دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دارد اما طولانی‎ست

  • ای مجید مویدی! ای عمو مجید! می‎دانم خسته‎ای. اکنون، کمسوترین ستاره را نگاه کن تا قطار، بی‏خبر روی ریلِ خواب برود. این همه ناراحتی از من برای چیست؟ گفتی که من به تو گفته‎ام «شاگرد کم خرد». گفتی که من همه‎ی عمر زِر زده‎ام «ساکت باش، شاگرد کم خرد». عمو مجید، اینها تنها یکی از هزاران چیدمان محتمل از این حروف است. اگر این را هم نمی‎دانی، مایه‎ی خوشحالی ما خواهد بود که زودتر بروی، خوشحالمان کنی و سلامِ تک تک ما را به وونه‎گات و گابو و بورخس و کاواباتا برسانی. خدا بهتر از همه می‎داند اما این، حتما تنبیه خوبی خواهد بود. سلام ها انقدر زیاد هست که آن دنیا هم فرصت نکنی یک دقیقه ماتحت مبارکت را زمین بگذاری. دستِ کم کره‎ی زمین، با یک آدامس خور کمتر، خوشحال‎تر خواهد بود. داشتم می‎گفتم. این به هر حال، تنها چیدمانِ محتملی از این حروف بود. کاملا ممکن است که اگر گیج بازی در نیاوری، این حروف را طوری کنار هم بگذاری که مثلا در زبان بومیان آفریقا یا سرخپوستان آمریکا معنی‎اش بشود "سلام عمو مجید". یا مثلا در زبان پدرها و مادرهای کوه نشین‎ات بشود "سِرگینِ خرِ بیشتری جمع کن. امسال زمستان سردی در پیش داریم" یا مثلا به زبان زمانِ بچگی‎ات بشود "سنگ را اینجور پرتاب کن تا روی آب سواره برود". نه حالا نخواب. حواست را به من بده. حالا این نصفهی آدامسِ موزی بی مزه را را بگیر بخور. تا پیش از آن که خواب بیاید. بعد باید کاملا حواست باشد که در لحظه‎ی مناسب تف‎اش کنی. چون خواب، معلمِ تیزی‎ست و مثلِ آب خوردن می‎فهمد که کی آدامس می‎خورد. بعد شاگردِ خنگ را به کلاسِ حیاط میفرستد و نیم ساعت بعد، رفیقش را می‎فرستد دنبالش. بعد از کلاس هم، به کمک ناظم، یاسین توی گوش خر می‎خوانند. می‎ماند نصفه‎ی دیگر آدامس. آن را ریزریز کن، جلوی گنجشک‎ها و مرغ‎ها بینداز. شاید مرغی در زندگیِ قبلی‎اش، آدمی بوده که حتی توی کلاس درس هم نمی‎توانسته آدامس را کنار بگذارد. چند سال بعد او را به یکی از این کمپ‎های ترکِ اعتیاد برده‎اند و از بی آدامسی، مرده است. بچه‎های کلاس، با تیپایی که معلم به شاگرد می‎زند، کلاس را به مدت سی ثانیه در هوا معلق می‎کنند. خوب این قضیه راست است که هیچ کس نمیتواند به خنده‎داری این دنیا، نه چیزی اضافه کند نه کم. ما، در تمام زندگی همین طوری آدامس می‎جویم و حرف می‎زنیم. خدایان بهتر از همه می‎دانند_ و به نفعت است تو هم بدانی_ که مفیدتر از این کار، هیچ چیز نیست. نه حالا هنوز نخواب. نگاه کن! از آن سرِ کائنات، یکی نشسته که با دهان بسته این لیست را تکرار می‎کند "دیازپام، کلونازپام، لورازپام، کلرودیازپوکساید..." تا می‎رسد به "نورتریپلین، آمی‎ترییپلین، ... و فلوکستین". این آخری را که می‎گوید، مثلِ  حرف زدن پیرمردی که دندان جلویش افتاده، صدای سوت مانندی از دهان بسته‎اش درمی‎آید. کی به کی‎ست؟ ما دوست داریم خیال کنیم که او تمام زندگی سوت می‎زده و می‎زند. همین طور، ضرر نداردخیال کنیم که چیزهایی در جهان هستند که از امواج سوتِ ناشیانه‎ی او تغذیه می‎کنند. مثلِ مادربزرگ‎های خودت، که غذایشان، ترانه‎های محلیِ موقع زدن دوغ و ماست بود. داشتم از غذا می‎گفتم. یادت هست صد سالِ پیش، اگر خار و خَر نبودند، زمستان‎ها ریغ رحمت را از سرما سر کشیده بودیم؟ سرگین‎ها و خارها را برای سرمای امسال جمع کن. من خودم یک بار در بیابانی در کاشان گیر کردم. آنجا، سرگینِ خر باعث شد گرم بمانم و در بعدالظهرها و شبهای بیابان، خواب‎های خنده دار نبینم. یک بار هم بچه‎ای از جاشوهای جنوب، در شرجی لنج، بعد از جمع کردن طناب‎ها و تورها، حروف سرگین وخار را طوری کنار هم چید که نتیجه شد "سلام عمو مجید". بعد حروف را دوباره کنار هم جمع کرد، جایشان را عوض کرد و نتیجه را به آبادانی برگرداند. شد "سِلام آمو مِجید". و باز، دو تا از حروف را کم کرد باز همان کارها را کرد و نتیجه شد "دِریا، برزیل". تا وقتی که پدرش صدایش زد، او با این کار خوش  بود. حالا، آرام آرام به سرگین‎ها و خارها فکر کن و کم نورترین ستاره را نگاه کن، که از تو دور و دورتر می‎شود.
  • ............................................................................................................................
  • عنوان: یکی از دوستان خوش ذوقم، یک بار گفت که این عبارت را دوست دارد. عنوان برای اوست.
  • همچنین، برای این نوشته نمی‎شود اسم گذاشت. این متن مثلِ خواب می‎ماند. فقط می‎شود تعریفش کرد.
  • پی‎نوشت: این متن بیش از اندازه مدیونِ داستانِ "کتابخانه‎ی بابل" از "لوییس بورخس" و "افسون‎گران تایتان" از "کورت وونه‎گات" است.

