دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

یک روز، دستم سنگینی چیزها یادش رفته بود

1)

هشدار!! این متن، به هیچ وجه کامل نیست. احتمالا هم بیش از حد آشفته است! چون فقط با عجله، نوشته ام تا جایی ذخیره اش کرده باشم. اما چون خواستم نظر احتمالی دوستان را بدانم منتشرش کردم. اگر انتظار یک متن شسته رفته یا خوب را دارید، نقدا دور این یکی را خط بکشید. چون در این صورت، از روز برایم روشن تر است که می خوانید و شاکی می شوید. می توانید به جایش بروید چای بنوشید. یا یک کتاب خوب بخوانید. یا فیلم ببنید. یا بخوابید. خوب بخوابید. امیدوارم همیشه خوب بخوابید.

با تمام اینها، حتما هر نظری داشتید بگویید رفقا.

............................................................

2) 

با این دوربینی  که دستم است، همه ی روز، این ور و آن ور می روم. به دست هایم دست می کشم. هنوز سرِ جایشان هستند. به دوربین هم. دستم سنگینی ش را گاهی یادش می رود. حالا خیلی چیزها را یادش رفته. وزنِ یک بچه ی پنج ساله را، وقتی که از ساعد دست هاش می گیری و دور تا دور تابَش می دهی. وزنِ کله را چه؟ آن را هم نه. پاها اما آغشته به گدازه های آتش فشانی اند. نه! آغشته نه! توی گدازه ها فرو رفته اند. گدازه، آرام و مداوم سفت می شود. این را می فهمم. یک دوربین و یک دستیارِ بچه سال بِهِم داده اند.نه! داده بودند. چیزهایی که چشم قدرت ضبط شان ندارد را، گذاشته ایم روی شانه ی چهار تکه آهن و نگاتیو و نور. امروز خورشید بد جور روشن است. چشم را می زند. به کار دوربین می آید. آدمی، به حافظه ی خودش اعتماد ندارد. این را خوب آمده. دوربین را می گویم. خودش خوب فهمیده که اگر دوربین نبود، یک جای دنیایِ مدرن می لنگید. افتخار‍! دوربین ها افتخار را توی گوش حافظه ها تا ابد تکرار خواهند کرد. دیروز کاری از پیش نرفت. در جنگِ دوم. در جبهه ی آلمان ها. محاصره ی استالین گراد. دیروز همه چیز استتار بود. بخار و دود خاکستر زمین و ساختمان هایی که به هوا می رفت. بخار لاشه های آدم ها، خوب همه چیز را استتار کرده بود. از دست دوربین کاری ساخته نبود. حقش بود چشمانم را استتار می کردم. نشد. نتوانستم. شاید نمی دانستم. نه نمی دانستم. پسرک دستیار. نتواسنت خودش را استتار کند. من هم چشمانم را. تکه های جسد که به هوا می رفت، چشمم را دید. سرم را عجالتا استتار کرده بودم. با ساز و دهل و نتِ چهارصد خمپاره و توپ؛ یکدست ارکستر تمام عیار. یکدست یکدست. امروز هم چشمانم را نمی توانم نگه دارم. به کمک دو دست و استخوان جمجمه و ترقوه و شانه و گردن هم. سنگین است. همه شان توی خواب غرق شده اند و شنا بلد نیستند. سروان می گوید جیره ی آن قرص های خط دار تمام شده. آن ها، آن قرص های خط دار، خواب هامان را خطی می کنند. سروان می گفت اینها نمی گذارند در رویاها عرق شوید.

با این دوربینی که توی دستم است. تمام روز. وشب باهاش می خوابم. اما با فاصله ای کم و همیشگی. مثل زن و مردی که تمایلی به هم ندارند.

دیروز صبح. دیروز صبح. حتم فرمانده کُنیاکی یا چیزی تو همین مایه ها زده بود. آن اولِ صبحی با شکم خالی. حتم چیزی زده بود که دستور پیشروی داد. از سمتِ غرب به شرق. پسرک دستیار، دست هاش را مدام جلوی صورت تکان می داد تا غبارها را کنار بزند. بهش گفته بودم حرکت سربازها را تعیین کند. با حرکت ها و اشاره های دست و اصوات غریب زبان. تا در قاب دوربین بهتر ضبط شوند. من گماشته شده ام تا به حافظه ی آدم های پشت جبهه کمک کنم. پیشروی. افتخار. پسرک، گماشته ی من بود. بله! جای من، امن تر از او بود! او گماشته ی من بود. یادم نبود. یادم نبود بهش بگویم آدم بعضی وقتها یادش می رود به صداهای راکت ها و خمپاره ها خوب گوش بدهد. یادم رفت بگویم به سرت نیازی نداری. به سرت نه! اما به گوش هایت چرا. هر از گاهی، با دست هایت گوش هایت را لمس کن. لمس کن تا به خودشان بیایند. به دستم دست می کشم. هنوز سرِ جایشان هستند. دوربین هم. اما دستم، سنگینی دوربین را یادش رفته.

نظرات 15 + ارسال نظر
شیوا دوشنبه 16 شهریور 1394 ساعت 23:21

مدام بیاد بریم سطر بعد.
اصلا انگار فردا هم همان سطر بعد است

اگه فردا سطر بعد باشه خوبه

شیوا یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 18:37

کجایی پسر؟؟؟
چرا نیستی اینهمه؟

قربان تو شیوا جان. راستش خیلی گرفتار بودم سه چهار روز. یه سری کارای غیر منتظره پیش اومد.
امروز بهترم و اومدم و احتمال داره یه چیزی بنویسم:)

دل آرام شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 15:29 http://delaram.mihanblog.com

ما قاتلان سر امد چگونه خود را آرام خواهیم کرد.. که مقدس ترین و باشکو ترین دارایی هستی در زیر چاقوی ما جان سپرد ..
کسی دستان خود آلودمان را نخواهد شست ...

خون پاک نمیشه دل آرام خانم. پاک نمیشه
ممنونم که خوندی

درخت ابدی جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 22:30 http://eternaltree.persianblog.ir

خوب بود

مچکرم درخت. هر ایرادی هم توی نوشته ها دیدی، بگو لطفا. نظراتت همیشه خوب و کارآمد هستن برام

شیوا پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 01:03

زمان وبال گردن آدم است. نه داریمش نه نداریمش. لعنتی فقط اسمش هست و خودش رفته است کمی جهان را دست کاری کند.
مثلا شاسد رفته باشد پی دنباله ی دورترین ستاره. یا چه میدانم رفته است بعدهای مخوف متافیزیک را بپیماید و بیاید به ریش همه مان بخندد.
زمان وبال گردن ادم است.
خوشم نمیاید از ریختش. مضحک است آنوقتی که یقه ات را میگیرد که یادت هست؟و تو مجبوری لحظه به لحظه ی آن یادت هست را قی کنی.
بگذریم...
برای پست بعدت راستش نظری ندارم.
فقط می دانم بیش از اینها میتوان با لاشه ی خودت روی دستت راه بروی.
یکهو دیدی یکی دستور عقب نشینی داد. با لشگری از اندیشه های فلج شده.

قبول شیوا جان! بگذریم...
+ منم لشگرهای زیادی گسیل کردم. و دستور این بود وقتی شکست خوردن و از هم پاشیدن برگردن. و بر می گشتن.

شیوا چهارشنبه 11 شهریور 1394 ساعت 21:58

زمان از نگاه من اصلا وجود نداره.
نسبیه. اصلا مطلقا نسبیه.
راجبه زمان هم حرف بسیاره رفیق.

پس بیا برویم سطر بعد....
سطر بعد جای خوبیست....
ادمهایش امن اند.... امن و رفیق.

سطر بعد خوبه.
اگه از من بپرسن، می گم زمان هر کسی، یه چیزیه که با خودش حملش می کنه. یعنی با خودشه. تو وجود خودشه. شاید این با نسبیتی که میگی نزدیک باشه.

شیوا چهارشنبه 11 شهریور 1394 ساعت 20:20

خب راستش من به بیهودگی خیلی چیزها ایمان آورده ام.
مثل بن بست ترین زاویه در زمان و آرزو... درست در نود درجه های بیمعنی که راه به جایی نداری.

یادمه چیزی نوشته بودم راجبه بیهودگی توی وبلاگهای قبلی.درست یادم نیست چی نوشته بودم اما به این ختم می شد که سایه ی عزیز که حالا فکر می کنم بیشتر از همه چیز تمام من را گرفته ای وقتش رسیده با هم رو راست تر باشیم. هیچ می دانستی مثل خیلی چیزها بیهوده ای؟؟

من مجبورم برای سایه ام ادم صادق تری باشم مجید.
لعنتی حرفها چقد کش میان...گاهی

آره شیوا جان. سایه بیهوده ست. و هر کسی که اونو میشناسه، مجبوره که صادق تر باشه. مجبوریم باهاش صادق باشیم. مجبوریم خودمون رو به همدیگه معرفی کنیم.
باید بهش وفادار باشیم؛ حتی بعد اینکه بهش گفتیم بیهوده ای. فقط در این صورته که صادق هستیم.
+ الان در توانم نیست که از زمان حرف بزنم. خودت ببخش شیوا.تو این لحظه نمی تونم وزنش رو تحمل کنم.
بذار حرف ها کش بیان بعضی وقتا...
ما هم میریم سطر بعد

صبا چهارشنبه 11 شهریور 1394 ساعت 00:11 http://royekhateesteva.blog.ir

کسی فشنگ هایش را بغل گوشم خالی می کرد،لعنتی آخرین تیرش تیر خلاص بود!
+خواستم تحلیل بنویسم جناب مویدی فکر کردم چه کاریه؟!وقتی تو حال و هوایش نیستم...از این که کاری رو صادقانه انجام ندم خوشم نمیاد،آذر ماهی هستید درک می کنید چی می گم...این شد،که این شد...احساسم رو نوشتم...

بله صبا خانم بله! می فهمم..
پس حتما شما هم آذری هستید! منم خیلی وقتا که کامنت نمی ذارم، به خاطر اینه که احساس می کنم اون لحظه وقتش نیست و اگه بخوام بنویسم، زورکی میشه. چیز زورکی ام، کلا تو کَتَم نمی ره
+ خوب کردید که احساس تون رو نوشتید. ممنونم.
گوشم درد گرفت. یادِ میدون تیر افتادم و صدای "وینگ وینگ" که تا دو روز تو گوشمون می پیچید

شیوا سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 23:03 http://shivaye-madaram.blogfa.com

مجید برای این پستت خیلی حرف دارم.
کاری به شسته رفته بودنش ندارم. همین خطهای آخرتمام حرفهایت را می زند. حتی جمله های اول.کوتاه و بریده بریده ها راحت تر قورت داده میشوند.
خب می دانی گاهی نه به چشم نیازی هست نه گوش نه سر نه عطر نه لباس. نه هیچ چیز جامانده ای. بی شک باشکم خالی یک مرگش بوده که دستور جمله داده.
خب می دانی رفیق گاهی بودن خیلی چیزها بیهوده است. لامصب بیهوده ها جاهای خالی زیادی از ما را پر می کنند. شاید همین است که پر از بیهوده ایم و رام....
حرف بسیار است فرصت اما کوتاه.

آفرین. بیهوده ها، پر می کنن آدم رو.
درد من اصلا چیزی به نام پیروزی یا رسیدن یا چیزی شبیه اینها نیست ها شیوا جان! درد، همین بیهوده هاست. چیزهایی که نباید باشن و هستن. گاهی فکر می کنم اگه سرم خیلی خالی تر از این ها بود یا باشه، خیلی بهتر بود.
من دستور پیشروی ای نمی دم. دستور توقف می دم. یا دستور می دم "بیا برویم سطر بعد". اما این سر، آدم رو راحت نمی ذاره. به خاطر همینه که خیلی وقت ها به سر نیازی نداریم.
+ امروز کامنت های تو و صبا، سنگینی همه چیز رو بیشتر کرد. سنگینی ای که دستم گاهی یادش می ره.
+ ازت ممنونم که با چراغ می خونی م شیوا جان.

موج سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 09:24 http://delnevashtehae1moj.mihanblog.com/

نگارش زیبایی بود واقعا دوربین کمک زیادی به حافظه میکند در هر پاراگراف یک دنیا تصویرو حرف ... زیبا بود سپاس

مچکرم.
ممنون که خوندید :)

صبا دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 00:06 http://royekhateesteva.blog.ir

اول:اون هشدار رو که دیدم یاد جمجمه و دو تا اسکلت و danger و اینا افتادم و ترس برم داشت:)))
این از این
دوم:قلمتون خودش رو پیدا کرده و کلمات خوب به ذهن می شینه.حتما میشه در موردش خیلی حرف زد و برمی گردم برا بازخوانیش .برا متن قبلی هم حرف هایی دارم که ...کمی به اوضاع کاریم سرو سامان بدم،برمی گردم و نظرم رو خواهم گفت:)
سوم:جنگ تلخ،وحشتناک و آدم تا تو موقعیتش قرار نگیره نمی تونه درست درموردش حرف بزنه...پدرم که از نزدیک دیدن و هفت سال در میدان بودن خاطرات تلخی می گن از اون دوره...ولی این یه درده که تو ذهنش مونده غم بزرگترش از همرزمایی هست که خودشون و رفقاشون که کنارشون پرپر شدن فراموش کردن و رفتن قاطی...خلاصه اش کنم شلوارک می پوشن و خاطرات عجیب و غریب و احمقانه شون رو به اسم جنگ به خورد ملت میدن و از خودشون به عنوان فریب خورده یاد می کنن تا کرواتشون به حرفاشون بیاد!خب حافظه تاریخی ملت ضعیف هست ولی مردم خوشبختانه هنوز یادشونه که ما نجنگیدیم بلکه دفاع کردیم!هیچ کدوم از کسانی که جونشون رو گذاشتن و رفتن برا این مملکت جنگیدن طرفدار جنگ نبودن.اصن کدوم آدم احمقی عزیزترین هاش رو زن و بچه اش رو میذاره و میره بجنگه برای هیچ و پوچ؟!جونش رو میگیره کف دستش و میره پیشواز مرگ برای هیچی؟!اون مردایی که رفتن و دفاع کردن چه اونایی که برنگشتن چه اونایی که برگشتن و مرد موندن و نامرد نشدن حالا حالا ها منتشون سر این مردم هست و با اراجیف گویی آدمای بی خبر از همه جا ارزش کارشون از بین نمیره...تو این سال ها حرف های مفت خیلی آزارم داده چون می فهمم چه قدر مفته...از تهمت های ناروای عمله های غرب زده گرفته تا جانماز آب کشیدن آدمای جبهه ندیده...ببخشید بابت پرحرفیم،نوشته شریفتون باعث شد کمی دردو دل کنم...:)

صبا جان! ممنونم ازت. هم به خاطر دردُدل، هم به خاطر لطفت.
با اجازه ت، من از آخر شروع می کنم:
سوم:
ببه جز یه نکته ی کوچیک توی متن ات،که باهاش موافق نیستم، بقیه رو قبول دارم. اون حرف رو هم حتما بعدا تو جای مناسبش مطرح می کنم باهاتون تا یه کم بیشتر درباره ش حرف بزنیم.
در مورد جنگ، کاملا حق با شماست. خیلی خیلی وحشت ناک و مزخرف و غم افزاست.
در مورد اینکه ما دفاع کردیم هم موافقم با شما. هرچند شبهه هایی تاریخی درباره بعضی مسائل هست، که من درباره ش اظهار نظر نمی کنم. چون واقعا نمی دونم جریان چیه. شاید هم از خود شما که تاریخ خوندید بپرسم. بگذریم.
مهم اینه که هر کسی که از کشور و مردمش دفاع کنه، شریفه. و ما آدم های زیادی داشتیم که اینطور بودن. و متاسفانه بعضی ها، اون چیزی که بودن باقی نموندن.
من از هر دو دسته آدمش رو نزدیک خودم دیدم. هم آدمی که همیشه صادق با خودش و جامعه مونده، هم کسی که به خاطر خیلی چیزهای مزخرف، مسخ شده.
+ همیشه باید آدم های درست و شریف و صادق رو فهمید و ارج گذاشت. کار خوبی کردید حرف زدید.
+ این نوشته، اگر تونسته باشه موفق بشه، می خواسته کمی از تاثیر حماقت و وحشت ناکی بعضی کارهای بشر رو روی بشر بگه. موقعیت هایی که چیزهای زیادی درونشون از بین میرن و آدم توشون گُم میشه.
+ دوم:
ممنونم از لطفتون. خوشحالم دوستش داشتید. واقعا مطمئن نیستم که قلمم به جایی رسیده باشه. جدی و بی تعارف میگم. فقط فکر میکنم این یه شیوه از بیان و نوشتن هستش که انگار دارم از نظر خودم بهتر باهاش حرف می زنم. البته کمبودهای خیلی زیادی هم داره( به خصوص برای یه سری از چیزهایی که دوست دارم با نوشتن تجربه ش کنم). فک کنم این نوشته های اخیر، مثل زبونی که انسان های اولیه اختراعش کردن می مونه؛ منظورم نقصشه :))
+سوم:
ما اینیم دیگه. یه بشکه ی تی ان تی

دارچین دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 00:01

خیلی خوب بود،میتونه صفحه ای از یک رمان خوب بشه ، امیدوارم بشر به رشدی برسه که همه جنگ ها رو تموم کنه ،چرا اینقدر این آرزو محال بنظر میاد ؟یعنی اگر بگن بشر میتونه دارویی برای جاودانگی بسازه بنظر محتمل میاد وبلافاصله این فکر به ذهن میاد که چه جنگهایی هم در خواهد گرفت برای تصاحب این دارو.

ممنونم دارچین جان.
متاسفانه به نظر من روزی نمیرسه که بشر جنگ رو رها کنه. چون همیشه عده ی خیلی زیادی احمق هستن. حماقت بشر هم، انتها نداره
+ در مورد داروی جاودانگی، حسین پناهی، یه شعر بی نهایت غم انگیز و دردناک داره. یادم باشه برات بنویسم اش اینجا.
پناهی میگه این بشری که من می بینم، هر گناه و خطایی ازش سر می زنه؛ میگه آخرش یه روز بشر داروی جاودانگی رو هم پیدا می کنه

bahar یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 20:11 http://man-ta-man.blogsky.com/

عجب متنی بود...
خوشم اومد از سبک نگارشتون!
خسته نباشید.

چه خوب
ممنونم که خوندیدش. سلامت باشید.

مژگان یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 10:24

سلام مجید عزیز
+ به نظر من این خیلی خوب بودش. سنگینی دوربینُ ( استعاره از چشمانُ نگاهُ دیدن) رُ روی شونه هات خیلی خوب نشون دادی.
+وزنِ کله را چه؟ (چه سوالات خوبی) + پرفکت
++++++ من گماشته شده ام تا به حافظه ی آدم های پشت جبهه کمک کنم
+خیلی خوب بودش
+ یاد یک مستند افتادم که نمی دونم مال کی بودش چونکه تو این طرف اجازه نمایش نداشت فکر کنم تو برنامه آپارات بی بی سی دیدم.
+ درباره یک فیلم مستند از جنگ ایرانُ عراق بودش که یک پسر ۱۲ سالهُ رو نشون می داد که داشت گریه می کردُ ترسیده بودُ می خواست بره پیش مامانش... وقتی ازش پرسیدن چرا اومدی جبهه؟ گفتش غلط کردم دیگه نمی یام
+(دیروز صبح. حتم فرمانده کُنیاکی یا چیزی تو همین مایه ها زده بود. آن اولِ صبحی با شکم خالی. حتم چیزی زده بود که دستور پیشروی داد.) این منُ یاد اون مستند انداختش.

سلام مژگان عزیز
+ خوشحالم که متن رو دوست داشتی. راستش فقط با عجله نوشته بودمش. بعدش(یعنی شب موقعی که خواستم بخوابم)، هزار تا فکر و ایده اومد سراغم که بهتر بود مثلا فلان چیز رو می نوشتم یا فلان طور بیان می کردم. اما فعلا که فرصت نشده اصلا بخونمش دوباره یا حتی بازنویسیش کنم.
+ از این هم خوشحالم که متن تونسته حرفش رو قابل فهم بیان کنه. این که منظورمو فهمیدی خیلی خوبه.
+ از اینها که بگذریم، مژگان جان به نظر من جنگ، واقعا چیز وحشتناکیه. و اگر هم حتی اگه یه مرد بالغ ترس برش داره تو اون شرایط، اصلا چیز غیر عادی ای نیست. منکر این هم نیستم که بعضی ها تو اون شرایط، محکم تر هستن و شجاعت بیشتری نشون میدن. اما حرفم اینه که واقعا ترس هم داره. واقعا شوخی نداره.
نمی دونم دعوای(حتی دعوا، نه جنگ) جدی یا همراه با سلاح رو از نزدیک دیدی یا نه. واقعا دیدن اینکه یه سر میشکافه از وسط، یا صدای شکستن دست، یا .... واقعا بده. چه برسه به جنگ.حتم اون بچه ی طفلی هم ترسیده

وحیدم یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 08:37 http://vahid-mohammadiyan.blogfa.com

دست‌هایم حافظه دارند ...

بله رفیق جون!!حتی پاها هم حافظه دارن. چشم ها هم دارن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد