+ مطمئنی؟
- اطمینان؟ نه. فقط...
+ طولش داد تا جواب بده. بخاطر همین گفتم فقط چی؟
- ازش رهایی ندارم. حتما یه چیزی بوده. یعنی تو میگی همین طوری از هیچی، تو ذهنم درست شده؟ نمی شه. شاید همین بوده.
+ شاید. شاید بهتر باشه بگی "همین که از قضیه باقی مونده". یا "همین که فکر می کنی از قضیه باقی مونده".
- حق با توئه. اما... نمی شه فراموشش کرد.
+ خوب چرا یه بارِ دیگه برام تعریفش نمی کنی؟ منم دقیق یادم نمونده قضیه چی بود. راستش، اون دفعه که تعریف کردی، همه ی حواسم به دور و بر بود.
مردی که کنارم بود این رو گفت. همین طور که دراز کشیده بودیم، پاشنه های پاش رو روی زمین تکون داد و کمی چرخید. صدای خش خشِ پاش رو شنیدم. دستِ چپش که آزاد شده بود رو گذاشت زیرِ سرش. گفت:
_ بهتره اینجوری شروع کنم. یه روز عصر پاییزی یا زمستونی_دقیق یادم نیست، فقط می دونم پایِ بخاری بودم و سرم بود_ پای تلوزیون نشسته بودم. همین طوری که شبکه ها رو می چرخوندم، رسیدم به یه فیلم. به نظرم خوب اومد واسه دیدن.قضیه این بود که...
+ اول فیلم بود؟
_ نه. فک نمی کنم. اما همیشه خیال کردم چیزی هم از فیلم نگذشته بود. باد می اومد و موهای بلند و لختِ مردِ چینی رو که دم اسبی بسته بودش رو تاب می داد. باد زوزه می کشید. بگراند تصویرش هم، یه صحرای خشک بود با چند تا تپه. مرد سخت راه می رفت. سرش رو انداخته بود پایین. دوربین همراهش چرخید و اون چند تا کلبه ی کوچیک که توی خودشون مچاله شده بودن رو نشون داد. اون درِ پارچه ایِ یه کلبه رو کنار زد و رفت تو.
+ یه چیزی! اون مستقیم اومد درِ اون خونه؟ منظورم اینه که مطمئن بود درست اومده؟
_ مطمئن؟ اگه منظورت اینه که قبلا هم اونجا اومده بود، نمی دونم، اما گمون نمی کنم. تصویر کات خورد و یه دختر رو نشون داد، که روی سرش یه سطل آب رو می برد. آب توی سطل به این طرف و اون طرف لنگر می نداخت. بعد دوباره کات خورد توی کلبه. دودِ عود و بخار آب، کلِ اتاق رو گرفته بود. یه پیرمرد با ریشِ سفیدو خاکستری بلند، نشسته بود روی زمین و چپق می کشید. مردِ جوون، اول نشست رویِ زمین، بعد آروم آروم خودش رو ولو کرد و تقریبا دراز کشید. پیرمرد چپق می کشید و جوون رو نگاه می کرد.
+ میشه از اتاق بیشتر برام بگی؟ سرده. وقتی قصه می گی، کمتر سرما رو حس می کنم.
_ داره بارون میاد. صداش میاد. می شنوی؟ انگار به جای نمور حساسی. تازه اینجا هنوز رطوبت بهمون نرسیده. البته پوستِ بدنتم حساسه. طول میکشه اما عادت می کنی.
+ آره. من بچه ی هوای تفتیده و آفتابم. هوایی که رنگِ همه چیز رو کم کم می بره و رقیق می کنه. بقیهشو بگو.
_ اتاقِ پیرمرد خیلی خالی بود. با اینکه به هم ریخته بود، اما خالی بود. یادم نیست چی فضا رو پر کرده بود. یه دَلوِ آب گوشه ی اتاق بود با یه ملاقه توش. همه چی از چوب بود. جوون سرش رو از رو زمین بلند کرد و به پیرمرد گفت بازم می خوام. بازم از اون اکسیر می خوام. پیرمرد سرش رو آهسته تکون داد و همین جور که داشت بلند می شد، کمی غرغر کرد. بعد گفت امروز چی شد؟ جوون باز سرش رو انداخت زیر و گفت اون بازم تقاضام رو رد کرد.
+ بعد پیرمرد اون اکسیر رو بهش داد؟ چه جور چیزی بود؟
_ چیزِ خاصی نبود. یعنی این توی قصه مهم نبوده انگار. منظورم رنگِ اکسیر و این چیزاست. دوربین هیچ چیز خاصی ازش نشون نداد. فقط بخارِ رقیقی از روش بلند می شد. وقتی پیرمرد اون رو داد به جوون، گفت سرت رو بذار روی همون متکایی که کنار هست. زود می خوابی.
+ دستم زیرِ سرم خسته شده بود. همراهم رفته بود توی فکر. انگار یادش رفت داشت چی می گفت. خودمو کمی جابه جا کردم و پرسیدم گفتی اسمِ اکسیر چی بود؟
_ "اکسیرِ فراموشی". مرد اون رو خورد و بعدِ چند دقیقه افتاد. تصویر کات خورد. فردا صبح که از خواب بیدار شد، رفت توی شهر دنبالِ کارش. کارگر بود و جنگجو. انگار حدودای قرن 14، 15 بود. مرد زن رو دوباره دید. از نیمرخ. نگاهش دنبالش رفت. انگار کمی زمان گذشت و مرد همین جور تو نخِ دخترک بود. منظورم یکی دو روزه. بالاخره رفت تا قصه ی عشقش رو بگه. اما دختر بهش جواب رد داد و مرد سرخورده شد. باز رفت خونه ی پیرمرد.
+ اون اکسیر، دقیقا چیکار می کرد؟ جوون وقتی اون رو می خورد، مست می کرد؟
_ نه. گفتم که. وقتی اون رو می خورد، فراموش می کرد. هر چی که تو چند روز گذشته براش پیش اومده بود رو فراموش می کرد. دختر رو هم فراموش می کرد. بعد باز دوباره دختر رو می دید و دوباره عاشقش می شد. و باز دوباره همین جور قصه تکرار شد. تا چند بار. فقط جزئیات کمی تغییر می کرد.
+ چقدر سرده! صدای بارون رو قشنگ می شنوم الان. تا حالا شده اینجا توی آب غرق هم بشی؟ تو زمستونا چقد آب میاد اینجا ؟
_ این دیواره ها نمی ذارن آب آدم رو ببره. نگران نباش. به رطوبتش کم کم عادت می کنی.
+ لبخند زد و دوباره یه غلت زد و روی پشت دراز کشید. انگار داشت با خودش حرف می زد. گفتم خوب بگو. آخرش چی میشه؟
_ این قصه چند بار همین جوری تکرار شد. مرد جواب رد می شنید و سرخورده می اومد پیش پیرمرد و اکسیر فراموشی رو می خورد. بعد دوباره همه چیز رو فراموش می کرد. باز دختر رو می دید و عاشقش می شد. روز از نو. چند بار همین جور گذشت. تا اینکه یه بار زن از کنار مرد رد شد و چند روز گذشت و دید که اون نیومد سراغش. باز خودش رو نشون داد اما بازم خبری نشد. زن، انگار دل بسته ش شد. یا شاید هم فقط خوش داشت پسر دوباره بره پیشش. همین طور که زمان گذشت و زن از اومدن مرد دلسردتر شد، رفت پیشش اما دید که اون همه چیز رو انکار می کنه. مرد می گفت که چیزی یادش نمیاد. چیزی از عشقش به زن. به زن گفت حتی تو رو نمی شناسم. چشمای مرد، بیش از حد ساده بود انگار. چیز خاصی توی اون چشم ها نبود. فکر کنم همین زن رو گیج کرد.
+ مرد فراموش کرده بود؟
_ آره. فراموش کرده بود. اکسیر رو خورده بود. اما ایندفعه عاشق نشده بود. نمی دونم چرا. زن هم احساس کرد که اون از قصد می خواد بهش بی احترامی کنه. مدتی گذشت و زن عصبی تر شد. و مرد درخواست های عشق اون رو مدام رد می کرد. زن طاقت نیاوررد. یه روز مرد رو تهدید کرد که اگه به این بازی هاش ادامه بده، اون رو می کُشه. و بالاخره هم مرد رو کشت.
+ بعد؟
_ همین. اگر هم بعدی داشت، یادم نیست. فکر می کنم آخر قصه، به قائده باشه. چیزی کم داره به نظرت؟
معذرت می خوام، اما قصه ت برام جذاب نیست. گمونم اگه چنین فیلمی هم بوده، تو زیادی دست کاریش کردی. یعنی چطور ممکنه مرد یکهو یه دفعه..... . پرید وسطِ حرفم.
_ شاید حق با تو باشه. شاید قصه رو بیش از حد دستمالی کردم. من، از وقتی اومدم اینجا با قصه ها بازی کردم. با هر چیزی که می شد به یاد آورد... اینجا که یکنواختی زمان به همه چیز شکل میده، شروع کردم تمام قصه ها رو به یاد آوردن... بعد...
+ اما من که چیز زیادی یادم نمیاد. پریده بودم وسطِ حرفش.
_ تو تازه اومدی. هنوز یکنواختی و تکرار رو نمی دونی. وانگهی، بدنت هنوز به این حالت دراز کشِ دائم عادت نکرده. وقتی که این حالتت رو فهمیدی، می تونی تو هم شروع کنی به یاد بیاری. روحت سفرها رو توی قصه ها شروع میکنه. این بارونِ اولِ ساله. نگران نباش. زمین هنوز خیلی تشنه ست. تابستونِ خیلی گرم و طولانی ای بوده. تا دو سه تا بارون اول، آب به ما نمی رسه. تا اون موقع...
+ زن، از اکسیر فراموشی هیچ خبر نداشت؟ این بی انصافیه.
_ تا اون موقع تو هم یاد می گیری به یاد بیاری و عادت کنی به اینجا. اونوقت برام قصه تعریف می کنی.
+ خنده ش گرفته بود. منم خندیدم.