نظرات 5 + ارسال نظر
صبا جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 11:38 http://royekhateesteva.blog.ir

عمو مجید با نوشته ات خندیدم:))

این بخش از نوشته تون که رسیدم تازه داشت متن برام شکل می گرفت که با بخش بعد و گریز به جنوب قطع شد
"این آخری را که می‎گوید، مثلِ حرف زدن پیرمردی که دندان جلویش افتاده، صدای سوت مانندی از دهان بسته‎اش درمی‎آید. کی به کی‎ست؟ ما دوست داریم خیال کنیم که او تمام زندگی سوت می‎زده و می‎زند. همین طور، ضرر نداردخیال کنیم که چیزهایی در جهان هستند که از امواج سوتِ ناشیانه‎ی او تغذیه می‎کنند. مثلِ مادربزرگ‎های خودت، که غذایشان، ترانه‎های محلیِ موقع زدن دوغ و ماست بود. داشتم از غذا می‎گفتم. یادت هست صد سالِ پیش، اگر خار و خَر نبودند، زمستان‎ها ریغ رحمت را از سرما سر کشیده بودیم؟ سرگین‎ها و خارها را برای سرمای امسال جمع کن. من خودم یک بار در بیابانی در کاشان گیر کردم. آنجا، سرگینِ خر باعث شد گرم بمانم و در بعدالظهرها و شب‎های بیابان، خواب‎های خنده دار نبینم"و کلا این بخش رو سوای از همه متن دوست داشتم:)
به نظرم واگویه هایی اومد که یه نفر داره به آسمون نگاه می کنه و با خودش می گه و فکر می کنه...طرحش رو دوست دارم اما اون انسجام و شروع و پایان رو نداشت...

خدا رو شکر. راستش خودم هم دوست داشتم چاشنی ای از شوخ طبعی و خنده توش باشه
+ راستش خودم هم بعد از اینکه نوشتمش و خوندمش، متوجه شدم که به خصوص اولش، انسجام لازم رو نداره. یعنی خوب وارد قضیه نشده.
+ در واقع واگویه‎ی یه نفر با خودشه. یا بهتره بگم "هر کسی یه خودی تو وجودش داره که گاهی بهش چیزایی میگه، ازش ایراد می گیره یا تشویقش می کنه". اینجا اون "خود"، داره برای شخصیت حرف می زنه.
+ خوشحالم لااقل یه قسمتش رو دوست داشتی صبا

خورشید جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 11:24

سلام
فکر کنم تا حدودی منو می شناسید و میدونید متنی که از خوندنش لذت ببرم وهیجان زده ام بکنه تا مدتها ذهنمو درگیر میکنه و به تک تک کلمات وجملاتش فکر میکنم
متن آرامش عجیبی داشت
و الان مدام این جمله تو ذهنم میچرخه که آدامس موزی ریز ریز کنی جلوی پرنده ها بریزی ...
مناگه بخوام به گنجشکا آدامس بدم فکر کنم توت فرنگی بیشتر دوست داشته باشن
به کلاغاادماس نعنایی و به مرغ و خروسا هیچ نمیدم چون از بچگی باهاشون لج بودم و اذیتشون می کردم این پرنده های از خود رازی رو
حالم هم خوبه عقلم هم سر جاشه

منم عقلم سرِ جاشه
ممنون. خوشحالم دوستش داشتید خورشید جان

دارچین پنج‌شنبه 1 مرداد 1394 ساعت 19:10

خوندنی بود مجید عزیز ، پیش برو پیشتر ،برای این نوشته تو لازم است دوستانی مثل مداد سیاه ودرخت ابدی و....نظر بگذارند ،دعوتشان کن به خوانش.

ممنون که وقت گذاشتی و خوندی دارچین جان...
ممنون

مژگان پنج‌شنبه 1 مرداد 1394 ساعت 01:14

مجید عزیز چرا این همه غمگین بود؟
+ من یکبار خوندم یکبارم فردا می خونم شاید بیشتر بتونم درباره ش بنویسم
+ آدامسٌ پرنده ! تعجب:
+ منم با دل آرام موافقم پرنده ها آدامس بخورن می می میرن ولی قبل از مردن نوکاشون به هم می چسبه لال می شن دیگه نمی تونن آواز بخونن بعدش از سکوتٌ بی آوازی می میرن

من می‎خواستم کنار این چیزایی که غمگین بوده، یه آرامش و لبخند هم باشه.
مثل نگاه کردن به ستاره ای کم نور، که از آدم دور و دورتر میشه... یا بازی با حروف و کلمات.
زندگی همه ی ایناست مژگان جان. بخشیش شادی، بخشیش غم

دل آرام چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 23:09 http://delaram.mihanblog.com

با چه حس عجیبی نگاشته شده

وای این یک سطر گرفت منو مثل برق سه فاز - نه اینکه بد باشه هاااا نه! ذوق زده ام کرد -
اینکه نصف آدامس رو ریز کنی و بریزی جلوی پرندگان که گویی در زندگی قبلی شون آدمیزادی بوده اند ...

آه نه! پرندگان آدامس نمیخورن . بخورن میمیرن.. این بیچاره در زندگی قبلی از بی آدامسی مرده و در زندگی فعلی از آدامس !

زمستان سختی در پیش داریم...

موافقم. خیلی عجیب بود دل آرام جان.
مشکلی نیست رفیق جان! همه آزادن که از این نوشته خوششون نیاد. اما بعدش با من طرفن
+ همیشه زمستونای سردی پیش رو داریم که باید براش اماده بشیم. تمام زندگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد