دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

اکسیرِ فراموشی

+ مطمئنی؟

- اطمینان؟ نه. فقط...

+  طولش داد تا جواب بده. بخاطر همین گفتم فقط چی؟

- ازش رهایی ندارم. حتما یه چیزی بوده. یعنی تو میگی همین طوری از هیچی، تو ذهنم درست شده؟  نمی شه. شاید همین بوده.

+ شاید. شاید بهتر باشه بگی "همین که از قضیه باقی مونده". یا "همین که فکر می کنی از قضیه باقی مونده".

- حق با توئه. اما... نمی شه فراموشش کرد.

+ خوب چرا یه بارِ دیگه برام تعریفش نمی کنی؟ منم دقیق یادم نمونده قضیه چی بود. راستش، اون دفعه که تعریف کردی، همه ی حواسم به دور و بر بود.

مردی که کنارم بود این رو گفت. همین طور که دراز کشیده بودیم، پاشنه های پاش رو روی زمین تکون داد و کمی چرخید. صدای خش خشِ پاش رو شنیدم. دستِ چپش که آزاد شده بود رو گذاشت زیرِ سرش. گفت:

_  بهتره اینجوری شروع کنم. یه روز عصر پاییزی یا زمستونی_دقیق یادم نیست، فقط می دونم پایِ بخاری بودم و سرم بود_ پای تلوزیون نشسته بودم. همین طوری که شبکه ها رو می چرخوندم، رسیدم به یه فیلم. به نظرم خوب اومد واسه دیدن.قضیه این بود که...

+ اول فیلم بود؟

_ نه. فک نمی کنم. اما همیشه خیال کردم چیزی هم از فیلم نگذشته بود. باد می اومد و موهای بلند و لختِ مردِ چینی رو که دم اسبی بسته بودش رو تاب می داد. باد زوزه می کشید. بگراند تصویرش هم، یه صحرای خشک بود با چند تا تپه. مرد سخت راه می رفت. سرش رو انداخته بود پایین. دوربین همراهش چرخید و اون چند تا کلبه ی کوچیک که توی خودشون مچاله شده بودن رو نشون داد. اون درِ پارچه ایِ یه کلبه رو کنار زد و رفت تو.

+ یه چیزی! اون مستقیم اومد درِ اون خونه؟ منظورم اینه که مطمئن بود درست اومده؟

_ مطمئن؟ اگه منظورت اینه که قبلا هم اونجا اومده بود، نمی دونم، اما گمون نمی کنم. تصویر کات خورد و یه دختر رو نشون داد، که روی سرش یه سطل آب رو می برد. آب توی سطل به این طرف و اون طرف لنگر می نداخت. بعد دوباره کات خورد توی کلبه. دودِ عود و بخار آب، کلِ اتاق رو گرفته بود. یه پیرمرد با ریشِ سفیدو خاکستری بلند، نشسته بود روی زمین و چپق می کشید. مردِ جوون، اول نشست رویِ زمین، بعد آروم آروم خودش رو ولو کرد و تقریبا دراز کشید. پیرمرد چپق می کشید و جوون رو نگاه می کرد.

+ میشه از اتاق بیشتر برام بگی؟ سرده. وقتی قصه می گی، کمتر سرما رو حس می کنم.

_ داره بارون میاد. صداش میاد. می شنوی؟ انگار به جای نمور حساسی. تازه اینجا هنوز رطوبت بهمون نرسیده. البته پوستِ بدنتم  حساسه. طول میکشه اما عادت می کنی.

+ آره. من بچه ی هوای تفتیده و آفتابم. هوایی که رنگِ همه چیز رو کم کم می بره و رقیق می کنه. بقیه‎شو بگو.

_ اتاقِ پیرمرد خیلی خالی بود. با اینکه به هم ریخته بود، اما خالی بود. یادم نیست چی فضا رو پر کرده بود. یه دَلوِ آب گوشه ی اتاق بود با یه ملاقه توش. همه چی از چوب بود. جوون سرش رو از رو زمین بلند کرد و به پیرمرد گفت بازم می خوام. بازم از اون اکسیر می خوام. پیرمرد سرش رو آهسته تکون داد و همین جور که داشت بلند می شد، کمی غرغر کرد. بعد گفت امروز چی شد؟ جوون باز سرش رو انداخت زیر و گفت اون بازم تقاضام رو رد کرد.

+ بعد پیرمرد اون اکسیر رو بهش داد؟ چه جور چیزی بود؟

_ چیزِ خاصی نبود. یعنی این توی قصه مهم نبوده انگار. منظورم رنگِ اکسیر و این چیزاست. دوربین هیچ چیز خاصی ازش نشون نداد. فقط بخارِ رقیقی از روش بلند می شد. وقتی پیرمرد اون رو داد به جوون، گفت سرت رو بذار روی همون متکایی که کنار هست. زود می خوابی.

+ دستم زیرِ سرم خسته شده بود.  همراهم رفته بود توی فکر. انگار یادش رفت داشت چی می گفت. خودمو کمی جابه جا کردم و پرسیدم گفتی اسمِ اکسیر چی بود؟

_ "اکسیرِ فراموشی". مرد اون رو خورد و بعدِ چند دقیقه افتاد. تصویر کات خورد. فردا صبح که از خواب بیدار شد، رفت توی شهر دنبالِ کارش. کارگر بود و جنگجو. انگار حدودای قرن 14، 15 بود. مرد  زن رو دوباره دید. از نیمرخ. نگاهش دنبالش رفت. انگار کمی زمان گذشت و مرد همین جور تو نخِ دخترک بود. منظورم یکی دو روزه. بالاخره رفت تا قصه ی عشقش رو بگه. اما دختر بهش جواب رد داد و مرد سرخورده شد. باز رفت خونه ی پیرمرد.

+ اون اکسیر، دقیقا چیکار می کرد؟ جوون وقتی اون رو می خورد، مست می کرد؟

_ نه. گفتم که. وقتی اون رو می خورد، فراموش می کرد. هر چی که تو چند روز گذشته براش پیش اومده بود رو فراموش می کرد. دختر رو هم فراموش می کرد. بعد باز دوباره دختر رو می دید و دوباره عاشقش می شد. و باز دوباره همین جور قصه تکرار شد. تا چند بار. فقط جزئیات کمی تغییر می کرد.

+ چقدر سرده! صدای بارون رو قشنگ می شنوم الان. تا حالا شده اینجا توی آب غرق هم بشی؟ تو زمستونا چقد آب میاد اینجا ؟

_ این دیواره ها نمی ذارن آب آدم رو ببره. نگران نباش. به رطوبتش کم کم عادت می کنی.

+  لبخند زد و دوباره یه غلت زد و روی پشت دراز کشید.  انگار داشت با خودش حرف می زد. گفتم خوب بگو. آخرش چی میشه؟

_ این قصه چند بار همین جوری تکرار شد. مرد جواب رد می شنید و سرخورده می اومد پیش پیرمرد و اکسیر فراموشی رو می خورد. بعد دوباره همه چیز رو فراموش می کرد. باز دختر رو می دید و عاشقش می شد. روز از نو. چند بار همین جور گذشت. تا اینکه یه بار زن از کنار مرد رد شد و چند روز گذشت و دید که اون نیومد سراغش. باز خودش رو نشون داد اما بازم خبری نشد. زن، انگار دل بسته ش شد. یا شاید هم فقط خوش داشت پسر دوباره بره پیشش. همین طور که زمان گذشت و زن از اومدن مرد دلسردتر شد، رفت پیشش اما دید که اون همه چیز رو انکار می کنه. مرد می گفت که چیزی یادش نمیاد. چیزی از عشقش به زن. به زن گفت حتی تو رو نمی شناسم. چشمای مرد، بیش از حد ساده بود انگار. چیز خاصی توی اون چشم ها نبود. فکر کنم همین زن رو گیج کرد.

+ مرد فراموش کرده بود؟

_ آره. فراموش کرده بود. اکسیر رو خورده بود. اما ایندفعه عاشق نشده بود. نمی دونم چرا. زن هم احساس کرد که اون از قصد می خواد بهش بی احترامی کنه. مدتی گذشت و زن عصبی تر شد. و مرد درخواست های عشق اون رو مدام رد می کرد. زن طاقت نیاوررد. یه روز مرد رو تهدید کرد که اگه به این بازی هاش ادامه بده، اون رو می کُشه. و بالاخره هم مرد رو کشت.

+ بعد؟

_ همین. اگر هم بعدی داشت، یادم نیست. فکر می کنم آخر قصه، به قائده باشه. چیزی کم داره به نظرت؟ 

معذرت می خوام، اما قصه ت برام جذاب نیست. گمونم اگه چنین فیلمی هم بوده، تو زیادی دست کاریش کردی. یعنی چطور ممکنه مرد یکهو یه دفعه..... . پرید وسطِ حرفم.

_ شاید حق با تو باشه. شاید قصه رو بیش از حد دستمالی کردم. من، از وقتی اومدم اینجا با قصه ها بازی کردم. با هر چیزی که می شد به یاد آورد... اینجا که یکنواختی زمان به همه چیز شکل میده، شروع کردم تمام قصه ها رو به یاد آوردن... بعد...

+ اما من که چیز زیادی یادم نمیاد. پریده بودم وسطِ حرفش.

_ تو تازه اومدی. هنوز یکنواختی و تکرار رو نمی دونی. وانگهی، بدنت هنوز به این حالت دراز کشِ دائم عادت نکرده. وقتی که این حالتت رو فهمیدی، می تونی تو هم شروع کنی به یاد بیاری. روحت سفرها رو توی قصه ها شروع میکنه. این بارونِ اولِ ساله. نگران نباش. زمین هنوز خیلی تشنه ست. تابستونِ خیلی گرم و طولانی ای بوده. تا دو سه تا بارون اول، آب به ما نمی رسه. تا اون موقع...

+ زن، از اکسیر فراموشی هیچ خبر نداشت؟ این بی انصافیه.

_  تا اون موقع تو هم یاد می گیری به یاد بیاری و عادت کنی به اینجا. اونوقت برام قصه تعریف می کنی.

+ خنده ش گرفته بود. منم خندیدم.

_ نه. زن از اکسیر خبر نداشت. انصاف یعنی چی؟ زن پیرمرد رو نمی شناخت. به نظرم این بی انصافی نباشه که از اکسیر هم بی خبر باشه.

+ اما اینها رو.. همه رو تو از خودت درآوردی... نمی دونم چرا یهو از جا در رفتم. بلند داد زدم اینها رو از خودت درآوردی تا قصه رو دوباره و دوباره بسازی. صدای خودم رو شنیدم.  خفه بود. اصلا انگار نه انگار داد می زدم.  گفتم اینجوری که تو تعریف کردی، مرد قهرمانِ قصه ست. .

_ قهرمان؟ وقتی که درد و اکسیر و فراموشی و عشق وسط باشه، قهرمان جاش نمیشه. قهرمان، مالِ بازیِ بچه هاست. اگرم خوش داری قهرمان براش پیدا کنی...

+ اگرم خوش دارم، می تونم زن رو هم قهرمان حساب کنم. حتما می خوای اینو بگی؟! اما مردِ تو بزدلِه. بدون اکسیر هیچ چی نیست.

_ آره. زن رو هم می تونی. بارِ گرفتن تصمیم خوردن یا نخوردن، رو شونه ی مرده. بارِ روبه رو شدن با فراموشی، با زن.

+ اینجوری انگار بدهیت رو به زن و مرد داری می پردازی. برو خوش باش. حسابت ترازِ ترازه. این به اون در. نه؟

_ مشکلی نیست دختر جون. می دونی دارم به چی فکر می کنم؟ تو می تونی قصه رو ادامه بدی. بذار زن اکسیر رو پیدا کنه. اینجوری این قصه تموم شدنی نیست. می تونه تا ابد تکرار بشه. این خوبه. دیگه نمی خواد نگران قهرمان هم باشیم.

+ دو تا دستش رو گذاشت زیرِ سرش. به نظرم اومد تو چشماش آب جمع شده. به این فکر کردم که چرا داد زدم. بعد یه این فکر کردم که این قصه می تونه چطور باشه. بوی نمِ خاکِ بالای سرم رو می شنیدم.


یک روز، دستم سنگینی چیزها یادش رفته بود

1)

هشدار!! این متن، به هیچ وجه کامل نیست. احتمالا هم بیش از حد آشفته است! چون فقط با عجله، نوشته ام تا جایی ذخیره اش کرده باشم. اما چون خواستم نظر احتمالی دوستان را بدانم منتشرش کردم. اگر انتظار یک متن شسته رفته یا خوب را دارید، نقدا دور این یکی را خط بکشید. چون در این صورت، از روز برایم روشن تر است که می خوانید و شاکی می شوید. می توانید به جایش بروید چای بنوشید. یا یک کتاب خوب بخوانید. یا فیلم ببنید. یا بخوابید. خوب بخوابید. امیدوارم همیشه خوب بخوابید.

با تمام اینها، حتما هر نظری داشتید بگویید رفقا.

............................................................

2) 

با این دوربینی  که دستم است، همه ی روز، این ور و آن ور می روم. به دست هایم دست می کشم. هنوز سرِ جایشان هستند. به دوربین هم. دستم سنگینی ش را گاهی یادش می رود. حالا خیلی چیزها را یادش رفته. وزنِ یک بچه ی پنج ساله را، وقتی که از ساعد دست هاش می گیری و دور تا دور تابَش می دهی. وزنِ کله را چه؟ آن را هم نه. پاها اما آغشته به گدازه های آتش فشانی اند. نه! آغشته نه! توی گدازه ها فرو رفته اند. گدازه، آرام و مداوم سفت می شود. این را می فهمم. یک دوربین و یک دستیارِ بچه سال بِهِم داده اند.نه! داده بودند. چیزهایی که چشم قدرت ضبط شان ندارد را، گذاشته ایم روی شانه ی چهار تکه آهن و نگاتیو و نور. امروز خورشید بد جور روشن است. چشم را می زند. به کار دوربین می آید. آدمی، به حافظه ی خودش اعتماد ندارد. این را خوب آمده. دوربین را می گویم. خودش خوب فهمیده که اگر دوربین نبود، یک جای دنیایِ مدرن می لنگید. افتخار‍! دوربین ها افتخار را توی گوش حافظه ها تا ابد تکرار خواهند کرد. دیروز کاری از پیش نرفت. در جنگِ دوم. در جبهه ی آلمان ها. محاصره ی استالین گراد. دیروز همه چیز استتار بود. بخار و دود خاکستر زمین و ساختمان هایی که به هوا می رفت. بخار لاشه های آدم ها، خوب همه چیز را استتار کرده بود. از دست دوربین کاری ساخته نبود. حقش بود چشمانم را استتار می کردم. نشد. نتوانستم. شاید نمی دانستم. نه نمی دانستم. پسرک دستیار. نتواسنت خودش را استتار کند. من هم چشمانم را. تکه های جسد که به هوا می رفت، چشمم را دید. سرم را عجالتا استتار کرده بودم. با ساز و دهل و نتِ چهارصد خمپاره و توپ؛ یکدست ارکستر تمام عیار. یکدست یکدست. امروز هم چشمانم را نمی توانم نگه دارم. به کمک دو دست و استخوان جمجمه و ترقوه و شانه و گردن هم. سنگین است. همه شان توی خواب غرق شده اند و شنا بلد نیستند. سروان می گوید جیره ی آن قرص های خط دار تمام شده. آن ها، آن قرص های خط دار، خواب هامان را خطی می کنند. سروان می گفت اینها نمی گذارند در رویاها عرق شوید.

با این دوربینی که توی دستم است. تمام روز. وشب باهاش می خوابم. اما با فاصله ای کم و همیشگی. مثل زن و مردی که تمایلی به هم ندارند.

دیروز صبح. دیروز صبح. حتم فرمانده کُنیاکی یا چیزی تو همین مایه ها زده بود. آن اولِ صبحی با شکم خالی. حتم چیزی زده بود که دستور پیشروی داد. از سمتِ غرب به شرق. پسرک دستیار، دست هاش را مدام جلوی صورت تکان می داد تا غبارها را کنار بزند. بهش گفته بودم حرکت سربازها را تعیین کند. با حرکت ها و اشاره های دست و اصوات غریب زبان. تا در قاب دوربین بهتر ضبط شوند. من گماشته شده ام تا به حافظه ی آدم های پشت جبهه کمک کنم. پیشروی. افتخار. پسرک، گماشته ی من بود. بله! جای من، امن تر از او بود! او گماشته ی من بود. یادم نبود. یادم نبود بهش بگویم آدم بعضی وقتها یادش می رود به صداهای راکت ها و خمپاره ها خوب گوش بدهد. یادم رفت بگویم به سرت نیازی نداری. به سرت نه! اما به گوش هایت چرا. هر از گاهی، با دست هایت گوش هایت را لمس کن. لمس کن تا به خودشان بیایند. به دستم دست می کشم. هنوز سرِ جایشان هستند. دوربین هم. اما دستم، سنگینی دوربین را یادش رفته.

"گچِ کُشته" یا "شانه کنی یا نکنی آن همه مو را"

نشسته‎ام تا مقاله‎ای درباره‎ی ادبیات-فلسفه بنویسم. مقاله‎ای که در زندگی من سرِ درازی داشته اما مدت زمان زیادی خودم ملتفت آن نبوده‎ام. حالا، بعد از چهل و هشت سال سن و بزرگ کردن دو بچه، نظرم این است که برای هر کسی مهم تر است که قبل از اینکه مساله‎ی اسپینوزا را بداند، یا دنبال راه جدیدی برای اثبات رابطه‎ی فیثاغورث باشد، یا دیالیکتیگ هگل را بتواند تدریس کند و مسائلی از این دست، باید از خودش، به نحوی سوال کند که "گچ کشته چیست؟ یا ما چرا گچ را می‎کشیم و به چه کارمان می‎آید؟" البته که این یک استعاره است. در اینجا، اگر بشود اسم این نوشته را حکایت گذاشت، اسم من هیچ اهمیتی ندارد. تا جایی که به این نوشته مربوط است کافی‎ست بدانیم که من بیست سال فلسفه تدریس کرده‎ام. اوایل در دبیرستان‎ها و بعدتر در کلاس‎های خواب آلود دانشگاه‎ها. عموما هم فلسفه‎ی جدید؛ ویتگنشتاین، شوپنهاور،دکارت، هگل و... . ده سال پیش، مقاله‎ای نوشتم در باب رابطه‎ی فلسفه و ادبیات، به ویژه شعر.البته از زاویه‎ای خاص که آن هم نقش زبان در شعر، برای به تصویر کشیدن هستی بود. عنوان مقاله‎ام بود "ادبیات، به چه کارِ یک فلسفه‎دان می‎آید؟" در این مقاله، ادبیات صرفا بیانی از جهان شمرده شده است که سلیقه‎ایست و با هر سلیقه‎ای هم جور نیست. در واقع ادبیات و شعر، فقط بازنمودی از جهان ارائه می‎دهند. تا جایی که اطلاع دارم، این مقاله توسط دو نفر نقد شد. یکی از این نقدها تقریبا تمام پایه‎های استدلالی مرا زیر سوال برد. این همان مقاله‎ای بود که بعدها و هر چه بیشتر زمان گذشت، با دقت بیشتری مطالعه‎اش کردم و به ابعاد مختلفِ آن فکر کردم. نویسنه‎ی مقاله، استاد ادبیات نمایشیِ دانشگاه هنر اصفهان بود، به نامِ "رضا پیرحیاتی". رفته رفته که این مقاله و دیوانِ حافظ  را بیشتر مطالعه کرده‎ام، دریافته‎ام که بسیاری از حرف‎های همسرِ شاعرم که از هم جدا شده‎ایم را درست نمی‎فهمیده‎ام. حالا، ماده‎ی اولیه و صورت خام بسیاری از استدلال‎های آقای "پیر حیاتی" را در حرف‎های همسرم شناسایی کرده‎ام. او، ایمان گسست ناپذیری به ادبیات و به ویژه به شعر داشت. یک روز که دعوای‎مان بالا گرفته بود، برای اینکه بیشتر بتوانم اعصابش را به هم بریزم، به "دیوان حافظ" که روبه رویش باز بود و چند دقیقه پیش میخواندش اشاره کردم و گفتم :تمام چیزی که تو از این دنیا فهمیده‎ای، حرف‎های این پیری‎ست که فقط بلد است مدام پیاله‎ها را پُر و خالی کند". بر خلاف انتظارم، آشفته که نشد هیچ، انگار آرام‎تر شد. برگشت طرفم و گفت:"خیلی عجیبه. خیلی عجیبه که احمقی مثل تو این حرف درست رو بزنه. اما خودت نمی‎فهمی چه حرف مهمی زدی. نه مطمئنم که نمی‎فهمیش. اما عجیبه که چطور یه حرف درست و حسابی تو زبونت چرخیده." سال‎های بعد که بیشتر فرصت فکر کردن داشته‎ام، مدام به جمله‎ی او فکر کرده‎ام. اتفاقا دلیل این که امروز می‎خواهم این مقاله را بنویسم، بیش از اینکه به نظریات خودم یا "پیر حیاتی" برگردد، به حرف‎ِ همسر سابقم برخواهد گشت. اسمِ مقاله قرار است بشود "گچِ کشته؛ تمثیلی در باب ادبیات - فلسفه". حدود دو ماه پیش، یک روز گرمِ مرداد تیر ماه، در تاکسی نشسته بودم و همراه پسر و دخترم فاصله‎ی منزلم تا فرودگاه را داشتم می‎رفتم. داشتیم برای سالگرد فوت همسرم به شیراز می‎رفتیم. راننده آهنگی را گوش می‎داد که شعرش برایم جالب به نظر آمد. از او خواستم صدا را بالاتر ببرد. خواننده این شعر را می‎خواند: "شانه کُنی یا نکُنی آن همه مو را، فرقِ سرت باز منم، باز کُنی یا نکِنی باز..."*. بعدا رفتم و پرس و جویی کردم و اسم شاعر و خواننده را درآوردم. این شعر، به طرز غریبی، مرا به حرفی که در آخرین دعوا به همسرم گفتم انداخت. "پیرمردی که فقط مدام پیاله‎ها را پُر و خالی می‎کند". از همان جا جرقه‎های نوشتن این مقاله به ذهنم آمد . این مقاله، تقریبا تمام مقاله‎ی قبلی‎ام را زیرِ  سوال خواهد بُرد. پیاله‎های حافظ، پُر خالی، انگار هر دو مست می‎کنند. و آن شعر، شانه کردن و نکردن مو ... حالا احساس می‎کنم که می‎فهمم همسرم از چه چیزی حرف می‎زد. می‎روم سطر و بندِ بعدی و می‎نویسم:

"گچِ کشته‎ای، حالتی از گچ است که برای ظریف کاری، در بنایی استفاده می‎شود. این گچ، بر خلاف حالت‎های دیگر گچ، خیلی دیر سِفت می‎شود و فرصت زیادی به بنا می‎دهد تا هر کاری می‎خواهد با آن بکند. شعر حافظ، با آن پُر و خالی کردن مداوم پیاله‎ها، که هر دو مست می‎کنند، مثل درست کردن گچ کشته می‎ماند. طریقه‎ی درست کردن آن اینطور است که مقداری گچ را به آب اضافه می‎کنیم. همین که گچ خواست خودش را بگیرد، دوباره به آن کمی آب اضافه می‎کنیم و وَرز می‎دهیم. این کار را آنقدر اضافه می‎کنیم تا جانِ گچ و چسبندگی آن، گرفته شود. به این گچ، گچِ کشته می‎گوییم. کاری که حافظ و در حالت کُلی ادبیات با کلمات و واژه‎ها می‎کند همین است. او آنقدر پیاله‎ها را پر و خالی می‎کند تا مستیِ پیاله‎ی پَر و خالی برایش یکی می‎شود. این راهی‎ست که او جهان را با آن شکل می‎دهد. یا بهتر است بگویم او به این طریق و از طریق این زبان، شکل تازه‎ای از جهان را می‎سازد یا ارائه می‎دهد... ."

دوست داشتم همسرم این مقاله را بخواند و از نظر خودش ایراداتش را بگوید. همین طور، دلم می‎خواست روزی به او گفته بودم "شانه کنی یا نکنی آن همه مو را، فرقِ سرت باز منم... باز کنی یا نکنی باز." حالا به جمله‎های بعدی مقاله فکر می‎کنم.

(14 مرداد 94)

........................................................................................................................

شعر از رضا براهنی و آهنگ از محسن نامجو.

این آهنگ را می‎توانید از اینجا بشنوید

خواب‎هایم در دستانم جا نشدند

صبح ‎اش که از خواب بلند می‎ شوم، حالم خوب است. حتی اگر پشتِ شانه ‎ها یا کفِ پاهایم، از خستگی ‎ای که هنوز توی تنم مانده داغ باشد و درد کند، حالم سرِ جاش است. اما هیچ چیز از خودِ شعرها یادم نیست. فقط حال و هوایشان، مثل نسیم خنکی که اول صبح بوزد، از میان روزنه ‎های پوستم داخل بدنم می ‎شوند. می ‎روند و می‎ آیند. هیچ نمی‎ دانم چطور و از کجا شروع می‎ شوند و چطور تمام می ‎شوند، اما میانه کار، همه چیز برایم ملموس و زنده است. مثل موقعی که بچه بودم و مادرم اکثر شب‎ ها، موهایم را می‎ جُست و نوازش می ‎کرد تا خوابم ببرد. با دقت تمام،پوست سرم را با ناخن و پوست زبرِ روستایی ‎اش می ‎جست و خاک و خُل‎هایی که از بازی روزانه لای موهایم چسبیده بود را می‎ کند. مثلِ موقعی که جمله ‎ای از شعری، آرام آرام از لابه‎لای ذهنم سُر می‎ خورد و می ‎آید، انگشت‎ های مادرم پاک می ‎کرد و جلو می ‎رفت. همین‎ طور که انگشت ‎هاش می‎ رفت و می‎ آمد، خوابم می ‎برد.

یک بار، تا حالا فقط یک بار قسمتی از شعری را که در خواب گفته ‎ام را یادم مانده. آن هم همین یکی دو هفته پیش بود که حالم خراب بود. حالا حالم خیلی بهترش شده است اما هم اتاقی‎هایم می‎ گویند هنوز رنگ و رویم برنگشته. آن شب سرمای بدی خورده بودم و انگار گاهی هذیانی یا چیزی شبیه به آن هم می‎ گفتم. از کُلداکس و کلداستاپ هم کاری برنیامده بود. پشتم را به شوفاژ اتاق چسبانده بودم و لای پتوی خودم و حسین خودم را پیچانده بودم. حسین چند باری آمد بالای سرم و بهم گفت:«عطاری هنوز بازه... بگو چی برم بگیرم؟ اون جوشونده‎ای که دفعه قبل بهم دادی چی بود؟ بگو همونا رو بگیرم.» گفتم:«مامان و زن دایی می ‎گفتن پرِ سیاه‎وشون، چهارتخم و مرزنجوش خوبه... هر کدومو داشت بگیر. یه کمم استقدوس بگیر بخور بدم». لبخندی زد و بلند شد رفت. برگشت جوشانده را بهم داد و شروع کرد دست و پاهام را مالش دادن. همین طور که دست و پاها و کمرم را می ‎مالید، درد می ‎رفت و می ‎آمد. دستش که به سرِ زانوهام می‎ رسید، انگار دردها فلنگ را می ‎بستند و می‎ رفتند. مالش می ‎داد و با دردهام بازی می ‎کرد و من هم عرق کرده و داغ، زده بودم توی خط هذیان. آن شب، رفته بودم تو جاده‎ی ادبیات چک و برای خودم می ‎رفتم و می ‎آمدم. گفتم:«حسین! یک روز صبح، هنگامی که گرگوار سامسا از خوابِ آشفته‎ای برخاست...» یا مدام می ‎گفتم:«سی و پنج سال است که در کارِ کاغذ باطله هستم و این داستانِ عاشقانه‎ ی من است...» او هم می خندید و مالش می داد و چیزهایی می گفت. یادم نیست کِی خوابم برد. نیمه‎ های شب، باز درد بیشتر شده بود و از اثر داروها و جوشانده، خواب و بیدار بودم، اما درد را می‎ فهمیدم. بین خواب بیداری، داشتم شعر می‎ گفتم. شاید هم هذیان بود، نمی‎دانم اما خوب یادم هست که توی جاده ‎ی خاکی جلوی کوچه ‎مان بودم و وقتی می ‎خواستم بروم آن طرف جاده، موتور سیکلتی زد بهم. پرت شدم و دست و پاهایم زخمی و کوفته شد. موتور سوار بغلم کرد و مدام کسی را صدا می‎زد. شاید همسایه‎ها را تا آشنایی بیاید. من گریه می ‎کردم و یکبند مادرم را صدا می ‎کردم. فقط مادرم صدا می ‎کردم و گریه می ‎کردم. دستِ خاکی و خونی شده ‎ام را نگاه کردم و از دور، درِ حیاطمان را دیدم. همان موقع بود که زن همسایه و مادرم دویدند بیرون. داشتم شعر می‎ گفتم و مادرم را صدا می ‎کردم. حسین بیدارم کرد و لیوان آبی با یک قرص بهم داد. آخرین جمله‎ ی شعرم، هنوز یادم بود. گفتم کاغد را بهم داد و بی حال و شلخته توشتم" خواب هایم در دستانم جا نشدند.... مادرم را صدا کردم". هیچ جیز دیگری از آن شعر یادم نیست. وقتی که داشت باز خوابم می ‎برد، حسین را صدا کردم و گفتم:« حسین... این تنهایی پر هیاهو رو بخون...». گفت:«باشه.. باشه می‎ خونم. حالا یه کم بخواب تا بهتر بشی... دیگه کم کم داری خوب میشی» 

اینک، خونریزیِ داخلی

""" شهریار! اینک خونریزی!

نمیدونم بعد از چن وقته، اما تا جایی که یادمه، بعد از خیلی وقت، بالاخره امروز بعد از ناهار خوابم گرفت و تا اومدم بخوابم، دیدم این نامه‎ی لعنتی که باید برای تو بنویسمش، دست از سرم برنمی‎داره. میدونی چیه شهریار؟! قضیه اینه که من تا حالا فقط یه مجموعه داستان از بورخس خوندم، اونم بعدِ این همه سال خوندن داستان. خوبِ که بدونی به نظرم این یه فاجعه‎ست. میدونم! میدونم الان اون قیافه‎ی حق به جانبِ خونسردت رو گرفتی و با خودت میگی:«این بچه بازم عصبیه.. بازم داره تند میره» اما بازم میدونم که میدونی که این جور وقتا حرفت برام خیلی مهم نیست. بارِ اولمون که نیست، پس بهتره حساب کنیم که بارِ آخرم نخواهد بود رفیق! بگذریم. به هر حال، این یه فاجعه‎ست که تا حالا فقط و فقط یه مجموعه از بورخس خونده باشم. نمی‎خوام اینجا ازت بپرسم که چرا زودتر، همون اول که قرار شد داستان کوتاه هم بخونم، معرفیش نکرده بودی-الان اصلا حوصله کَل کَل کردن با کسی رو ندارم-؛ می‎خوام بگم تو میتونی بدون بورخس، داستان کوتاه رو تصور کنی؟!

خوب! خوشبختانه انگار قسمتِ اولِ ماجرا رو گفتم. این نامه رو نوشتم که یه چیز دیگه هم بهت بگم. خوشبختانه یا بدبختانه، همین چند روزِ پیش، برای بارِ چندم تو این یک سالِ اخیر، برای مصاحبه‎ی روان‎شناسی و مهارت شغلی، برای بانک دعوت شدم. جدا لازمه که این جای قضیه رو تو بهم کمک کنی تا بفهمم، وگرنه ممکنه به زودی رویِ هرچی مصاحبه‎ی شغلی و کار هست بالا بیارم. این جا رو داشته باش: یارو مصاحبه‎گر، اون طرف میز لم داده به پشتی یکی از صندلیای اداری که پشتیِ خیلی بلندی دارن، دستاش رو گذاشته روی دسته‎های صندلی و زیرِ چشمی، هر از گاهی به کاغذی که روی میز گذاشته یه نگاهی میندازه و میره سراغ سوال بعدی. بدبختی اینه که یارو همه‎ی تلاشش رو میکنه که من خیال کنم داره همه‎ی سوال‎ها و مصاحبه رو خودش اداره میکنه و بداهه سوال می‎پرسه و کاغذی در کار نیست. چرا واقعا؟! اگه ار قضا تو خبر داری، بهم بگو، که چه اهمیتی داره که آدم این فیلم رو بازی کنه!؟

فقط هم این نیست. میدونی کجاش رو اصلا نمیشد تحمل کرد، ازم پرسید:«توی این مدت اخیر، پیبش اومده که کاری بکنی که از نظرِ خودت واقعا مایه‎ی افتخارت باشه؟» یا پیغمبر!! مگه من می‎خوام آتش‎نشانی، نجات غریقی چیزی بشم؟! بابا بیخیال شید تو رو خدا. واقعا به نظرت راحت‎تر نیست همون اول به آدم بگن ما نمی‎خوایمت؟

امسال که زمستون خوابش برد و به ما نرسید. یه آفتابِ داغ و تَر و تمیز وسط این زمستون، همین حالا اومده تو آسمون. دفتر دستکم رو جمع کردم اومدم تو آفتاب برات می‎نویسم. خوب شد اومدم وسطِ این آفتاب داغ نشستم، وگرنه داشت یادم می‎رفت اصلِ قضیه رو. این آفتابِ داغ، پرتم میکنه به سکوی سرامیکی دورِ آبنمای میدون امامِ همدان. یادت که نرفته، نه؟! شهریار! این دو سه سال، مرتب بهش فکر کردم. هر دفعه یه جور. به این که اون روز و اونجا، بهترین کاری که ما باید می‎کردیم چی بوده؟ حالا مدتی هست که شک ندارم که اون روز، ما بهترین کار رو کردیم. این که بشینیم تو ضلِ آفتاب و دو تا سیگار پشتِ هم بکشیم . بعد بلند شیم بدون حرفِ خاصی، خداحافظی کنیم بریم. چرا به نظرم میاد این که هیچ حرفی نزدیم، بهترین کار بوده؟ چرا دو تا داستانِ آخرم، کاراکترها به همین وضعیت میرسن و همین کار رو می‎کنن؟! اگه فهمیدی، حتما برام بنویس.

طرفدارتم رفیق؛ ارادتمند، آیدین"""


فکر می‎کنم آیدین، جزء آخرین آدم‎هایی باشد که هنوز نامه می‎نویسند و پست می‎کنند. از غیبت‎های طولانی هر از گاهی‎ش که بگذریم، تقریبا هر سه هفته تا یک ماه یک بار، نامه‎هایی کوتاه و بلند برایم می‎نویسد. آیدین را اولین بار، آنطور که  بعدها خودش گفت، یک بعدالظهرِ نیمه سردِ اواخر آبان ماهِ همدان، جلوی بوفه‎ی دانشکده‎ی ادبیات دیده‎ام. من زیاد حافظه‎ی درست و درمانی ندارم، به خصوص در مورد کسانی که نمی‌شناسمشان. آنجا معمولا بینِ کلاس‎ها، می‎رفتیم در آفتابِ کم جان و سیگاری دود می‎کردیم و گپی می‎زدیم. از رشته‎های مختلف، آنجا دورِ هم جمع می‎شدند و هیچ وقت نبود که یک جا، همه را بشناسی، به خصوص که هنوز اولِ سال بود. خودش می‎گوید که من آن روز، سوییشرتِ طوسی با آرمِ بزرگِ پوما با یک شلوار جینِ آبی روشن و آن کفشِ کتانی آل‎استارِ سفید پوشیده بوده‎ام و خودش هم یک شلوار پارچه‎ای خاکستری، پیراهنِ خاکستری با یک بافتِ سفید روی آن و کفشِ رسمی چرمِ مصنوعی. به قولِ خودش، او به طور دردناکی حافظه‎ی قوی‎ای دارد.  اما اگر راستش را بخواهید، به نظرم آیدین از آن دست آدم‎هاییست که تقریبا محال است وقتی در یک جمع شلوغ برای اول می‎بینیدش، در ذهنتان بماند. نمی‎دانم، شاید به خاطرِ کم حرفیِ ذاتی‎اش باشد؛ تا ازش چیزی نپرسند معمولا حرفی نمی‎زند، مگر این که با آدم رفیق باشد. یا شاید هم بخاطر قدِ کوتاهش باشد. هر چه هست، آیدین از دست آدم‎هایی نیست که در دیدار اول به چشم بیاید. حتی می‎توانم با اطمینان بهتان بگویم که خیلی احتمال دارد که اگر هم در ذهنتان بماند، به خاطرِ این باشد که یک جورهایی ازش بدتان آمده، یا حوصله‎تان را سر برده. خودش بعدها بهام گفت که تقریبا بعد از ترم اول دانشگاه، فهمیده که در دیدار اول، به نظرِ خیلی‎ها آدم گندِ دماغ و یُبسی به نظر می‎آید.

من، شهریار صادقی هستم. فارغ‎التحصیل ادبیاتِ فارسی، حالا هم دانشجوی نویسندگی رادیو هستم. من دانشجوی سالِ سوم بودم که آیدین به همدان آمد و دانشجوی جامعه شناسی شد. آن بعدالظهری که حرفش را زدم، یکی از بعدالظهرهای معمول دانشگاه بود که به جمع‎های کم و بیش آشنا و سیگار و چای می‎گذشت. آن روز، آیدیدن با یکی از بچه‎ها، که از قبل آشنایی مختصری باهاش داشتم آمده بود در جمعِ ما. بعدها آیدین گفت که آن روز ما داشتیم درباره‎ی "سفر به انتهای شب" و "مرگِ قسطیِ" "سلین" حرف می‎زده‎ایم. یکی از بچه‎های گروه‎ زبان گفته بود "مرگِ قسطی"، چیزی ار "سفر" کم ندارد، اما تقریبا همه مخالفت کرده بودند، جز آیدین، که درِ گوشی، به همان رفیقِ مشترکمان گفته بوده:«به نظرم مرگِ قسطی هنوز حرفِ بیشتری برای گفتن داره»

بله. فقط همین اظهار نظرِ آیدین بوده. بعدها که بیشتر با او دم خور شدم و بهش فکر کردم، این حرف اصلا برایم عجیب به نظر نیامده. با هیچ معیاری، نمی‎شود این بشر را "خوش تعریف" یا حتی "خوش برخورد" به حساب آورد. مگر موقعی که موضوع سرِ ادبیات بود و به وقلِ خودش، دیگر نمی‎توانست جلوی خودش را بگیرد. این جور وقت‎ها حرف می‎زد، حتی گاهی زیاد و پر شور هم. به قولِ بچه‎‏ها، بهمن سرازی می‎شد. به جایِ آن، همیشه ترجیح داده با رام کردنِ کلمه‎ها و چیدن‎شان در جمله‎ها، تعریف کردن یا از خود درآوردن یک قصه، بهمن‎هایی که سرازیر می‎شود را از سر بگذراند. دیروز، نامه‎اش به دستم رسید و همین حالا خواندم‎اش. آن ظهری که آیدین از آن حرف می‎زد، ظهرِ آخرین روزی‎ست که در همدان با هم بودیم. ان آفتاب، آفتابِ اولِ تیر ماه بود که صاف توی سرِ آدم فرو می‎رفت. امتحانات پایان ترک تمام شده بود و با همه‎ی بچه‎ها خدافظی کردیم و قرار شد من هم تا میدانِ امام، که نزدیکی‎های ترمینال، همراهش بروم. همان روز، همه رفتند خانه برای شروع تعطیلات. آن روز، انقدر درخششِ آفتاب تند بود که همین‎طور که روی لبه‎ی سرامیکیِ  آب‎نمای ‎نمای وسطِ میدان نشسته بودیم، سرمان را پایین گرفته بودیم تا چشممان را نزند. وقتی هم سرمان را بالا می‎آوردیم، چشم‎مان تقریبا بسته‎ی بسته بود و دست را سایهبان آن می‎کردیم. تقریبا هیچ حرفی نزدیم. فقط نفری دو تا سیگار کشیدیم و بعد خداحافظی کردیم.

حالا دارم به روزی فکر میکنم که با آیدین سرِ این موضوع حرف می‎زدیم که چرا او تا آن موقع، تقریبا داستان کوتاه خارجی نخوانده. آن روز، من برای اولین کتاب، مجوعه‎ی "دلتنگی‎های نقاشِ خیابان چهل و هشتم" را بهش پیشنهاد دادم. همین شد که به خواندن داستان کوتاه هم کم کم روی آورد و حالاهر از گاهی خودش هم چیزهایی می‎نویسد.

نوشتن جواب برای نامه‎های او همیشه سخت است. واقعا چرا گاهی بهترین کار می‏‎تواند این باشد که هیچ حرفی نزنیم؟ نوشتن برای او همیشه سخت است. همینگوی درباره‎ی نوشتن می‎گوید:«کافی‎ست بنشینید پشتِ ماشین تایپ و خونریزی کنید.» از روی همین جمله است که اولِ همه‎ی نامه‎ها، آیدین می‎نویسد: شهریار! اینک خونریزی!.

.........................................................................................................................................................................................

پی‎نوشت(1): تقدیم به حسینِ عزیزم، که نمی‎دونم روزی این‎ها رو خواهد خوند یا نه! که نمی‎دونم اصلا دوستشون خواهد داشت یا نه. این روزها،یکی دو باری دیدمت رفیق، اما چیزی نگفتی. به نظر حالت خوب میاد. یه خبری از حالت بهم بده. از این به بعد، واضح‏‎تر حرف بزن رفیقِ؛ واضح‎تر و بیشتر. 

پی‎نوشت(2): خطاهای تایپی را فعلا به بزرگی خودتان ندید بگیرید.

پی‎نوشت(3): اگر تا حالا گوش نداده‎اید، حتما این آهنگ از فرهاد مهرادِ عزیز را گوش کنید.