رمان "بازماندهی روز" از "کازوئو ایشیگورو"، داستان چند روز از زندگی یک پیشخدمت انگلیسی به نام استیونز است که طیِ مرخصیای که اربابش به او داده، تصمیم میگیرد به دیدن یکی از همکاران قدیمیاش به نام "میس کنتُن" برود. در طول همین سفر، ما پای صحبتهای استیونز مینشینیم و میبینیم که چطور مسائل زندگی، عقاید و خاطراتش را مورد بازبینی قرار میدهد. در حین همین حرف زدنهای اوست(در واقع او در طی سفرش، خاطره نویسی میکند و ما آن را میخوانیم) که کم کم خواننده با قصهی اصلی آشنا میشود. قصهای که البته همه چیزش به گذشته برمیگردد؛ سرگذشت اربابِ قبلی استیونز و مهمتر از آن، سرگذشت رابطهی او با "میس کنتن". این بار اولی نیست که شخصیتهای ایشیگورو، به اصطلاح خودمان، به چیزی دیر میرسند یا دیر متوجه آن میشوند یا وظایفی(رسالتهایی) که شخصیتهایش برای خودشان قائل میشوند، باعث میشود مسائل مهمی از زندگیشان(از جمله دوست داشتن و عشق) از دست برود. هرچند استیونز یک تفاوت عمده با دیگر کاراکترهای داستانهای او دارد؛ آن هم این که خودِ او، متوجه این تضاد و تقابل وظیفه و عشق نمیشود یا اگر میشود، برایش واقعا مهم نیست.
استیونز آدمیست که تمام هم وغم و افتخار و شکستهای خودش را در شغلش، که همان پیشخدمتیست میبیند و بس. از این روست که ما در خلال روایت، متوجه تضادهای درونی و تقابل وظایف شغلی با مسائل فردی(یا شاید بهتر است بگوییم انسانی) زندگی او میشویم. اتفاقا روایت ایشیگورو، ضربه را از همین قسمت میخورد. این اتفاق به دو دلیل رخ میدهد: اول اینکه تقریبا از همان اوایل داستان، تا حدِ زیادی دستِ شخصیت، برای ما رو میشود، یعنی ما میفهمیم که استیونز چطور آدمیست و تناقض بعضی حرفهای او را میفهمیم. وقتی این اتفاق میافتد، تنها نکات کم اهمیتتر داستان برای کشف شدن باقی میماند. حتی اگر مورد اول را نادیده بگیریم و فرض کنیم که ایشیگورو کاملا آگاهانه این کار را کرده، باز هم این موضوع، مشکل اساسی دوم داستان را حل نمیکند. مشکلِ دوم، نبود کشش لازم، در بسیاری از قسمتهای داستان است. خواننده بسیاری از مواقع، تنها با توضیحات مفصل استیونز رو به رو است، که عملا باعث میشود تعلیق و جذابیت داستان تا حد زیادی از دست برود.
"کورت وونهگات"، در مصاحبهای که از او دربارهی بعضی از فوت و فنهای نویسندگی سوال شده میگوید:«همیشه کاری کنید که شخصیتهای قصههایتان همین الان چیزی بحواهند- حتی اگر یک لیوان آب باشد.» این قضیه رو او برای این میگوید که به این برسد که خواننده، همیشه دنبالهی قصه را میخواهد و میخواند، حتی اگر داستان از پیرنگهای جدید(که در پی حذف یا کمرنگ کردن پیرنگ هستند) استفاده کند. این آن چیزیست که داستان بازماندهی روز، در جاهایی از داستان، فاقد آن است؛ یعنی کششِ قصه، برای خواننده، تا حد زیادی از دست میرود*.
.....................................................................................................................
* این رمان، نقاط قوتی هم دارد، که با جستجویی میتوانید در اینترنت یادداشتهای در مورد آنها را بخوانید. من ترجیح دادم نقاط قوتِ آن(که من هم با آن موافقم) را دوباره اینجا تکرار نکنم و بیشتر از چیزی حرف بزنم که باعث شد این داستان به مذاق من، چندان خوش نیاید.
مشخصات کتاب:
بازماندهی روز
کازوئو ایشیگورو
ترجمهی نجف دریابندری
نشر کارنامه. چاپ دوم 1388
یادداشت زیر، در واقع کامنت بلند دوست عزیزم پوریا ماهان، برای پستِ مربوط به فیلم "چند کیلو خرما برای مراسم تدفین" (یکسانی باریدن و نباریدن برف) است، که چون نمیتواند اینجا کامنت بگذارد، زحمت کشیده و در وبلاگ خودش برایم آن را نوشته. در ادامه، نظرِ خودم را هم میآورم:
1)
"""حقیقتش چیزی که در این رابطه من رو به نوشتن مجاب کرد شخصیت محسن نامجو بود تو فیلم. ادمی که دارم با موسیقی ش زندگی میکنم و به شدت کارهاش رو دوست دارم و همیشه دنبال میکنم. مجید جان در اینکه سالور آدم باهوشی هست هیچ شکی نیست. تو دورانی که موسیق نامجو کمتر شناخته شده بود و تعداد مخاطبینش به صد نفر هم نمی رسیدند. رفت دنبال این آدم و تونست ساعتها ازش ویدئو بگیره منظورم اون مستندی بود که در رابطه با موسیقی سنتی و سبک نامجو کار کرد. و اینجا تو این فیلم... می دونی مجید دلم برای سامان می سوزه. به نظرم فرصت هاش رو سوزند. سالور ظرفیت های سینِمای ایران رو می شناخت با این همه جسارت کرد و نامجو رو جلوی دوربین نشوند. اگر نامجو رو همینطوری هم بنشونند جلوی دوربین توی وجودش اونقدرگرمی داره که ساعتها مجذوب و سرگرم ت کنه، همونطور که وقتی اولین بار مشتاقانه رفتم و کنسرتش رو دیدم و شاهد بودم با چه انرژی و اشتیاقی مدتها بعد از اجرا برای شنونده هاش صحبت کرد و لذت اجراهای جون دارو منحصر به فردش رو برای مخاطبی مثل من دو چندان کرد فهمیدم این آدم پتانسیل هر کاری رو داره. پس سالور می تونست چنان بازی از نامجو بگیره که تماشاچی رو میخکوب صندلی کنه. این مهارت کارگردانه که از یک نابازیگر بازی بگیره. اگه نا بازیگری نظیر نامجو با توجه تعاریفی که ازش کردم نتونه خوب توی فیلم ظاهر بشه/ چیزی که تو کامنت مژگان خوندم مقصر خودش نیست / نامجو همون طور که در تمامی مجالس دوستانه، میتونه برای ساعتها سکاندار سخن باشه و شنونده رو سر ذوق نگه دارد و ذره یی خسته نکنه می تونست اینجا هم بدرخشه. مجید از نظر من سالور در واقع فیلمش رو تبدیل به بیانیه کرده. با تدوین و انتخابهای غلط کاری کرده که انگار این آدم، نامجو رو میگم، داره تمام مدت غر میزنه و نق نق می کنه. هیچ فکر نکرده که می تونست حضور این آدم رو توی فیلمش به یکجور سکوی پرش برای خودش تبدیل کنه. و اینکه آقای سالور فراموش کرده، فیلم تجربی با فیلم آماتوری فرق داره. باید در وهلهی اول، جنس نور و تصویررو به یک حداقل استانداردی برسونه. که وقتی این فیلم در خارج از کشور و چهار تا جای درست درمون نمایش داده می شه مورد تمسخر و خنده واقع نشه./ فیلم جشنواره یی و محلی استانداردهای جهانی رو نداره و نمی دونم سینمای ایران کی می خواد متوجه این موضوع بشه؟/ و بازم اینکه سالور نتونست بفهمه که، به قدر کفایت در موسیقی و بیان این آدم، حرفهای خوب و دیدگاه نو هست که دیگه نیازی به چرخوندن و کج کردن دوربین و... نیست.سالور نمی دونه توی این فیلم چه ثانیه هایی رو حروم کرده و یک مشت حرفهای کلیشه گذاشته توی دهن کسی مثل نامجو.گرچه توی این فیلم لانگشاتهاش رو می پسندم و فرمهای بیانی و بدنی جناب نامجو روهم جزیی از پرسوناژش میدونم. اما اینجور قطع کردن حرفها و حیران کردن تماشاچی و این تاویل های تصویری از مضامین حرفها با دوربین و نگاه و تجربه هنوز دانشجویی کسی مثل سالور و حروم کردن سوژه به این زیبایی در پایان... حالم رو بد کرد.به هر حال سالور چند جایزه برد و نمی شه ندیده گرفت و نگفت امابعد شروع کرد به تکرار سازی و مکرارت گویی در فیلمهای بعدی... که هیچ کدوم چنگی به دلم نزد ودیگه سینماش رو دنبال نکردم/ و اینکه مجید جان در کل منم پیشنهاد میکنم هر کس این فیلم رو ندیده بره و یک بار ببینه کلن/..""""
2)
مهمترین حرفِ پوریا، که در واقع انتقادش به سالور، به عنوان کارگردان فیلم حساب میشود، استفاده نکردن او از ظرفیتهای محسن نامجو(و کاراکترش در داستان) برای پرداخت بهتر و پربارتر روایت فیلم است. چیزی که من توجهی به آن نکرده بودم. شخصتی که نامجو در این فیلم بازی میکند، علی رغم اینکه از نظر زمانی سهم زیادی در فیلم ندارد، اما از نظر داستان و روایت فیلم، بسیار مهم است. چرا که نامجو(همان شخصیت نامه رسان) در واقع حکم حلقهی ارتباط دنیای دو شخصیت گرفتار در برف با دنیای بیرون را دارد. علاوه بر این، نامهرسان، حکم پایان رسان روایت را هم در این فیلم دارد(به یاد بیاورید جایی که میآید و گردنبند را به یکی از شخصیتها برمیگرداند. پوریا از " تبدیل شخصیت نامجو به آدمی که فقط نق میزند یا غرغر میگند" حرف زده. به نظرم این موضوع باعث شده که شخصیت او خوب جا نیفتد. در واقع ما از انگیزههای او و دلایلش برای آن کار، به نحو راضی کنندهای سر در نمیآوریم. در انتها، از پوریا ممنونم که مشکلاتی مثلِ نورپردازی و تصویرپردازی را گوشزد کرد. خوب من در این زمینهها به جز چند مولفه ی کلی، چیز زیادی نمیدانم و این که دوستی، یا کسی این چیزها را بهم گوشزد کند، واقعا جای تشکر و خرسندی دارد. با تمام اینها، باز هم پیشنهادم این است که این فیلم را حتما ببینید.