_ نه. زن از اکسیر خبر نداشت. انصاف یعنی چی؟ زن پیرمرد رو نمی شناخت. به نظرم این بی انصافی نباشه که از اکسیر هم بی خبر باشه.
+ اما اینها رو.. همه رو تو از خودت درآوردی... نمی دونم چرا یهو از جا در رفتم. بلند داد زدم اینها رو از خودت درآوردی تا قصه رو دوباره و دوباره بسازی. صدای خودم رو شنیدم. خفه بود. اصلا انگار نه انگار داد می زدم. گفتم اینجوری که تو تعریف کردی، مرد قهرمانِ قصه ست. .
_ قهرمان؟ وقتی که درد و اکسیر و فراموشی و عشق وسط باشه، قهرمان جاش نمیشه. قهرمان، مالِ بازیِ بچه هاست. اگرم خوش داری قهرمان براش پیدا کنی...
+ اگرم خوش دارم، می تونم زن رو هم قهرمان حساب کنم. حتما می خوای اینو بگی؟! اما مردِ تو بزدلِه. بدون اکسیر هیچ چی نیست.
_ آره. زن رو هم می تونی. بارِ گرفتن تصمیم خوردن یا نخوردن، رو شونه ی مرده. بارِ روبه رو شدن با فراموشی، با زن.
+ اینجوری انگار بدهیت رو به زن و مرد داری می پردازی. برو خوش باش. حسابت ترازِ ترازه. این به اون در. نه؟
_ مشکلی نیست دختر جون. می دونی دارم به چی فکر می کنم؟ تو می تونی قصه رو ادامه بدی. بذار زن اکسیر رو پیدا کنه. اینجوری این قصه تموم شدنی نیست. می تونه تا ابد تکرار بشه. این خوبه. دیگه نمی خواد نگران قهرمان هم باشیم.
+ دو تا دستش رو گذاشت زیرِ سرش. به نظرم اومد تو چشماش آب جمع شده. به این فکر کردم که چرا داد زدم. بعد یه این فکر کردم که این قصه می تونه چطور باشه. بوی نمِ خاکِ بالای سرم رو می شنیدم.
1)
هشدار!! این متن، به هیچ وجه کامل نیست. احتمالا هم بیش از حد آشفته است! چون فقط با عجله، نوشته ام تا جایی ذخیره اش کرده باشم. اما چون خواستم نظر احتمالی دوستان را بدانم منتشرش کردم. اگر انتظار یک متن شسته رفته یا خوب را دارید، نقدا دور این یکی را خط بکشید. چون در این صورت، از روز برایم روشن تر است که می خوانید و شاکی می شوید. می توانید به جایش بروید چای بنوشید. یا یک کتاب خوب بخوانید. یا فیلم ببنید. یا بخوابید. خوب بخوابید. امیدوارم همیشه خوب بخوابید.
با تمام اینها، حتما هر نظری داشتید بگویید رفقا.
............................................................
2)
با این دوربینی که دستم است، همه ی روز، این ور و آن ور می روم. به دست هایم دست می کشم. هنوز سرِ جایشان هستند. به دوربین هم. دستم سنگینی ش را گاهی یادش می رود. حالا خیلی چیزها را یادش رفته. وزنِ یک بچه ی پنج ساله را، وقتی که از ساعد دست هاش می گیری و دور تا دور تابَش می دهی. وزنِ کله را چه؟ آن را هم نه. پاها اما آغشته به گدازه های آتش فشانی اند. نه! آغشته نه! توی گدازه ها فرو رفته اند. گدازه، آرام و مداوم سفت می شود. این را می فهمم. یک دوربین و یک دستیارِ بچه سال بِهِم داده اند.نه! داده بودند. چیزهایی که چشم قدرت ضبط شان ندارد را، گذاشته ایم روی شانه ی چهار تکه آهن و نگاتیو و نور. امروز خورشید بد جور روشن است. چشم را می زند. به کار دوربین می آید. آدمی، به حافظه ی خودش اعتماد ندارد. این را خوب آمده. دوربین را می گویم. خودش خوب فهمیده که اگر دوربین نبود، یک جای دنیایِ مدرن می لنگید. افتخار! دوربین ها افتخار را توی گوش حافظه ها تا ابد تکرار خواهند کرد. دیروز کاری از پیش نرفت. در جنگِ دوم. در جبهه ی آلمان ها. محاصره ی استالین گراد. دیروز همه چیز استتار بود. بخار و دود خاکستر زمین و ساختمان هایی که به هوا می رفت. بخار لاشه های آدم ها، خوب همه چیز را استتار کرده بود. از دست دوربین کاری ساخته نبود. حقش بود چشمانم را استتار می کردم. نشد. نتوانستم. شاید نمی دانستم. نه نمی دانستم. پسرک دستیار. نتواسنت خودش را استتار کند. من هم چشمانم را. تکه های جسد که به هوا می رفت، چشمم را دید. سرم را عجالتا استتار کرده بودم. با ساز و دهل و نتِ چهارصد خمپاره و توپ؛ یکدست ارکستر تمام عیار. یکدست یکدست. امروز هم چشمانم را نمی توانم نگه دارم. به کمک دو دست و استخوان جمجمه و ترقوه و شانه و گردن هم. سنگین است. همه شان توی خواب غرق شده اند و شنا بلد نیستند. سروان می گوید جیره ی آن قرص های خط دار تمام شده. آن ها، آن قرص های خط دار، خواب هامان را خطی می کنند. سروان می گفت اینها نمی گذارند در رویاها عرق شوید.
