آقای مارکز در این کتاب مارکز همیشگی نیست؛ یعنی مستند بودن نوشته، دست هنر رو از پشت بسته و اثری روزنامه ای و سیاسی تولید کرده، که در نوع خودش قابل اعتنا و پراهمیته، اما خب، برای ارتباط گرفتن با این کتاب، بیشتر از هر چیز باید متوجه وجه غیر هنری اون بود... و مارکز رو به چشم یک وقایع نگار دید.

منظورتون از "اثری روزنامه‎ای و سیاسی" چیه؟! یعنی نمیشه یه اثرِ ادبی اون رو به حساب آورد؟
اگر منظورتوت این باشه، باهاتون موافق نیستم. چون مارکز به بهترین شکل از ادبیات داستانی و روایت پردازی برای نوشتن این کتاب استفاده برده؛ گیرم که همه ی اطلاعات مستند باشه.
شاید هم منظور شما چیز دیگه ای هست...

دارچین جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 17:00 http://atredarchin.blogsky.com

گفتنش یجورایی فاجعه است برام ، اما باید بگم با کتابهای مارکز ارتباط برقرار نمی کنم ، برای سومین بار سعی کردم صدسال تنهایی رو بخونم ، بماند که بین تلاش اول واین تلاش حدود هشت سال فاصله بود ، اما باز هم نتونستم.

دارچین جان، خوندنِ "صد سال تنهایی"، واقعا هم آسون نیست و با هر مذاقی هم جور در نمیاد.. ناراحت این قضیه نباش.
+اما اگه دوست داشته باشی یه کارِ خوب از مارکز بخونی، راحت میتونی این کتاب رو انتخاب کنی... چون تو این داستان، خبری از رئالیسم جادویی و اون تکنیک های مشور مارکز نیست. نثرش روون هست.
اگر خواستی، باز هم کاری که بتونی باهاش ارتباط بگیری رو بخونی، از همین مارکز عزیز بهت پیشنهاد میدم
اما اگه باز هم نتونستی باهاش ارتباط بگیری، جای ناراحتی نیست، چون کاملا یه چیز طبیعیه

خورشید جاودان پنج‌شنبه 28 خرداد 1394 ساعت 11:29

سلام
این یکی دو روزی که از نوشتن کامنت وپاسخگویی شما گذشته دارم به این فکر میکنم اصلا من هدفم از نوشتن چیه ؟ چرا می نویسم خب ادم اول باید تکلیفش با خودش روشن باشه راستش من نه میخوام کار ادبی کنم نه بقول شما کاربزرگی انجام بدم ونه حتی داستان بنویسم فقط میخوام برای دل خودم خوب نوشتن رو یاد بگیرم چون یا کاری رو نمیکنم یا باید به بهترین نحو انجامش بدم هیچوقت هم خودمو تو چهار چوب خاصی قرار نمیدم منظورم اینه که فقط مینویسم و نوشته های من فقط نوشته هستن نه دلنوشته نه مقاله نه داستان و..... هیچ اسم خاصی نداره و هیچ شکل خاصی هم نداره فقط اجازه میدم کلمات خودشون روی کاغذ کنار هم قرار بگیرن و یه جمله رو تشکیل بدن وجملات هرجور دلشون خواست کنار هم بشینن و یه متن بشن خواستم این توضیح رو بدم که متوجه بشین چی میخوام راستش چند بار پاسخ هاتون رو خوندم حس کردم لازمه این رو بگم چون رمان خوندن لازمه خوب داستان نوشتنه فیلم دیدن لازمه خوب فیلم ساختن یا کار سینماییه ولی من فقط برای رفع عطش روح و روانم مینویسم یه جور مراقبه است ولی خب دوست دارم خودم وقتی میخونم ازش لذت ببرم به هر حال خودم بعنوان تنها مخاطب نوشته های خودم حق دارم ازش لذت ببرم
و اینکه نوشتن برام مهمتره یا خوندن ویاد گرفتن از این طریق
فعلا که خوندن زورش بیشتره تصمیم دارم هرچیزی که گیر اوردم رو بخونم وکنارش نوشتن رو تمرین کنم