ممنونم پوریای عزیز. باز هم حرف خواهیم زد.
اگر مرا مجبور کنند که فقط و فقط کارهای یک انیماتور را میتوانی نگاه کنی، من بدون شک، "هایائو میازاکی" را انتخاب میکنم. اگر هم از من بپرسند سلطان بی رقیب انیمیشن جهان کیست، باز هم بدون معطلی، صدام را توی گلوم میاندازم و میگویم:"هایائو میازاکی". خوب، البته که اینها را همینجوری نمیگویم. کافیست شما هم کارهایش را ببینید. تا نظر شما چه باشد.
"شهر اشباح"، به نویسندگی و کارگردانی "میازاکی"، برندهی اسکار 2002، داستان دختر بچهای به نام "چیهیرو" است که با خانوادهاش به شهر جدیدی نقل مکان میکنند. در میان راه، در جایی گیر میافتند که همان شهر اشباح است. بعد از آن، وظیفهی نجات دادن خود و خانواده، به گردن "چیهیرو" میافتد. "هاکو" کسیست که به چیهیرو کمک میکند تا جادوی شهر اشباح، او را محو و ناپدید نکند. اما او چطور میتواند همه رانجات بدهد؟ میازاکی میگوید با "دوست داشتن" و "یادآوری"(یادآوری نامها و خاطرهها)؛ یادآوری و دوست داشتن طلسم و جادو را میشکند. این جا دقیقا مرا یادِ داستانِ "پس از تاریکی" از "موراکامی" میاندازد. این عجیب نیست البته، چون دنیای شگفتانگیز میازاکی هم مانند موراکامی، سرشار از نمادهای سنتی-مذهبی ژاپنی، افسانه، تخیلِ رها شده تا سرحد امکان، جادو و مهمتر از همه "دوست داشتن" است.
جالب اینجاست که در "شهر اشباح"، با آن که نیروی جادو بسیار زیاد است_کما اینکه از این جهان تخیلی هم همین انتظار را داریم- اما به پای نیروی یادآوری و عشق یک دختربچه نمیرسد. جایی از فیلم، یکی از شخصیتها به چیهیرو کشِ مویی میدهد و از او میخواهد موهایش را با آن ببندد. او به چیهیرو میگوید «این رو بپوش؛ ازت محافظت میکنه، چون از نخی درست شده که دوستات درستش کردهن»
شخصیتهای فیلم همه عالی هستند، اما به نظرم اعجوبهی میازاکی، خلقِ شخصیتیست به نام "بیچِهره"(no face). بیچهره، شخصیتی تنهاست. کسی که تا چیهیرو را میبیند، حاضر است همه چیزش را بدهد و دوستی او را به دست بیاورد. بیچهره، حرف نمیزند و نهایت صدایی که از او درمیآید، شبیه به ناله است. شاید بیچهره صدا ندارد، چون تا به حال دوستی نداشته یا دوست داشته نشده.
....................................................................................................................................................................................
پینوشت(1): برای مژگان مرادی و رضا پیرحیاتی.
پینوشت(2): این یادداشت دربارهی میازاکی را بخوانید.
این آهنگ را گوش گنید؛ پیشنهاد سرآشپز است.
در مراسم خاکسپاری من، اگر کسی خواست آبشنگولی بزند، بگذارید بزند. هرکه هرچه خواست بزند. نخواست نزند. یکی میآید که خودم اسمش را گذاشتهام لبخندِ خدا. از بس با مزه میخندید؛ اگر میدیدید، میمردید از خنده. شاید خندید؛ شما هیچ نگویید. آخر او کسیست که مدام به یاد میآورد و بیشتر هم خاطرههای خنده دار را. چهار راهب تائویی و چهار راهب بودایی هم برای خواندن حمد و سوره میآیند؛ اگر بدقولی نکنند. لطفا از ابتدای مراسم، آهنگهای most playedام را play کنید. چون هر کاری میکنم دستم به دکمهها نمیخورد.
.......................................................................................
دانلود کنید. موسیقی متنِ فیلمِ "چگونه آمین خواهیم گفت".
اگر دغدغه و علاقه به ادبیات داستانی و خواندن یادداشتهای خوب در زمینهی آن را دارید، به وبلاگ دوستم
"مداد سیاه"،
که قبلا در بلاگفا مینوشت و مجبور به جلای وطن شده، مراجعه کنید. پیشنهاد میکنم یادداشتهای این وبلاگ را از دست ندهید.