با این دوربینی که توی دستم است. تمام روز. وشب باهاش می خوابم. اما با فاصله ای کم و همیشگی. مثل زن و مردی که تمایلی به هم ندارند.
دیروز صبح. دیروز صبح. حتم فرمانده کُنیاکی یا چیزی تو همین مایه ها زده بود. آن اولِ صبحی با شکم خالی. حتم چیزی زده بود که دستور پیشروی داد. از سمتِ غرب به شرق. پسرک دستیار، دست هاش را مدام جلوی صورت تکان می داد تا غبارها را کنار بزند. بهش گفته بودم حرکت سربازها را تعیین کند. با حرکت ها و اشاره های دست و اصوات غریب زبان. تا در قاب دوربین بهتر ضبط شوند. من گماشته شده ام تا به حافظه ی آدم های پشت جبهه کمک کنم. پیشروی. افتخار. پسرک، گماشته ی من بود. بله! جای من، امن تر از او بود! او گماشته ی من بود. یادم نبود. یادم نبود بهش بگویم آدم بعضی وقتها یادش می رود به صداهای راکت ها و خمپاره ها خوب گوش بدهد. یادم رفت بگویم به سرت نیازی نداری. به سرت نه! اما به گوش هایت چرا. هر از گاهی، با دست هایت گوش هایت را لمس کن. لمس کن تا به خودشان بیایند. به دستم دست می کشم. هنوز سرِ جایشان هستند. دوربین هم. اما دستم، سنگینی دوربین را یادش رفته.
نشستهام تا مقالهای دربارهی ادبیات-فلسفه بنویسم. مقالهای که در زندگی من سرِ درازی داشته اما مدت زمان زیادی خودم ملتفت آن نبودهام. حالا، بعد از چهل و هشت سال سن و بزرگ کردن دو بچه، نظرم این است که برای هر کسی مهم تر است که قبل از اینکه مسالهی اسپینوزا را بداند، یا دنبال راه جدیدی برای اثبات رابطهی فیثاغورث باشد، یا دیالیکتیگ هگل را بتواند تدریس کند و مسائلی از این دست، باید از خودش، به نحوی سوال کند که "گچ کشته چیست؟ یا ما چرا گچ را میکشیم و به چه کارمان میآید؟" البته که این یک استعاره است. در اینجا، اگر بشود اسم این نوشته را حکایت گذاشت، اسم من هیچ اهمیتی ندارد. تا جایی که به این نوشته مربوط است کافیست بدانیم که من بیست سال فلسفه تدریس کردهام. اوایل در دبیرستانها و بعدتر در کلاسهای خواب آلود دانشگاهها. عموما هم فلسفهی جدید؛ ویتگنشتاین، شوپنهاور،دکارت، هگل و... . ده سال پیش، مقالهای نوشتم در باب رابطهی فلسفه و ادبیات، به ویژه شعر.البته از زاویهای خاص که آن هم نقش زبان در شعر، برای به تصویر کشیدن هستی بود. عنوان مقالهام بود "ادبیات، به چه کارِ یک فلسفهدان میآید؟" در این مقاله، ادبیات صرفا بیانی از جهان شمرده شده است که سلیقهایست و با هر سلیقهای هم جور نیست. در واقع ادبیات و شعر، فقط بازنمودی از جهان ارائه میدهند. تا جایی که اطلاع دارم، این مقاله توسط دو نفر نقد شد. یکی از این نقدها تقریبا تمام پایههای استدلالی مرا زیر سوال برد. این همان مقالهای بود که بعدها و هر چه بیشتر زمان گذشت، با دقت بیشتری مطالعهاش کردم و به ابعاد مختلفِ آن فکر کردم. نویسنهی مقاله، استاد ادبیات نمایشیِ دانشگاه هنر اصفهان بود، به نامِ "رضا پیرحیاتی". رفته رفته که این مقاله و دیوانِ حافظ را بیشتر مطالعه کردهام، دریافتهام که بسیاری از حرفهای همسرِ شاعرم که از هم جدا شدهایم را درست نمیفهمیدهام. حالا، مادهی اولیه و صورت خام بسیاری از استدلالهای آقای "پیر حیاتی" را در حرفهای همسرم شناسایی کردهام. او، ایمان گسست ناپذیری به ادبیات و به ویژه به شعر داشت. یک روز که دعوایمان بالا گرفته بود، برای اینکه بیشتر بتوانم اعصابش را به هم بریزم، به "دیوان حافظ" که روبه رویش باز بود و چند دقیقه پیش میخواندش اشاره کردم و گفتم :تمام چیزی که تو از این دنیا فهمیدهای، حرفهای این پیریست که فقط بلد است مدام پیالهها را پُر و خالی کند". بر خلاف انتظارم، آشفته که نشد هیچ، انگار آرامتر شد. برگشت طرفم و گفت:"خیلی عجیبه. خیلی عجیبه که احمقی مثل تو این حرف درست رو بزنه. اما خودت نمیفهمی چه حرف مهمی زدی. نه مطمئنم که نمیفهمیش. اما عجیبه که چطور یه حرف درست و