دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

زیستن

"واتانابه"‎ی "زیستن"("واتانابه"، شخصیت اصلی فیلمِ "زیستن" از "کوروساوا") یک روز می‎رود دکتر و می‎فهمد فرصت چندانی برایش باقی نمانده و کارش به زودی به آخر می‎رسد. شخصیت اصلیِ رمانِ "کوهسار جان" از "گائو شنگ جیان"(برنده ی نوبل ادبیات)، یک روز می‎رود دکتر و بهش می‎گویند که سرطان دارد و کارش تمام است. یک روز دیگر، دکترها آزمایش‎ها را تکرار می‎کنند و می بینند اثری از بیماری نیست. در عین اینکه مثل یک معجزه می‎ماند، اما اثری از بیماری نیست.

هر دوی این شخصیت‎ها، وقتی که خبر را می‎شنوند(یکی با شنیدن اینکه فرصتی برایش باقی نمانده و دیگری خبر اینکه تا یک لحظه پیش فکر می کرده زود می میرد و حالا فهمیده کماکان فرصت زندگی دارد) خود را در مقابل یک بیهودگی بزرگ می بینند. جالب نیست؟ فکر می کنید چرا اینطور است؟ من می گویم چون هر دو شخصیت، وقتی به زندگی پشت سر گذاشته‎ی خود نگاه می کنند، می بینند اصلا زندگی نکرده اند. وقتی که زندگی ای از "زندگی" خالی باشد،چه تمام شود، چه در معرض تمام شدن باشد یا چه مقدار نامعلومی از آن پیش رو باشد، آدم را با کوهی از بیهودگی روبه‎رو می کند. و شخصیت ها در مقابل آن چه کردند؟ یا بهتر است بپرسم چه می کنند؟

"واتانابه"، وقتی که می فهمد به زودی دارد می میرد، خودش را به آب و آتش می زند تا به خودش بقبولاند که هوز به زندگی وصل است، اما "دختر"ی، به او می فهماند که راهش این نیست. او باید چیز دیگری را بفهمد. "واتانابه"، دنبال معنایی برای زندگی اش می گردد. انگار که بخواهد بدهی اش را بپردازد یا کارش را کرده باشد. این است که از تمام توان و نفوذ خود استفاده می کند تا برای محله ای فقیر نشین و آلوده، پارک و فضای سبزی بسازد. سکانس پایانی، همچنان که او ساکت روی تابی در آن پارک نشسته و همین جور که آرام تاب می خورد، برف کلاه و پالتویش را سفید می کند.

شخصیت بی نامِ داستانِ "شینگ جیان"، هم وقتی یک دفعه ورق کاملا برمی گردد و می بیند که هنوز برای زندگی فرصت دارد، آن بیهودگی را حس می کند؛ چون او تا حالا زندگی نکرده بوده. پس تصمیم می گیرد به سفری بی مقصد، بی مکان و بی زمان برود. انگار در خود این "رفتن" ها، چیزی نهفته است. او سفری طولانی را در شهرها و کوهستان های بکر و دور افتاده ی کشورش چین شروع می کند؛برای رفتن به جایی نا معلوم به نامِ "کوهسار جان". شیوه ی به کار بردن شخصیت زن در این دو داستان متفاوت است، اما شباهت هر دو داستان این است که "زن"های داستان فعال و تاثیرگذار هستند. شخصیت داستان "کوهسار جان" هم، در سفرش، زن،به شکل های مختلف حضور دارد و همین رابطه قسمتی از راه و سفر اوست.مرد این داستان هم، چیزهای زیادی به واسطه زن یا زن های داستان می فهمد.

دیگر اینکه هر دو شخصیت، در مقابل آن بیهودگی بزرگ، راهی را شروع کردند و معنی‎ای را خلق. کاری به این ندارم که رسیدند یا نه؟ یا اینکه منِ نوعی آن معنی را قبول دارم یا نه؟ شخصیت های آن ها، تصمیم به "رفتن" و "انجام کاری" گرفتند.

...................................................................................................................