سلام
احتمالا من باید بهتر توضیح می‎دادم. قضیه رو.
ببینید، اصلا منظور من این نبود که شما نویسنده‎ی بزرگ بشید یا داستان بنویسید یا.... . قضیه اینجاست که بودن شک(تاکید میکنم بدون شک) همه ی کسایی که آثار هنری ای خلق کردن، فقط و فقط برای دلِ خودشون بوده، نه برای کسِ دیگه ای. یعنی مثلا مارکز اگر "صد سال تنهایی" رو نوشته، اول از همه اون رو برای خودش نوشته. چون اساسا کارِ هنری، یه کنکاش هست که خودِ خالق اثر، در درون خودش داره انجام میده. بعدا خواننده یا خواننده هایی پیدا میشن و با اون نوشته ارتباط میگیرن. این نکته اول.
و نکته‎ی مهم دیگه اینکه هیچ کس هم نباید بشینه برای خودش قالب کاملا مشخص تهیه کنه و بعد تو اون قالب بنویسه. اگر قرار بود اینطور باشه، هیچ خلاقیتی و هیچ اثرِ هنری جدید و هیچ سبک جدید و نگاه جدید ایجاد نمی شد.
+ از مجموع این دو تا نکته، این رو میخوام بگم که حرفهایی هم که من زدم، دقیقا به نظرم راهکارهایی بود برای همون رفع عطش روحی. اینها، همه به نظرم یه سری راهکار هست(که البته کشفِ من نیست، تجربه بزرگانِ عرصه ی نوشتن هست) برای همون که چیزی بنویسید که خودتون در وهله اول بیشترین لذت رو ازش ببرید.
اگر من یا شما، میخوایم این عطشمون رو برطرف کنیم، باید به راهی برسیم که بتونیم اون حرفهایی که تو دلمون هست، یا سوالهایی که داریم رو بتونیم به بهترین شکل بیان کنیم، حتی اگه شده فقط و فقط برای خودمون.
+ اینها همه نظرات شخصِ من هست و ممکنه شما قبولش نداشته باشید. و این کاملا طبیعیه دوستِ من. به هر حال اگر بازم صحبتی بود، من در خدمتم. اما نوشتن رو ادامه بدید همچنان.
موفق باشید

صبا پنج‌شنبه 28 خرداد 1394 ساعت 00:48

یه چیزی بگم در مورد گابوی عزیز مرد دوست داشتنی که لبخندش رو به اندازه طنز خوش ترکیبش در متن هایش دوست دارم،و اونم اینه که مارکز یک نویسنده مردمی بود و همین ماندگارش کرد،او مقابل مردمش نایستاد بلکه در جریان جامعه اش بود.فرهنگ آمریکای لاتین رو تحقیر نکرد بلکه کاری کرد که همه دلشون بخواد این مردم سبزه پوست با اون کلاه های خاص و زنانی مثل اورسلا رو دوست داشته باشن.این یکی از چند دلیلی که من این مرد رو دوست دارم.به نظرم اینکه یک نویسنده رو سبک کارش رو بشناسیم یک کتابش رو با دقت مطالعه کنیم بهتر از اینکه آثار زیادی از یک نویسنده بخونیم و نفهمیمش و بگیم من چون همه کارهایش رو خوندم پس من بیشتر فهمیدمش!همیشه کیفیت مطالعه بر کمیتش ارجحیت داره و خوشحالم که شما جز این افراد نیستید.این دغدغه ذهنی ام بود و پست شما بهانه ای شد که بیانش کنم از این بابت ممنونم.
متاسفانه این کتاب رو نخوندم و الان هم از دست شما عصبانیم چون دارم بهتون حسادت می کنم!:)))کتاب تنها چیزیه که قادره حسادت من رو برانگیزه.منم برای اینکه تلافی بکنم خدمتتون عارضم که کتاب زندگینامه این نویسنده رو به قلم خودشون مطالعه کردم امیدوارم شما نخونده باشیدش تا آرامش صبا حاصل شود!:))
به نظرم ارتباطی هست بین این جست و جویی که برای این پرونده ها انجام دادند با حرفه مارکز.مارکز یک زمانی برای روزنامه ها نویسندگی می کرده.البته این فقط یک حدسه!