حسابی تو زبونت چرخیده." سالهای بعد که بیشتر فرصت فکر کردن داشتهام، مدام به جملهی او فکر کردهام. اتفاقا دلیل این که امروز میخواهم این مقاله را بنویسم، بیش از اینکه به نظریات خودم یا "پیر حیاتی" برگردد، به حرفِ همسر سابقم برخواهد گشت. اسمِ مقاله قرار است بشود "گچِ کشته؛ تمثیلی در باب ادبیات - فلسفه". حدود دو ماه پیش، یک روز گرمِ مرداد تیر ماه، در تاکسی نشسته بودم و همراه پسر و دخترم فاصلهی منزلم تا فرودگاه را داشتم میرفتم. داشتیم برای سالگرد فوت همسرم به شیراز میرفتیم. راننده آهنگی را گوش میداد که شعرش برایم جالب به نظر آمد. از او خواستم صدا را بالاتر ببرد. خواننده این شعر را میخواند: "شانه کُنی یا نکُنی آن همه مو را، فرقِ سرت باز منم، باز کُنی یا نکِنی باز..."*. بعدا رفتم و پرس و جویی کردم و اسم شاعر و خواننده را درآوردم. این شعر، به طرز غریبی، مرا به حرفی که در آخرین دعوا به همسرم گفتم انداخت. "پیرمردی که فقط مدام پیالهها را پُر و خالی میکند". از همان جا جرقههای نوشتن این مقاله به ذهنم آمد . این مقاله، تقریبا تمام مقالهی قبلیام را زیرِ سوال خواهد بُرد. پیالههای حافظ، پُر خالی، انگار هر دو مست میکنند. و آن شعر، شانه کردن و نکردن مو ... حالا احساس میکنم که میفهمم همسرم از چه چیزی حرف میزد. میروم سطر و بندِ بعدی و مینویسم:
"گچِ کشتهای، حالتی از گچ است که برای ظریف کاری، در بنایی استفاده میشود. این گچ، بر خلاف حالتهای دیگر گچ، خیلی دیر سِفت میشود و فرصت زیادی به بنا میدهد تا هر کاری میخواهد با آن بکند. شعر حافظ، با آن پُر و خالی کردن مداوم پیالهها، که هر دو مست میکنند، مثل درست کردن گچ کشته میماند. طریقهی درست کردن آن اینطور است که مقداری گچ را به آب اضافه میکنیم. همین که گچ خواست خودش را بگیرد، دوباره به آن کمی آب اضافه میکنیم و وَرز میدهیم. این کار را آنقدر اضافه میکنیم تا جانِ گچ و چسبندگی آن، گرفته شود. به این گچ، گچِ کشته میگوییم. کاری که حافظ و در حالت کُلی ادبیات با کلمات و واژهها میکند همین است. او آنقدر پیالهها را پر و خالی میکند تا مستیِ پیالهی پَر و خالی برایش یکی میشود. این راهیست که او جهان را با آن شکل میدهد. یا بهتر است بگویم او به این طریق و از طریق این زبان، شکل تازهای از جهان را میسازد یا ارائه میدهد... ."
دوست داشتم همسرم این مقاله را بخواند و از نظر خودش ایراداتش را بگوید. همین طور، دلم میخواست روزی به او گفته بودم "شانه کنی یا نکنی آن همه مو را، فرقِ سرت باز منم... باز کنی یا نکنی باز." حالا به جملههای بعدی مقاله فکر میکنم.
(14 مرداد 94)
........................................................................................................................
شعر از رضا براهنی و آهنگ از محسن نامجو.
این آهنگ را میتوانید از اینجا بشنوید
صبح اش که از خواب بلند می شوم، حالم خوب است. حتی اگر پشتِ شانه ها یا کفِ پاهایم، از خستگی ای که هنوز توی تنم مانده داغ باشد و درد کند، حالم سرِ جاش است. اما هیچ چیز از خودِ شعرها یادم نیست. فقط حال و هوایشان، مثل نسیم خنکی که اول صبح بوزد، از میان روزنه های پوستم داخل بدنم می شوند. می روند و می آیند. هیچ نمی دانم چطور و از کجا شروع می شوند و چطور تمام می شوند، اما میانه کار، همه چیز برایم ملموس و زنده است. مثل موقعی که بچه بودم و مادرم اکثر شب ها، موهایم را می جُست و نوازش می کرد تا خوابم ببرد. با دقت تمام،پوست سرم را با ناخن و پوست زبرِ روستایی اش می جست و خاک و خُلهایی که از بازی روزانه لای موهایم چسبیده بود را می کند. مثلِ موقعی که جمله ای از شعری، آرام آرام از لابهلای ذهنم سُر می خورد و می آید، انگشت های مادرم پاک می کرد و جلو می رفت. همین طور که انگشت هاش می رفت و می آمد، خوابم می برد.
یک بار، تا حالا فقط یک بار قسمتی از شعری را که در خواب گفته ام را یادم مانده. آن هم همین یکی دو هفته پیش بود که حالم خراب بود. حالا حالم خیلی بهترش شده است اما هم اتاقیهایم می گویند هنوز رنگ و رویم برنگشته. آن شب سرمای بدی خورده بودم و انگار گاهی هذیانی یا چیزی شبیه به آن هم می گفتم. از کُلداکس و کلداستاپ هم کاری برنیامده بود. پشتم را به شوفاژ اتاق چسبانده بودم و لای پتوی خودم و حسین خودم را پیچانده بودم. حسین چند باری آمد بالای سرم و بهم گفت:«عطاری هنوز بازه... بگو چی برم بگیرم؟ اون جوشوندهای که دفعه قبل بهم دادی چی بود؟ بگو همونا رو بگیرم.» گفتم:«مامان و زن دایی می گفتن پرِ سیاهوشون، چهارتخم و مرزنجوش خوبه... هر کدومو داشت بگیر. یه کمم استقدوس بگیر بخور بدم». لبخندی زد و بلند شد رفت. برگشت جوشانده را بهم داد و شروع کرد دست و پاهام را مالش دادن. همین طور که دست و پاها و کمرم را می مالید، درد می رفت و می آمد. دستش که به سرِ زانوهام می رسید، انگار دردها فلنگ را می بستند و می رفتند. مالش می داد و با دردهام بازی می کرد و من هم عرق کرده و داغ، زده بودم توی خط هذیان. آن شب، رفته بودم تو جادهی ادبیات چک و برای خودم می رفتم و می آمدم. گفتم:«حسین! یک روز صبح، هنگامی که گرگوار سامسا از خوابِ آشفتهای برخاست...» یا مدام می گفتم:«سی و پنج سال است که در کارِ کاغذ باطله هستم و این داستانِ عاشقانه ی من است...» او هم می خندید و مالش می داد و چیزهایی می گفت. یادم نیست کِی خوابم برد. نیمه های شب، باز درد بیشتر شده بود و از اثر داروها و جوشانده، خواب و بیدار بودم، اما درد را می فهمیدم. بین خواب بیداری، داشتم شعر می گفتم. شاید هم هذیان بود، نمیدانم اما خوب یادم هست که توی جاده ی خاکی جلوی کوچه مان بودم و وقتی می خواستم بروم آن طرف جاده، موتور سیکلتی زد بهم. پرت شدم و دست و پاهایم زخمی و کوفته شد. موتور سوار بغلم کرد و مدام کسی را صدا میزد. شاید همسایهها را تا آشنایی بیاید. من گریه می کردم و یکبند مادرم را صدا می کردم. فقط مادرم صدا می کردم و گریه می کردم. دستِ خاکی و خونی شده ام را نگاه کردم و از دور، درِ حیاطمان را دیدم. همان موقع بود که زن همسایه و مادرم دویدند بیرون. داشتم شعر می گفتم و مادرم را صدا می کردم. حسین بیدارم کرد و لیوان آبی با یک قرص بهم داد. آخرین جمله ی شعرم، هنوز یادم بود. گفتم کاغد را بهم داد و بی حال و شلخته توشتم" خواب هایم در دستانم جا نشدند.... مادرم را صدا کردم". هیچ جیز دیگری از آن شعر یادم نیست. وقتی که داشت باز خوابم می برد، حسین را صدا کردم و گفتم:« حسین... این تنهایی پر هیاهو رو بخون...». گفت:«باشه.. باشه می خونم. حالا یه کم بخواب تا بهتر بشی... دیگه کم کم داری خوب میشی»
""" شهریار! اینک خونریزی!
نمیدونم بعد از چن وقته، اما تا جایی که یادمه، بعد از خیلی وقت، بالاخره امروز بعد از ناهار خوابم گرفت و تا اومدم بخوابم، دیدم این نامهی لعنتی که باید برای تو بنویسمش، دست از سرم برنمیداره. میدونی چیه شهریار؟! قضیه اینه که من تا حالا فقط یه مجموعه داستان از بورخس خوندم، اونم بعدِ این همه سال خوندن داستان. خوبِ که بدونی به نظرم این یه فاجعهست. میدونم! میدونم الان اون قیافهی حق به جانبِ خونسردت رو گرفتی و با خودت میگی:«این بچه بازم عصبیه.. بازم داره تند میره» اما بازم میدونم که میدونی که این جور وقتا حرفت برام خیلی مهم نیست. بارِ اولمون که نیست، پس بهتره حساب کنیم که بارِ آخرم نخواهد بود رفیق! بگذریم. به هر حال، این یه فاجعهست که تا حالا فقط و فقط یه مجموعه از بورخس خونده باشم. نمیخوام اینجا ازت بپرسم که چرا زودتر، همون اول که قرار شد داستان کوتاه هم بخونم، معرفیش نکرده بودی-الان اصلا حوصله کَل کَل کردن با کسی رو ندارم-؛ میخوام بگم تو میتونی بدون بورخس، داستان کوتاه رو تصور کنی؟!
خوب! خوشبختانه انگار قسمتِ اولِ ماجرا رو گفتم. این نامه رو نوشتم که یه چیز دیگه هم بهت بگم. خوشبختانه یا بدبختانه، همین چند روزِ پیش، برای بارِ چندم تو این یک سالِ اخیر، برای مصاحبهی روانشناسی و مهارت شغلی، برای بانک دعوت شدم. جدا لازمه که این جای قضیه رو تو بهم کمک کنی تا بفهمم، وگرنه ممکنه به زودی رویِ هرچی مصاحبهی شغلی و کار هست بالا بیارم. این جا رو داشته باش: یارو مصاحبهگر، اون طرف میز لم داده به پشتی یکی از صندلیای اداری که پشتیِ خیلی بلندی دارن، دستاش رو گذاشته روی دستههای صندلی و زیرِ چشمی، هر از گاهی به کاغذی که روی میز گذاشته یه نگاهی میندازه و میره سراغ سوال بعدی. بدبختی اینه که یارو همهی تلاشش رو میکنه که من خیال کنم داره همهی سوالها و مصاحبه رو خودش اداره میکنه و بداهه سوال میپرسه و کاغذی در کار نیست. چرا واقعا؟! اگه ار قضا تو خبر داری، بهم بگو، که چه اهمیتی داره که آدم این فیلم رو بازی کنه!؟
فقط هم این نیست. میدونی کجاش رو اصلا نمیشد تحمل کرد، ازم پرسید:«توی این مدت اخیر، پیبش اومده که کاری بکنی که از نظرِ خودت واقعا مایهی افتخارت باشه؟» یا پیغمبر!! مگه من میخوام آتشنشانی، نجات غریقی چیزی بشم؟! بابا بیخیال شید تو رو خدا. واقعا به نظرت راحتتر نیست همون اول به آدم بگن ما نمیخوایمت؟
امسال که زمستون خوابش برد و به ما نرسید. یه آفتابِ داغ و تَر و تمیز وسط این زمستون، همین حالا اومده تو آسمون. دفتر دستکم رو جمع کردم اومدم تو آفتاب برات مینویسم. خوب شد اومدم وسطِ این آفتاب داغ نشستم، وگرنه داشت یادم میرفت اصلِ قضیه رو. این آفتابِ داغ، پرتم میکنه به سکوی سرامیکی دورِ آبنمای میدون امامِ همدان. یادت که نرفته، نه؟! شهریار! این دو سه سال، مرتب بهش فکر کردم. هر دفعه یه جور. به این که اون روز و اونجا، بهترین کاری که ما باید میکردیم چی بوده؟ حالا مدتی هست که شک ندارم که اون روز، ما بهترین کار رو کردیم. این که بشینیم تو ضلِ آفتاب و دو تا سیگار پشتِ هم بکشیم . بعد بلند شیم بدون حرفِ خاصی، خداحافظی کنیم بریم. چرا به نظرم میاد این که هیچ حرفی نزدیم، بهترین کار بوده؟ چرا دو تا داستانِ آخرم، کاراکترها به همین وضعیت میرسن و همین کار رو میکنن؟! اگه فهمیدی، حتما برام بنویس.
طرفدارتم رفیق؛ ارادتمند، آیدین"""
فکر میکنم آیدین، جزء آخرین آدمهایی باشد که هنوز نامه مینویسند و پست میکنند. از غیبتهای طولانی هر از گاهیش که بگذریم، تقریبا هر سه هفته تا یک ماه یک بار، نامههایی کوتاه و بلند برایم مینویسد. آیدین را اولین بار، آنطور که بعدها خودش گفت، یک بعدالظهرِ نیمه سردِ اواخر آبان ماهِ همدان، جلوی بوفهی دانشکدهی ادبیات دیدهام. من زیاد حافظهی درست و درمانی ندارم، به خصوص در مورد کسانی که نمیشناسمشان. آنجا معمولا بینِ کلاسها، میرفتیم در آفتابِ کم جان و سیگاری دود میکردیم و گپی میزدیم. از رشتههای مختلف، آنجا دورِ هم جمع میشدند و هیچ وقت نبود که یک جا، همه را بشناسی، به خصوص که هنوز اولِ سال بود. خودش میگوید که من آن روز، سوییشرتِ طوسی با آرمِ بزرگِ پوما با یک شلوار جینِ آبی روشن و آن کفشِ کتانی آلاستارِ سفید پوشیده بودهام و خودش هم یک شلوار پارچهای خاکستری، پیراهنِ خاکستری با یک بافتِ سفید روی آن و کفشِ رسمی چرمِ مصنوعی. به قولِ خودش، او به طور دردناکی حافظهی قویای دارد. اما اگر راستش را بخواهید، به نظرم آیدین از آن دست آدمهاییست که تقریبا محال است وقتی در یک جمع شلوغ برای اول میبینیدش، در ذهنتان بماند. نمیدانم، شاید به خاطرِ کم حرفیِ ذاتیاش باشد؛ تا ازش چیزی نپرسند معمولا حرفی نمیزند، مگر این که با آدم رفیق باشد. یا شاید هم بخاطر قدِ کوتاهش باشد. هر چه هست، آیدین از دست آدمهایی نیست که در دیدار اول به چشم بیاید. حتی میتوانم با اطمینان بهتان بگویم که خیلی احتمال دارد که اگر هم در ذهنتان بماند، به خاطرِ این باشد که یک جورهایی ازش بدتان آمده، یا حوصلهتان را سر برده. خودش بعدها بهام گفت که تقریبا بعد از ترم اول دانشگاه، فهمیده که در دیدار اول، به نظرِ خیلیها آدم گندِ دماغ و یُبسی به نظر میآید.
من، شهریار صادقی هستم. فارغالتحصیل ادبیاتِ فارسی، حالا هم دانشجوی نویسندگی رادیو هستم. من دانشجوی سالِ سوم بودم که آیدین به همدان آمد و دانشجوی جامعه شناسی شد. آن بعدالظهری که حرفش را زدم، یکی از بعدالظهرهای معمول دانشگاه بود که به جمعهای کم و بیش آشنا و سیگار و چای میگذشت. آن روز، آیدیدن با یکی از بچهها، که از قبل آشنایی مختصری باهاش داشتم آمده بود در جمعِ ما. بعدها آیدین گفت که آن روز ما داشتیم دربارهی "سفر به انتهای شب" و "مرگِ قسطیِ" "سلین" حرف میزدهایم. یکی از بچههای گروه زبان گفته بود "مرگِ قسطی"، چیزی ار "سفر" کم ندارد، اما تقریبا همه مخالفت کرده بودند، جز آیدین، که درِ گوشی، به همان رفیقِ مشترکمان گفته بوده:«به نظرم مرگِ قسطی هنوز حرفِ بیشتری برای گفتن داره»
بله. فقط همین اظهار نظرِ آیدین بوده. بعدها که بیشتر با او دم خور شدم و بهش فکر کردم، این حرف اصلا برایم عجیب به نظر نیامده. با هیچ معیاری، نمیشود این بشر را "خوش تعریف" یا حتی "خوش برخورد" به حساب آورد. مگر موقعی که موضوع سرِ ادبیات بود و به وقلِ خودش، دیگر نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. این جور وقتها حرف میزد، حتی گاهی زیاد و پر شور هم. به قولِ بچهها، بهمن سرازی میشد. به جایِ آن، همیشه ترجیح داده با رام کردنِ کلمهها و چیدنشان در جملهها، تعریف کردن یا از خود درآوردن یک قصه، بهمنهایی که سرازیر میشود را از سر بگذراند. دیروز، نامهاش به دستم رسید و همین حالا خواندماش. آن ظهری که آیدین از آن حرف میزد، ظهرِ آخرین روزیست که در همدان با هم بودیم. ان آفتاب، آفتابِ اولِ تیر ماه بود که صاف توی سرِ آدم فرو میرفت. امتحانات پایان ترک تمام شده بود و با همهی بچهها خدافظی کردیم و قرار شد من هم تا میدانِ امام، که نزدیکیهای ترمینال، همراهش بروم. همان روز، همه رفتند خانه برای شروع تعطیلات. آن روز، انقدر درخششِ آفتاب تند بود که همینطور که روی لبهی سرامیکیِ آبنمای نمای وسطِ میدان نشسته بودیم، سرمان را پایین گرفته بودیم تا چشممان را نزند. وقتی هم سرمان را بالا میآوردیم، چشممان تقریبا بستهی بسته بود و دست را سایهبان آن میکردیم. تقریبا هیچ حرفی نزدیم. فقط نفری دو تا سیگار کشیدیم و بعد خداحافظی کردیم.
حالا دارم به روزی فکر میکنم که با آیدین سرِ این موضوع حرف میزدیم که چرا او تا آن موقع، تقریبا داستان کوتاه خارجی نخوانده. آن روز، من برای اولین کتاب، مجوعهی "دلتنگیهای نقاشِ خیابان چهل و هشتم" را بهش پیشنهاد دادم. همین شد که به خواندن داستان کوتاه هم کم کم روی آورد و حالاهر از گاهی خودش هم چیزهایی مینویسد.
نوشتن جواب برای نامههای او همیشه سخت است. واقعا چرا گاهی بهترین کار میتواند این باشد که هیچ حرفی نزنیم؟ نوشتن برای او همیشه سخت است. همینگوی دربارهی نوشتن میگوید:«کافیست بنشینید پشتِ ماشین تایپ و خونریزی کنید.» از روی همین جمله است که اولِ همهی نامهها، آیدین مینویسد: شهریار! اینک خونریزی!.
.........................................................................................................................................................................................
پینوشت(1): تقدیم به حسینِ عزیزم، که نمیدونم روزی اینها رو خواهد خوند یا نه! که نمیدونم اصلا دوستشون خواهد داشت یا نه. این روزها،یکی دو باری دیدمت رفیق، اما چیزی نگفتی. به نظر حالت خوب میاد. یه خبری از حالت بهم بده. از این به بعد، واضحتر حرف بزن رفیقِ؛ واضحتر و بیشتر.
پینوشت(2): خطاهای تایپی را فعلا به بزرگی خودتان ندید بگیرید.
پینوشت(3): اگر تا حالا گوش ندادهاید، حتما این آهنگ از فرهاد مهرادِ عزیز را گوش کنید.