پی نوشت(1): دیشب با یکی از دوستان حرف می زدم و بحث سرِ کتاب خواندن و فیلم دیدن و یادداشت نوشتن بود. گفتم فکر می کنم همین که موقع خواندن کتاب یا نوشتن یک یادداشت حس می کنم دارم کاری می کنم، همین خوب است.

پی نوشت(2): هم این فیلمِ "زیستن"، هم رمان "کوهسار جان" را، لازم است که خیلی بیشتر درباره ش حرف بزنیم. امیدوارم زمان و حس و حال، اجازه ش را بدهد. از پوریا ماهانِ عزیز، به خاطر معرفی این رمان ممنونم. 

در ادامه‎ی مطلب، یادداشت خوبی که پوریا ماهان درباره ی این پست نوشته را می توانید بخوانید. پیشنهاد می دهم از دستش ندهید


ادامه مطلب ...

Big in Japan


اگر مرا مجبور کنند که فقط و فقط کارهای یک انیماتور را می‎توانی نگاه کنی، من بدون شک، "هایائو میازاکی" را انتخاب می‎کنم. اگر هم از من بپرسند سلطان بی رقیب انیمیشن جهان کیست، باز هم بدون معطلی، صدام را توی گلوم می‎اندازم و می‎گویم:"هایائو میازاکی". خوب، البته که این‎ها را همین‎جوری نمی‎گویم. کافی‎ست شما هم کارهایش را ببینید. تا نظر شما چه باشد.




"شهر اشباح"، به نویسندگی و کارگردانی "میازاکی"، برندهی اسکار 2002، داستان دختر بچه‎ای به نام "چیهیرو" است که با خانواده‎اش به شهر جدیدی نقل مکان می‎کنند. در میان راه، در جایی گیر می‎افتند که همان شهر اشباح است. بعد از آن، وظیفه‎ی نجات دادن خود و خانواده، به گردن "چیهیرو" می‎افتد. "هاکو" کسی‎ست که به چیهیرو کمک می‎کند تا جادوی شهر اشباح، او را محو و ناپدید نکند. اما او چطور می‎تواند همه رانجات بدهد؟ میازاکی می‎گوید با "دوست داشتن" و "یادآوری"(یادآوری نام‎ها و خاطره‎ها)؛ یادآوری و دوست داشتن طلسم و جادو را می‎شکند. این جا دقیقا مرا یادِ داستانِ "پس از تاریکی" از "موراکامی" می‎اندازد. این عجیب نیست البته، چون دنیای شگفت‎انگیز میازاکی هم مانند موراکامی، سرشار از نمادهای سنتی-مذهبی ژاپنی، افسانه‎، تخیلِ  رها شده تا سرحد امکان، جادو و مهم‎تر از همه "دوست داشتن" است.

جالب اینجاست که در "شهر اشباح"، با آن که نیروی جادو بسیار زیاد است_کما اینکه از این جهان تخیلی هم همین انتظار را داریم- اما به پای نیروی یادآوری و عشق یک دختربچه نمی‎رسد. جایی از فیلم، یکی از شخصیت‎ها به چیهیرو کشِ مویی می‎دهد و از او می‎خواهد موهایش را با آن ببندد. او به چیهیرو می‎گوید «این رو بپوش؛ ازت محافظت می‎کنه، چون از نخی درست شده که دوستات درستش کرده‎ن»




شخصیت‎های فیلم همه عالی هستند، اما به نظرم اعجوبه‎ی میازاکی، خلقِ شخصیتی‎ست به نام "بی‎چِهره"(no face). بی‎چهره، شخصیتی تنهاست. کسی که تا چیهیرو را می‎بیند، حاضر است همه چیزش را بدهد و دوستی او را به دست بیاورد. بی‎چهره، حرف نمی‎زند و نهایت صدایی که از او در‎می‎آید، شبیه به ناله است. شاید بی‎چهره صدا ندارد، چون تا به حال دوستی نداشته یا دوست داشته نشده.



....................................................................................................................................................................................


پی‎نوشت(1): برای مژگان مرادی و رضا پیرحیاتی.

پی‎نوشت(2):  این یادداشت درباره‎‏ی میازاکی را بخوانید.


این آهنگ را گوش گنید؛ پیشنهاد سرآشپز است.