به به!!! انقد خوبه آدم یکی رو از حسادت عصبانی کنه که گفتن نداره
+ اما، خوشبختانه(برای شما)، من این کتاب رو نخوندم و تو کتابفروشی هم دیدمش.. به خصوص یه کتاب یادداشت‎های روانه‎ش هست که خیلی دوست دارم بخونمش، اما هنوز موفق نشدم... الان احتمالا آرامشتون حاصل میشه صبا جان
+ دیگه اینکه، حدستون کاملا درسته. گابو، روزنامه نگار بوده و اتفاقا توی روند این کار هم خیلی از این حرفه ش کمک گرفته.. راستی، گابو همیشه گفته که روزنامه نگاری رو خیلی خیلی دوست داشته و داره.. در ضمن یکی از کسانی که که باهاش همکار کرده، یه روزنامه نگار خبره و سخت کوش بوده

مژگان چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 16:37

مچکرم مجید عزیز
+ تو دومین کسی هستی که می گی من می تونمُ استعدادشُ دارم تا درباره ادبیات بنویسم. منظورم این نیستش متون ادبیُ نقد بنویسم. منظورم دل نوشتُ قصهُ داستان هستش
+ من که از نوشته های تو خیلی کمک می گیرم. خدا کنه تا بتونم با پستای بی حوصلهُ ناقصم درباره سینما، به تو هم ایده بدم
+مچکرم برای همه انرژی های مثبتی که بهم می دی

مژگان جان، من عینِ نظرم رو میگم. به خصوص در مورد دوستان، که آدم باید حرفش رو بهشون برنه... مگه نه؟!
+ اگه نظرِ من باشه، بهترین کار، همون خلق کردن. یعنی نوشتن. حالا دل نوشته و قصه و روایت و هر چیز دیکه‎ای... به نظرم نقد، تو جایگاه بعدی ارزش قرار می‏‎گیره
+ من واقعا پست‎هات رو دوست دارم. هم فیلم بهم معرفی میشه، هم با یادآوری‎هات، ایده میاد تو ذهنم.. راستی، پستِ بعدی، سینمایی هستش. نمیگم چیه، تا لذت احتمالش کم نشه

سامورایی چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 15:02 http://samuraii84.persianblog.ir/

فکر کنم ترجمه پارسای بود

ترجمه‎ی پارسای واقعا خوب نیست.
سامورایی به نظر من، اگه کتاب دو تا ترجمه ازش هست، حتما حتما باید اون بهتره رو خوند...آخه خیلی وقتا، وقتی مقایسه میکنی میفهمی که تو بعضی ترجمه ها، چقدر چیز مهم پایمال شده.
متاسفانه ترجمه‎ی آقای پارسای، با همه احترام، اصلا خوب نیست.

مژگان چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 14:08 http://cinemazendegi.blogsky.com/

سلام مجید عزیز
+ منم کامنت خورشید تابانُ خوندمُ این همه صداقتُ صمیمیت حرفاشُ خیلی دوست داشتم . بعدشم پاسخ تو رُ خوندم که برای خودمم خیلی آموزنده بودشُ می تونم تا ازش پیروی کنم تا کم کم بتونم بهتر بنویسم.
+ مچکرم

سلام بر رفیقِ ما، مژگان
+ بدون اغراق میگم مژگان جان: تو ظرفیتِ خیلی زیادتری از اونچه که تا حالا تونستی کشفش کنی رو داری برای نوشتن؛ جدا ظرفیتی زیاد..
+ خواهش میکنم عزیز... با حرف زدن با همدیگه، به نظرم همه میتونیم به هم کمک کنیم تا در نهایت هر کسی به شناخت بهتری از خودش برسه و بهتر بتونه بیانش کنه

خورشید جاودان چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 13:23

ممنونم بابت راهنماییتون من هم فعلا می نویسم هر چی که به ذهنم میاد اونجوری که بلدم مینویسم ولی یه مسئله ای که وجود داره اینه که من یه روح سرکش ویه روحیه ماجراجو دارم راستش هیچوقت علاقمند به خوندن رمان نبودم حس میکنم با خوندن هر کتابی جز رمان میتونم عطش خودمو سیراب کنم البته رمان های تاریخی رو دوست دارم ولی تا الان علاقه ای به خوندن رمان نداشتم الان دارم از پاریز تا پاریس باستانی رو میخونم فعلا در حال مسافرت با ایشون هستم
ولی اگه بخوام رمان بخونم احتمالا برم سراغ خارجی ها

خواهش میکنم
+ خوبه. بنویسید.
+ اما نظرِ شخصِ من اینه که، برای کسی که میخواد بنویسه و دستِ کم طوری بنویسه که به نیازهای روحِ خودش(و نه حتی کسی دیگه ای، ولو یک نفر) پاسخ بده، لازمه که بخونه.
کسی که کارِ ادبیاتی میخواد بکنه، باید ادبیات رو دنبال کنه. کسی فیلم میخواد بساز، حتما باید فیلم ببینه و ال آخر....
البته این نظرِ شخصی من هست...
+ امیدوارم با خوندن این کتاب، به رمان علاقه پیدا کنید، چون اتفاقا رمان، جولانگاه روح های ماجراجو هست...
+ و اینکه حتما بهتره که بیشتر به فکرِ خارجی ها باشید، چون تو آثار فارسی، تعداد رمانهایی که بتونه فرد رو جذب ادبیات داستانی کنه، زیاد نیست متاسفانه

خورشید جاودان چهارشنبه 27 خرداد 1394 ساعت 00:24 http://afsane1900.blogsky.com/

دوباره سلام این بار با یه درخواست کمک پیشاپیش عذرخواهی میکنم فکر میکنم بتونید کمکم کنید و البته حوصله داشته باشید یه کامنت طولانی بخونید همیشه عاشق نوشتن بودم وهستم ولی گاهی زندگی ادم رو تو یه مسیر دیگه قرار میده که نمیدونم اسمشو چی بذارم جبر یا زورگویی بزرگترها تو عالم نوجوونی همیشه دلم میخواست نویسنده ای بشم که جایزه نوبل ادبیات بگیره و واقعا هم مصمم بودم بخاطر همین فکر میکردم اگه رشته انسانی بخونم موفق تر میشم ولی خانواده ترجیح دادن که من تجربی بخونم مقاومت کردم ولی تنها چیزی که نصیبم شد مقابله به مثل والدینم بود تمام نوشته هام پاره میشد و راهی سطل اشغال میشد جوری سر خورده شدم که واقعا از نوشتن وحشت داشتم وشدم بچه مورد علاقه اونا و گاهی مخفیانه می نوشتم وقایم می کردم خلاصه کل دوران نوجوانی من با ترس از نوشتن سپری شد وقتی دانشگاه رو تو رشته زیست شناسی تموم کردم رفتم دنبال علاقه خودم ولی دیر شده بود یه جورایی تازه میخواستم الفبای اصولی نوشتن رو یاد بگیرم این بار هم سر خورده شدم دوستان انجمن واونایی که نوشته هامو میخوندن جوری باهم برخورد کردن که با زبان بیزبانی گفتن طرف برو قلم و کاغذتو بنداز سطل آشغال و تا اخر عمرت چیزی ننویس ولی من اگه ننویسم فکر کنم بمیرم دقیقا میمیرم الان شدم یه موجود سر خورده که هر چی مینویسه رو قبول نداره به تشویق دوستم یه وبلاگ ساختم و الان توی اون مینویسم اسمشم شد نویسنده ای که هر گز نویسنده نشد یه کسی که مینویسه ولی اونقدر اعتماد به نفسش پایینه که اصلا خودشو قبول نداره
میشه کمکم کنید تا به اون چیزی که میخوام برسم خیلی سعی کردم این علاقم رو از بین ببرم ولی باز بر میگشتم به همون چیزی که میخواستم الان فقط میخوام خوب خوندن و خوب نوشتن رو واسه دل خودم یاد بگیرم فقط واسه دل خودم ممنونم اگه راهنماییم کنید

سلام
دو بار، کامنت شما رو خوندم. چون مهم بود.
+ راستش من واقعا هنوز شاگردم توی ادبیات. این یه واقعیته، نه شکسته نفسی بی مورد، اما به نظرم این باعث نمیشه که تجربه ی خودم، با کسی که دوستانه سوالی مطرح کرده مطرح نکنم.
چون خدا رو شکر، هیچ کدوم از ما قرار نیست فعلا کار خیلی بزرگی انجام بدیم؛ پس راحت باشیم و سخت نگیریم
+ اولین چیزی که میخوام بهتون بگم و صد در صد بهش معتقدم، این که "هیچ وقت برای شروع کارِ ادبی(نوشتن، خوندن و...) دیر نیست". مطلقا "هیچ وقت". پس از این بابت اصلا نگران نباشید.
+ دوم: به نظرِ من، در حالِ حاضر، تنها کاری که شما باید بکنید اینه که موتور رو روشن کنید و روشن نگهش دارید. یعنی بنویسید. هر چیزی که احساس کردید دوست دارید بنویسیدش، بنویسید. بعدا اگه مایل بودید، میتونید وارد کارهای فنی تر بشید. نشدید هم نشدید؛ اصلا چیز بدی نیست. اما فعلا مهم اینه که راه بیفتید و شروع کنید.
+ سوم: خوب و زیاد بخونید. تا جایی که میتونید و زمانتون اجازه میده، رمان بخونید.
+ چهارم: صبور باشید
+ فکر میکنم همین چهار مورد، زیاد هم باشه. فعلا اگه این حرفها رو خوب دونستید، بهشون عمل کنید. یه ضرب المثل سرخپوستی میگه:«اگه خوب دنبال چیزی بگردی، حتما پیداش میکنی". منم سرخپوست ها رو دوست دارم و قبولشون دارم
+ در انتها، همیشه وقت برای حرف زدن در این مورد دارم.
موفق باشید خورشید جاودان

خورشید جاودان سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 18:44

سلام
با خوندن این مطلب نمیدونم چرا عبدالمالک ریگی به ذهنم اومد وقتی عکسش رو دیدم فکر نمیکردم اینقدر جوون باشه
الان این سوال تو ذهنمه که چی میشه عبدالمالکها و اسکوبار ها بوجود میان ؟
یه عالمه تشکر برای معرفی کتاب

سلام
مسلما، خیلی شرایط و خطاها دست به دستِ هم میده تا امثالِ داعش و ریگی و طالبان و.... به وجود بیاد.
یکی از این عوامل، که با این متن و کتاب هم مرتبط هست، سیاست های اشتباه تو بعضی زمینه هاست، که توسط صاحبان قدرت اعمال میشه.... البته این، از خطای خودِ فرد چیزی کم نمیکنه، اما به ما کمک میکنه مساله رو یک بعدی نبینم و اصطلاحا یک طرفه به قاضی نریم
+ خواهش میکنم. امیدوارم اگه بخونیدش لذت ببرید

سامورایی سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 14:13 http://samuraii84.persianblog.ir/

این کتاب رو توی نمایشگاه میتونستم با تخفیف بخرم اما نخریدم و الان دارم حسرتشو میخورم!

ترجمه‎ی جهانشاهی‎ش هم تو نمایشگاه بود سامورایی؟!
+یه فرصت دیگه رفیق...

