""" شهریار! اینک خونریزی!
نمیدونم بعد از چن وقته، اما تا جایی که یادمه، بعد از خیلی وقت، بالاخره امروز بعد از ناهار خوابم گرفت و تا اومدم بخوابم، دیدم این نامهی لعنتی که باید برای تو بنویسمش، دست از سرم برنمیداره. میدونی چیه شهریار؟! قضیه اینه که من تا حالا فقط یه مجموعه داستان از بورخس خوندم، اونم بعدِ این همه سال خوندن داستان. خوبِ که بدونی به نظرم این یه فاجعهست. میدونم! میدونم الان اون قیافهی حق به جانبِ خونسردت رو گرفتی و با خودت میگی:«این بچه بازم عصبیه.. بازم داره تند میره» اما بازم میدونم که میدونی که این جور وقتا حرفت برام خیلی مهم نیست. بارِ اولمون که نیست، پس بهتره حساب کنیم که بارِ آخرم نخواهد بود رفیق! بگذریم. به هر حال، این یه فاجعهست که تا حالا فقط و فقط یه مجموعه از بورخس خونده باشم. نمیخوام اینجا ازت بپرسم که چرا زودتر، همون اول که قرار شد داستان کوتاه هم بخونم، معرفیش نکرده بودی-الان اصلا حوصله کَل کَل کردن با کسی رو ندارم-؛ میخوام بگم تو میتونی بدون بورخس، داستان کوتاه رو تصور کنی؟!
خوب! خوشبختانه انگار قسمتِ اولِ ماجرا رو گفتم. این نامه رو نوشتم که یه چیز دیگه هم بهت بگم. خوشبختانه یا بدبختانه، همین چند روزِ پیش، برای بارِ چندم تو این یک سالِ اخیر، برای مصاحبهی روانشناسی و مهارت شغلی، برای بانک دعوت شدم. جدا لازمه که این جای قضیه رو تو بهم کمک کنی تا بفهمم، وگرنه ممکنه به زودی رویِ هرچی مصاحبهی شغلی و کار هست بالا بیارم. این جا رو داشته باش: یارو مصاحبهگر، اون طرف میز لم داده به پشتی یکی از صندلیای اداری که پشتیِ خیلی بلندی دارن، دستاش رو گذاشته روی دستههای صندلی و زیرِ چشمی، هر از گاهی به کاغذی که روی میز گذاشته یه نگاهی میندازه و میره سراغ سوال بعدی. بدبختی اینه که یارو همهی تلاشش رو میکنه که من خیال کنم داره همهی سوالها و مصاحبه رو خودش اداره میکنه و بداهه سوال میپرسه و کاغذی در کار نیست. چرا واقعا؟! اگه ار قضا تو خبر داری، بهم بگو، که چه اهمیتی داره که آدم این فیلم رو بازی کنه!؟
فقط هم این نیست. میدونی کجاش رو اصلا نمیشد تحمل کرد، ازم پرسید:«توی این مدت اخیر، پیبش اومده که کاری بکنی که از نظرِ خودت واقعا مایهی افتخارت باشه؟» یا پیغمبر!! مگه من میخوام آتشنشانی، نجات غریقی چیزی بشم؟! بابا بیخیال شید تو رو خدا. واقعا به نظرت راحتتر نیست همون اول به آدم بگن ما نمیخوایمت؟
امسال که زمستون خوابش برد و به ما نرسید. یه آفتابِ داغ و تَر و تمیز وسط این زمستون، همین حالا اومده تو آسمون. دفتر دستکم رو جمع کردم اومدم تو آفتاب برات مینویسم. خوب شد اومدم وسطِ این آفتاب داغ نشستم، وگرنه داشت یادم میرفت اصلِ قضیه رو. این آفتابِ داغ، پرتم میکنه به سکوی سرامیکی دورِ آبنمای میدون امامِ همدان. یادت که نرفته، نه؟! شهریار! این دو سه سال، مرتب بهش فکر کردم. هر دفعه یه جور. به این که اون روز و اونجا، بهترین کاری که ما باید میکردیم چی بوده؟ حالا مدتی هست که شک ندارم که اون روز، ما بهترین کار رو کردیم. این که بشینیم تو ضلِ آفتاب و دو تا سیگار پشتِ هم بکشیم . بعد بلند شیم بدون حرفِ خاصی، خداحافظی کنیم بریم. چرا به نظرم میاد این که هیچ حرفی نزدیم، بهترین کار بوده؟ چرا دو تا داستانِ آخرم، کاراکترها به همین وضعیت میرسن و همین کار رو میکنن؟! اگه فهمیدی، حتما برام بنویس.
طرفدارتم رفیق؛ ارادتمند، آیدین"""
فکر میکنم آیدین، جزء آخرین آدمهایی باشد که هنوز نامه مینویسند و پست میکنند. از غیبتهای طولانی هر از گاهیش که بگذریم، تقریبا هر سه هفته تا یک ماه یک بار، نامههایی کوتاه و بلند برایم مینویسد. آیدین را اولین بار، آنطور که بعدها خودش گفت، یک بعدالظهرِ نیمه سردِ اواخر آبان ماهِ همدان، جلوی بوفهی دانشکدهی ادبیات دیدهام. من زیاد حافظهی درست و درمانی ندارم، به خصوص در مورد کسانی که نمیشناسمشان. آنجا معمولا بینِ کلاسها، میرفتیم در آفتابِ کم جان و سیگاری دود میکردیم و گپی میزدیم. از رشتههای مختلف، آنجا دورِ هم جمع میشدند و هیچ وقت نبود که یک جا، همه را بشناسی، به خصوص که هنوز اولِ سال بود. خودش میگوید که من آن روز، سوییشرتِ طوسی با آرمِ بزرگِ پوما با یک شلوار جینِ آبی روشن و آن کفشِ کتانی آلاستارِ سفید پوشیده بودهام و خودش هم یک شلوار پارچهای خاکستری، پیراهنِ خاکستری با یک بافتِ سفید روی آن و کفشِ رسمی چرمِ مصنوعی. به قولِ خودش، او به طور دردناکی حافظهی قویای دارد. اما اگر راستش را بخواهید، به نظرم آیدین از آن دست آدمهاییست که تقریبا محال است وقتی در یک جمع شلوغ برای اول میبینیدش، در ذهنتان بماند. نمیدانم، شاید به خاطرِ کم حرفیِ ذاتیاش باشد؛ تا ازش چیزی نپرسند معمولا حرفی نمیزند، مگر این که با آدم رفیق باشد. یا شاید هم بخاطر قدِ کوتاهش باشد. هر چه هست، آیدین از دست آدمهایی نیست که در دیدار اول به چشم بیاید. حتی میتوانم با اطمینان بهتان بگویم که خیلی احتمال دارد که اگر هم در ذهنتان بماند، به خاطرِ این باشد که یک جورهایی ازش بدتان آمده، یا حوصلهتان را سر برده. خودش بعدها بهام گفت که تقریبا بعد از ترم اول دانشگاه، فهمیده که در دیدار اول، به نظرِ خیلیها آدم گندِ دماغ و یُبسی به نظر میآید.
من، شهریار صادقی هستم. فارغالتحصیل ادبیاتِ فارسی، حالا هم دانشجوی نویسندگی رادیو هستم. من دانشجوی سالِ سوم بودم که آیدین به همدان آمد و دانشجوی جامعه شناسی شد. آن بعدالظهری که حرفش را زدم، یکی از بعدالظهرهای معمول دانشگاه بود که به جمعهای کم و بیش آشنا و سیگار و چای میگذشت. آن روز، آیدیدن با یکی از بچهها، که از قبل آشنایی مختصری باهاش داشتم آمده بود در جمعِ ما. بعدها آیدین گفت که آن روز ما داشتیم دربارهی "سفر به انتهای شب" و "مرگِ قسطیِ" "سلین" حرف میزدهایم. یکی از بچههای گروه زبان گفته بود "مرگِ قسطی"، چیزی ار "سفر" کم ندارد، اما تقریبا همه مخالفت کرده بودند، جز آیدین، که درِ گوشی، به همان رفیقِ مشترکمان گفته بوده:«به نظرم مرگِ قسطی هنوز حرفِ بیشتری برای گفتن داره»
بله. فقط همین اظهار نظرِ آیدین بوده. بعدها که بیشتر با او دم خور شدم و بهش فکر کردم، این حرف اصلا برایم عجیب به نظر نیامده. با هیچ معیاری، نمیشود این بشر را "خوش تعریف" یا حتی "خوش برخورد" به حساب آورد. مگر موقعی که موضوع سرِ ادبیات بود و به وقلِ خودش، دیگر نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. این جور وقتها حرف میزد، حتی گاهی زیاد و پر شور هم. به قولِ بچهها، بهمن سرازی میشد. به جایِ آن، همیشه ترجیح داده با رام کردنِ کلمهها و چیدنشان در جملهها، تعریف کردن یا از خود درآوردن یک قصه، بهمنهایی که سرازیر میشود را از سر بگذراند. دیروز، نامهاش به دستم رسید و همین حالا خواندماش. آن ظهری که آیدین از آن حرف میزد، ظهرِ آخرین روزیست که در همدان با هم بودیم. ان آفتاب، آفتابِ اولِ تیر ماه بود که صاف توی سرِ آدم فرو میرفت. امتحانات پایان ترک تمام شده بود و با همهی بچهها خدافظی کردیم و قرار شد من هم تا میدانِ امام، که نزدیکیهای ترمینال، همراهش بروم. همان روز، همه رفتند خانه برای شروع تعطیلات. آن روز، انقدر درخششِ آفتاب تند بود که همینطور که روی لبهی سرامیکیِ آبنمای نمای وسطِ میدان نشسته بودیم، سرمان را پایین گرفته بودیم تا چشممان را نزند. وقتی هم سرمان را بالا میآوردیم، چشممان تقریبا بستهی بسته بود و دست را سایهبان آن میکردیم. تقریبا هیچ حرفی نزدیم. فقط نفری دو تا سیگار کشیدیم و بعد خداحافظی کردیم.
حالا دارم به روزی فکر میکنم که با آیدین سرِ این موضوع حرف میزدیم که چرا او تا آن موقع، تقریبا داستان کوتاه خارجی نخوانده. آن روز، من برای اولین کتاب، مجوعهی "دلتنگیهای نقاشِ خیابان چهل و هشتم" را بهش پیشنهاد دادم. همین شد که به خواندن داستان کوتاه هم کم کم روی آورد و حالاهر از گاهی خودش هم چیزهایی مینویسد.
نوشتن جواب برای نامههای او همیشه سخت است. واقعا چرا گاهی بهترین کار میتواند این باشد که هیچ حرفی نزنیم؟ نوشتن برای او همیشه سخت است. همینگوی دربارهی نوشتن میگوید:«کافیست بنشینید پشتِ ماشین تایپ و خونریزی کنید.» از روی همین جمله است که اولِ همهی نامهها، آیدین مینویسد: شهریار! اینک خونریزی!.
.........................................................................................................................................................................................
پینوشت(1): تقدیم به حسینِ عزیزم، که نمیدونم روزی اینها رو خواهد خوند یا نه! که نمیدونم اصلا دوستشون خواهد داشت یا نه. این روزها،یکی دو باری دیدمت رفیق، اما چیزی نگفتی. به نظر حالت خوب میاد. یه خبری از حالت بهم بده. از این به بعد، واضحتر حرف بزن رفیقِ؛ واضحتر و بیشتر.
پینوشت(2): خطاهای تایپی را فعلا به بزرگی خودتان ندید بگیرید.
پینوشت(3): اگر تا حالا گوش ندادهاید، حتما این آهنگ از فرهاد مهرادِ عزیز را گوش کنید.
1)
در امتداد جاده
یکی به شمال میرفت
یکی به جنوب
(آبان ماه 1392)
2)
_ شعر همیشه به هوش است؟
مثلِ مسلسلِ یک مرزبان؟
+ نه جانم...
شعرها همه در خواب اتفاق میافتند
مثلِ رفتنِ برگی با باد
(خرداد ماه 1394)
...............................................................................................................................................................
پینوشت(1): عکس، نتیست.
عنوان: از سهراب سپهری/ شعرِ"نزدیک آی"/ از دفتر" آوار آفتاب"