ماهی سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 06:00 http://nimeye-digargoonam.blogsky.com/

سلام:/


دو ساعت دیگه ژوژمان دارم

وقت نکردم پستتو کامل بخونم

قول میدم برگردم بخونم ی نظر درست حسابی بدم:)

سلام...
البته الان که من دارم کامنت شما رو جواب میدم، احتمالا دیگه کار از کار گذشته و همه چی تموم شده.. من فقط امیدوارم خوب پیش رفته باشه همه چی
لطف میکنی که میخونی ماهی جان

مژگان سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 00:49 http://cinemazendegi.blogsky.com/

+ خیلی مچکرم به خاطر این پست خوب
+ تشکر اول برای این که من خودمم نمی دونستم ( گزارش یک آدم ربایی) مارکز هم، مربوط هستش به ماجرای اسکوبار. فقط می دونستم این فیلم اقتباسی هست از زندگی این شخص.
+ دوم حالا که نوشته تو رُ خوندم متوجه شدم چقدر فرق زیادی بین زاویه دید در، سینما و ادبیات هستش. همونطور که کارگردانش گفته این فیلم اولین فیلمی هست که درباره اسکوبار ساخته شده. برای همین سینما خشونتُ طوری به تصویر کشیده تا بیننده احساس نکنه همش داره یک فیلم بزن بکُشُ بمب گذاریُ آدم کشی می بینه. توی فیلم تصاویر زیادی از این خشونتا هستش ولی کارگردان به جنبه های عاطفیُ زیبای زندگی هم اشاره داشتش. برای همین خشونتُ در کنار لطافت. عشقُ در کنار نفرت آوردش. که همین موضوعات فیلمُ جذاب می کردش.
+ مردم بیجارهُ فقیر چیزی رُ باور می کردند که می دیدند. برای همین نوشتم اسکوبار خیلی مردم فریب بود.
و لایک به این جمله ( چیزی که از همه چیز مشخص‎تر است، این است که همیشه ضربه‎ی اصلی جنگِ قدرت را، پایین‎ترین اقشار و معمولا بی گناه‎ترین آنها می‎خورند.)
+ حتما این کتاب، کتاب خوبی هست. چونکه نویسنده بزرگی مثل مارکز نوشته ولی من متاسفانه از مارکز،فقط صد سال تنهاییُ خوندم و عشق سالهای وبا که اونم نصفشُ خوندم.
+ و ای کاش فیلم ساز به مارکزُ کتابشم اشاره می کرد
+ مجید عزیز تو به مخاطبینت گفتی این کتابُ بخوننُ تا با چشمان تیزبین تری فیلمُ ببینُ متوجه بشن. برای من برعکس شدش، منم حتما کتابُ می خرمُ می خونم تا درک تازه یی از فیلمُ موضوع داشته باشم.
+ مچکرم

سلام بر مژگان عزیز
+ یکی از مهمترین نکته‎هایی که تو این کتاب خیلی خوب اومده بود اینه که اسکوبار هم دقیقا از جنبه‎ی عواطف و احساسات و حتی نوع دوستی، یه آدمی هست مثلِ رییس جمهور، حتی مثلِ رباینده شده‎ها و خونواده‎هاشون... قضیه اینه که وقتی همه چی در هم میشه و جنگ قدرت پیش میاد، هر کسی ناگزیر میشه که خودش رو حفظ کنه...
مارکز تو این کتاب، طرف‎های مختلف جنگ قدرت رو، خاکستری نشون داده؛همون طوری که هستن.
+ خوشحالم مورد توجه ت قرار گرفته مژگان جان
و ممنون از تو که خوندی

سحر دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 23:41

من این کتاب را متاسفانه با ترجمه ی آقای پارسای خواندم. چرایش را نمی دانم و بعد حسابی پشیمان شدم.
توی همان ترجمه ی مزخرف هم بیم و هراس و فضای مستند و هولناکی که مارکز خلق می کرد، بیشتر از هر چیز دیگر اهمیت داشت.
در وصف گابو باید همان چیزی را گفت که روزگاری خودش درباره ی مادربزرگش گفته بود:

" قصه گوی بزرگی بود. صدایش گویی از جهانی دیگر می آمد و همه چیز را مسحور می کرد".
دنیا بدون او چیزی کم دارد.

ترجمه‎ی جهانشاهی، واقعا یک چیز دیگه‎ست سحر جان....
راستی، خوشحالم افتخار دادی و بعد از مدت زیادی اومدی؛ خوش آمدی.
گابو، واقعا هم همینطوره. ممنونم از جمله‎ای که گفتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد