دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

اکسیرِ فراموشی

+ مطمئنی؟

- اطمینان؟ نه. فقط...

+  طولش داد تا جواب بده. بخاطر همین گفتم فقط چی؟

- ازش رهایی ندارم. حتما یه چیزی بوده. یعنی تو میگی همین طوری از هیچی، تو ذهنم درست شده؟  نمی شه. شاید همین بوده.

+ شاید. شاید بهتر باشه بگی "همین که از قضیه باقی مونده". یا "همین که فکر می کنی از قضیه باقی مونده".

- حق با توئه. اما... نمی شه فراموشش کرد.

+ خوب چرا یه بارِ دیگه برام تعریفش نمی کنی؟ منم دقیق یادم نمونده قضیه چی بود. راستش، اون دفعه که تعریف کردی، همه ی حواسم به دور و بر بود.

مردی که کنارم بود این رو گفت. همین طور که دراز کشیده بودیم، پاشنه های پاش رو روی زمین تکون داد و کمی چرخید. صدای خش خشِ پاش رو شنیدم. دستِ چپش که آزاد شده بود رو گذاشت زیرِ سرش. گفت:

_  بهتره اینجوری شروع کنم. یه روز عصر پاییزی یا زمستونی_دقیق یادم نیست، فقط می دونم پایِ بخاری بودم و سرم بود_ پای تلوزیون نشسته بودم. همین طوری که شبکه ها رو می چرخوندم، رسیدم به یه فیلم. به نظرم خوب اومد واسه دیدن.قضیه این بود که...

+ اول فیلم بود؟

_ نه. فک نمی کنم. اما همیشه خیال کردم چیزی هم از فیلم نگذشته بود. باد می اومد و موهای بلند و لختِ مردِ چینی رو که دم اسبی بسته بودش رو تاب می داد. باد زوزه می کشید. بگراند تصویرش هم، یه صحرای خشک بود با چند تا تپه. مرد سخت راه می رفت. سرش رو انداخته بود پایین. دوربین همراهش چرخید و اون چند تا کلبه ی کوچیک که توی خودشون مچاله شده بودن رو نشون داد. اون درِ پارچه ایِ یه کلبه رو کنار زد و رفت تو.

+ یه چیزی! اون مستقیم اومد درِ اون خونه؟ منظورم اینه که مطمئن بود درست اومده؟

_ مطمئن؟ اگه منظورت اینه که قبلا هم اونجا اومده بود، نمی دونم، اما گمون نمی کنم. تصویر کات خورد و یه دختر رو نشون داد، که روی سرش یه سطل آب رو می برد. آب توی سطل به این طرف و اون طرف لنگر می نداخت. بعد دوباره کات خورد توی کلبه. دودِ عود و بخار آب، کلِ اتاق رو گرفته بود. یه پیرمرد با ریشِ سفیدو خاکستری بلند، نشسته بود روی زمین و چپق می کشید. مردِ جوون، اول نشست رویِ زمین، بعد آروم آروم خودش رو ولو کرد و تقریبا دراز کشید. پیرمرد چپق می کشید و جوون رو نگاه می کرد.

+ میشه از اتاق بیشتر برام بگی؟ سرده. وقتی قصه می گی، کمتر سرما رو حس می کنم.

_ داره بارون میاد. صداش میاد. می شنوی؟ انگار به جای نمور حساسی. تازه اینجا هنوز رطوبت بهمون نرسیده. البته پوستِ بدنتم  حساسه. طول میکشه اما عادت می کنی.

+ آره. من بچه ی هوای تفتیده و آفتابم. هوایی که رنگِ همه چیز رو کم کم می بره و رقیق می کنه. بقیه‎شو بگو.

_ اتاقِ پیرمرد خیلی خالی بود. با اینکه به هم ریخته بود، اما خالی بود. یادم نیست چی فضا رو پر کرده بود. یه دَلوِ آب گوشه ی اتاق بود با یه ملاقه توش. همه چی از چوب بود. جوون سرش رو از رو زمین بلند کرد و به پیرمرد گفت بازم می خوام. بازم از اون اکسیر می خوام. پیرمرد سرش رو آهسته تکون داد و همین جور که داشت بلند می شد، کمی غرغر کرد. بعد گفت امروز چی شد؟ جوون باز سرش رو انداخت زیر و گفت اون بازم تقاضام رو رد کرد.

+ بعد پیرمرد اون اکسیر رو بهش داد؟ چه جور چیزی بود؟

_ چیزِ خاصی نبود. یعنی این توی قصه مهم نبوده انگار. منظورم رنگِ اکسیر و این چیزاست. دوربین هیچ چیز خاصی ازش نشون نداد. فقط بخارِ رقیقی از روش بلند می شد. وقتی پیرمرد اون رو داد به جوون، گفت سرت رو بذار روی همون متکایی که کنار هست. زود می خوابی.

+ دستم زیرِ سرم خسته شده بود.  همراهم رفته بود توی فکر. انگار یادش رفت داشت چی می گفت. خودمو کمی جابه جا کردم و پرسیدم گفتی اسمِ اکسیر چی بود؟

_ "اکسیرِ فراموشی". مرد اون رو خورد و بعدِ چند دقیقه افتاد. تصویر کات خورد. فردا صبح که از خواب بیدار شد، رفت توی شهر دنبالِ کارش. کارگر بود و جنگجو. انگار حدودای قرن 14، 15 بود. مرد  زن رو دوباره دید. از نیمرخ. نگاهش دنبالش رفت. انگار کمی زمان گذشت و مرد همین جور تو نخِ دخترک بود. منظورم یکی دو روزه. بالاخره رفت تا قصه ی عشقش رو بگه. اما دختر بهش جواب رد داد و مرد سرخورده شد. باز رفت خونه ی پیرمرد.

+ اون اکسیر، دقیقا چیکار می کرد؟ جوون وقتی اون رو می خورد، مست می کرد؟

_ نه. گفتم که. وقتی اون رو می خورد، فراموش می کرد. هر چی که تو چند روز گذشته براش پیش اومده بود رو فراموش می کرد. دختر رو هم فراموش می کرد. بعد باز دوباره دختر رو می دید و دوباره عاشقش می شد. و باز دوباره همین جور قصه تکرار شد. تا چند بار. فقط جزئیات کمی تغییر می کرد.

+ چقدر سرده! صدای بارون رو قشنگ می شنوم الان. تا حالا شده اینجا توی آب غرق هم بشی؟ تو زمستونا چقد آب میاد اینجا ؟

_ این دیواره ها نمی ذارن آب آدم رو ببره. نگران نباش. به رطوبتش کم کم عادت می کنی.

+  لبخند زد و دوباره یه غلت زد و روی پشت دراز کشید.  انگار داشت با خودش حرف می زد. گفتم خوب بگو. آخرش چی میشه؟

_ این قصه چند بار همین جوری تکرار شد. مرد جواب رد می شنید و سرخورده می اومد پیش پیرمرد و اکسیر فراموشی رو می خورد. بعد دوباره همه چیز رو فراموش می کرد. باز دختر رو می دید و عاشقش می شد. روز از نو. چند بار همین جور گذشت. تا اینکه یه بار زن از کنار مرد رد شد و چند روز گذشت و دید که اون نیومد سراغش. باز خودش رو نشون داد اما بازم خبری نشد. زن، انگار دل بسته ش شد. یا شاید هم فقط خوش داشت پسر دوباره بره پیشش. همین طور که زمان گذشت و زن از اومدن مرد دلسردتر شد، رفت پیشش اما دید که اون همه چیز رو انکار می کنه. مرد می گفت که چیزی یادش نمیاد. چیزی از عشقش به زن. به زن گفت حتی تو رو نمی شناسم. چشمای مرد، بیش از حد ساده بود انگار. چیز خاصی توی اون چشم ها نبود. فکر کنم همین زن رو گیج کرد.

+ مرد فراموش کرده بود؟

_ آره. فراموش کرده بود. اکسیر رو خورده بود. اما ایندفعه عاشق نشده بود. نمی دونم چرا. زن هم احساس کرد که اون از قصد می خواد بهش بی احترامی کنه. مدتی گذشت و زن عصبی تر شد. و مرد درخواست های عشق اون رو مدام رد می کرد. زن طاقت نیاوررد. یه روز مرد رو تهدید کرد که اگه به این بازی هاش ادامه بده، اون رو می کُشه. و بالاخره هم مرد رو کشت.

+ بعد؟

_ همین. اگر هم بعدی داشت، یادم نیست. فکر می کنم آخر قصه، به قائده باشه. چیزی کم داره به نظرت؟ 

معذرت می خوام، اما قصه ت برام جذاب نیست. گمونم اگه چنین فیلمی هم بوده، تو زیادی دست کاریش کردی. یعنی چطور ممکنه مرد یکهو یه دفعه..... . پرید وسطِ حرفم.

_ شاید حق با تو باشه. شاید قصه رو بیش از حد دستمالی کردم. من، از وقتی اومدم اینجا با قصه ها بازی کردم. با هر چیزی که می شد به یاد آورد... اینجا که یکنواختی زمان به همه چیز شکل میده، شروع کردم تمام قصه ها رو به یاد آوردن... بعد...

+ اما من که چیز زیادی یادم نمیاد. پریده بودم وسطِ حرفش.

_ تو تازه اومدی. هنوز یکنواختی و تکرار رو نمی دونی. وانگهی، بدنت هنوز به این حالت دراز کشِ دائم عادت نکرده. وقتی که این حالتت رو فهمیدی، می تونی تو هم شروع کنی به یاد بیاری. روحت سفرها رو توی قصه ها شروع میکنه. این بارونِ اولِ ساله. نگران نباش. زمین هنوز خیلی تشنه ست. تابستونِ خیلی گرم و طولانی ای بوده. تا دو سه تا بارون اول، آب به ما نمی رسه. تا اون موقع...

+ زن، از اکسیر فراموشی هیچ خبر نداشت؟ این بی انصافیه.

_  تا اون موقع تو هم یاد می گیری به یاد بیاری و عادت کنی به اینجا. اونوقت برام قصه تعریف می کنی.

+ خنده ش گرفته بود. منم خندیدم.

_ نه. زن از اکسیر خبر نداشت. انصاف یعنی چی؟ زن پیرمرد رو نمی شناخت. به نظرم این بی انصافی نباشه که از اکسیر هم بی خبر باشه.

+ اما اینها رو.. همه رو تو از خودت درآوردی... نمی دونم چرا یهو از جا در رفتم. بلند داد زدم اینها رو از خودت درآوردی تا قصه رو دوباره و دوباره بسازی. صدای خودم رو شنیدم.  خفه بود. اصلا انگار نه انگار داد می زدم.  گفتم اینجوری که تو تعریف کردی، مرد قهرمانِ قصه ست. .

_ قهرمان؟ وقتی که درد و اکسیر و فراموشی و عشق وسط باشه، قهرمان جاش نمیشه. قهرمان، مالِ بازیِ بچه هاست. اگرم خوش داری قهرمان براش پیدا کنی...

+ اگرم خوش دارم، می تونم زن رو هم قهرمان حساب کنم. حتما می خوای اینو بگی؟! اما مردِ تو بزدلِه. بدون اکسیر هیچ چی نیست.

_ آره. زن رو هم می تونی. بارِ گرفتن تصمیم خوردن یا نخوردن، رو شونه ی مرده. بارِ روبه رو شدن با فراموشی، با زن.

+ اینجوری انگار بدهیت رو به زن و مرد داری می پردازی. برو خوش باش. حسابت ترازِ ترازه. این به اون در. نه؟

_ مشکلی نیست دختر جون. می دونی دارم به چی فکر می کنم؟ تو می تونی قصه رو ادامه بدی. بذار زن اکسیر رو پیدا کنه. اینجوری این قصه تموم شدنی نیست. می تونه تا ابد تکرار بشه. این خوبه. دیگه نمی خواد نگران قهرمان هم باشیم.

+ دو تا دستش رو گذاشت زیرِ سرش. به نظرم اومد تو چشماش آب جمع شده. به این فکر کردم که چرا داد زدم. بعد یه این فکر کردم که این قصه می تونه چطور باشه. بوی نمِ خاکِ بالای سرم رو می شنیدم.


نظرات 12 + ارسال نظر
پرستو سه‌شنبه 18 آبان 1395 ساعت 12:18 http://zaviehizist.blogfa.com

سلام
آدرس وبلاگم رو عوض کردم.

http://zaviehizist.blogfa.com/

سلام
ممنون که من رو هم خبر کردی

پرستو سه‌شنبه 18 آبان 1395 ساعت 10:05 http://zavieizist.blogfa.com

چقدر قشنگ نوشته بودی.
چه توی پایانی که دختره برای داستان درنظر گرفته که مرده میمیره و چه پایانی که مرد برای داستان درنظر گرفته و اگر دختره هم به اکسیر دست پیدا می کرد تا همیشه این ماجرا تکرار می شد. هر دو وحشتناکه.
من فک کردم این اتفاق قراره برای دو شخصیتی که با هم حرف می زنن تکرار بشه. یعنی اتفاقی که توی فیلم می افته برای شخصیت ها رخ بده. اگه قرار باشه دختره، پسره رو بکشه چی؟ اگه پسره اکسیر فراموشی خورده باشه و هیچی از اون فیلمه (که شاید قبلا با هم دیدنش و در واقع زندگی خودشون بوده و زندگیش کردن و حالا دختره داره به یه فیلم تعمیمش میده) یادش نمونده باشه چی؟
میشه اینجوری ادامه اش داد؟
ولی درباره فراموشی. باید بگم غیرممکنه. دارم سعی می کنم ولی نمیشه. مثل شخصیت های داستان تو. ممنون که ارجاعم دادی به این نوشته زیبات.

میام و درباره ی این کامنت حرف می زنم؛ در اولین فرصت.

درخت ابدی جمعه 10 مهر 1394 ساعت 19:01 http://eternaltree.persianblog.ir

من تا اواخر ماجرا متوجه نشدم یکی از طرفین زنه و اولش وقتی دیدم کنار هم دراز کشیدن تعجب کردم. یه نشونه‌ای بذار اولش.
قضیه‌ی ناز و نیازه.
شکستن خط روایی ساده با دیالوگ‌ و حرکت الاکلنگی حال حاضر و ذهنیات ترفند خوبیه، اما می‌تونه تکراری بشه و حس و حال رو خراب کنه. تعلیق حرف‌ها به اندازه‌ی کافی نیست.

دقیقا! نکته ی هیلی خوبی رو گفتی درخت جان. خودمم دقیقا نظرم همینه که این فرم، برای یه داستان کوتاه خوبه، اما برای طولانی شدن، مشکلاتی به هم میزنه. در اصل هم این طرح رو برای یه داستان کوتاه تو ذهن داشتم، که فعلا این رو ازش کسیدم بیرون.
+ راجع به زنِ قصه، با اشکالِ اولی که گرفتی موافقم. یعنی بهتر بود اولش یه اشاره ای می کردم. اما در کل می خواستم توی متن، اشاره ها همه ضمنی باشه و خواننده از اون طریق این رو بفهمه. اما احتمالا بیش از حد کمرنگ بودن. مثلِ اشاره به ظریف بودنِ تنِ زن و نحوه ی مخالفتش با حرف های مرد و نگاهش به قضیه ی اکسیر و اینها... .
+ تعلیق حرف ها رو اصلا بهش توجه نکرده بودم. ممنونم که گفتی رفیق. دستت درد نکنه.

خورشید شنبه 4 مهر 1394 ساعت 22:55 http://tarayesefid.blogsky.com/

نه آبشنگولی بخوری بهتره چون وقتی فازش پرید مجبوری درد وحشتناکی رو تحمل کنی دور از جون
ولی کاملا حق با شماست کاش خدا مجوز یه چیزایی رو میداد ادم استفاده کنه بره فضا اصلا هر چی چیز خوبه ممنوعه والا :))
الان یه چیزی گفتی برادر من مثل اینه که قبل سونوگرافی تعین جنسیت از یه جنین بپرسی دختری یا پسر همچین چیزی میشه

نه، مثلِ این نیست. همون صفحه های اول که با کتاب حرف می زنی، مثلِ همون سونو می مونه. من می دونم
+ همه ی چیزایی که شبیه آب شنگولی و این قضایا هستن، بعدش که می پرن، درد وحشتناکی دارن. اما نه دردِ بدنی. بگذریم :))
اما خدا که می دونه ما خیلی ضعیفیم، باید اجازه می داد

خورشید شنبه 4 مهر 1394 ساعت 19:57 http://tarayesefid.blogsky.com/

امان از دست شما اینم شد عامه پسند ودردسر صد بار خوندن بیخیال بریم تو فاز شوخی با کتابا چون منم الان دارهامو دادن بهم خوردم رفتم تو فاز تخیل :)) جاتون خالی البته دور از جونتون همیشه سلامت باشید اقا این مسکنه و داروی ضد تهوع بعد شیمی درمانی یه فازی میده عالی هیچ آبشنگولی به پاش نمیرسه واسه همین بعد از ظهر که شیمی درمانیم تموم تا الان دارم فکر میکنم از کجا میشه فهمید کتابا دخترن یا پسر :)))))
پیش پیش خل پسر همسایمونه خدا شفاش بده
میدونم اینجا نوشته ها کامنتا جدیه حوصلم سر رفت جسارت کردم ببخشید این روزا زیادی با زندگی و دنیا شوخی میکنم
اگه فهمیدم عامه پسندم دختره اونوقت واسه محرم نا محرمش خودتون یه فکری کنید به هر حال میخواید دست بگیرید وبخونیدش :)))))


ایشالله که بهتر بشی خانوم معلم....
بین خودمون باشه ها، اما من دلم از این مسکنا می خواد بعضی وقتا... یه چیزی شبیه به اکسیرِ فراموشیه. می زنی و می ری فضا
کتابا رو هم باس باهاشون حرف بزنی و ازشون بپرسی دخترن یا پسر... عامه پسند پسره؛ اصلا شک نکیند :))
راجع به کامنتم راحت باشید. هر کسی هر چیزی دلش بخواد می تونه اینجا بنویسه. آزاد باشِ کامل

خورشید شنبه 4 مهر 1394 ساعت 14:49 http://tarayesefid.blogsky.com/

چرا مجبوریم چیزی بنام عشق اختراع کنیم شمام شدی عین بوکفسکی من مغز نخودی اونم سرم بدست چند بار دیگه هم تا قبل سپردن عامه پسند به شما خوندم و میخونم به جان پسرم حسابش از دستم در رفته ولی باز نفهمیدم فضایی ها چیکار میکنن وسط داستان
شمام یه جوری می نویسید من مغز نخودی تو اتاق 312 یه جاهاییشو نفهمیدم و سرمو کوبوندم به میله سرم :)))
عمو مجید نمیشه مثل عمو شلبی بنویسید
از بیمارستان برگردم دخترکمو به شما تقدیم میکنم راستی کتابا دخترن یا پسر ؟
دیروز تا الان دارم فکر میکنم دخترن یا پسر ای کسانی که این کامنتو میخونید من عقلم سر جاشه حالمم خوبه عمو مجید میدونه تخیلیم افسار گسیخته و گاهی کاملا هذیون میگه ببخشید دیگه


+ فک کنم بعضی هاشون دختر باشن، بعضی هاشون پسر :)
راجع به این قضیه، بعدا می گم خورشید خانوم... راسیاتش، الان حسش نیست. قضیه یه کم برام پیچیده ست و نمی دونم چطور روشن تر بگم اش..
اما عجالتا اینو بگم که این چیزی که من گفتم، نافیِ دوست داشتن و این حرفا نیست. قضیه یه چیزِ دیگه ست.

دارچین شنبه 4 مهر 1394 ساعت 09:04 http://atredarchin.blogsky.com

اکسیر فراموشی یعنی اگر دوباره متولد بشی همون راه رو میری؟ وظاهرا مرد بارها رفت تا اینکه یک روزی راهش رو عوض کرد،بیشتر از عشق وزن ومرد ،من اینجا نفسِ بودن رو حس کردم ......مجید عزیز قوی شدی ،اونقدر قوی که به دل موضوعی با این عمق میرنی وخوب البته هنوز باید توی این عمق شنا کنی تا شناگر ماهرتری بشی ،بهرحال حضورت دراین عمق جای تبریک داره ،تبریک مجید عزیز. ..... ویک سوال غلت مگه با این "ت|" نیست ،توی متن غلط نوشته بودی .

والله دارچین جان تا جایی که دیدم، جناب دهخدا، هر دو صورت رو درست می دونه و ضبط کرده. اما دکتر عمید، گویا "غلت" رو درست می دونه. خودمم گمون می کنم فارسی زبون ها بهتره با "ت" بنویسن اش. ممنونم. اصلاحش می کنم.
+ اینکه مرد یه بار راه رو عوض کرد، می تونه به معنی این باشه که اگه بارها متولد بشیم، یه راه رو نمی ریم. دارچین جان، تو دنیای ما، نااطمینانی و تصادف، وجه جدانشدنیِ زندگیه.
+ خیلی ازت ممونم که همیشه تشویق می کنی و انرژی می دی رفیق.
+ کاملا باهات موافقم که من هنوز بیش از حد خام دستم و باید مشق بنویسم و تمرین کنم

دل آرام جمعه 3 مهر 1394 ساعت 15:36 http://delaram.mihanblog.com

عشق مثل سایه است .
میدونی من اینطوری فکر میکنم. وقتی میری دنبال عشق ازت رو بر میگردونه . حالا مهم هم نیستا امکان داره معیاری داشته باشی که بلکم اون معیار برای شخص دیگه ای بسیار هم پوچ باشه .... اما آدمها تا یه جایی میرن دنبال کسی وقتی به اون نقطه تمام که رسیدن مکث میکنن و عقب گرد میزنن .. یک عقب گرد آنی و تند ...
و این همون نقطه است که باید رسید و گمان کرد اکسیر فراموشی کار خودش رو کرده ...

دو بار خوندم این نوشته رو مجید عزیز...
اقا وقتی یکی کنه مطلب رو به شیوایی میرسونه به سرمون میزنه بریم وبلاگمون رو در و تخته کنیم و ببندیم...


دست شوما درد نکنه عالی بودین ... و هستین !

ما آدما، مجبوریم و مجبور بودیم که یه چیزی به اسمِ عشق اختراع کنیم. منم از این قاعده مستثنا نیستم. چاره ای نداریم.
قضیه اینه که اون عقب گرد که می گید، تو ذات این قضیه ست. حق با شماست. اما در عین حال، یه چاره هایی هم داره. که دیگه اینجا نظر هر کسی ممکنه فرق کنه.
+ بگذریم...بحثش پیچیده و خسته کننده ست. منم چیزی از عشق نمی دونم
+ ممنونم دل آرام خانم. شما لطف داری. ممنونم که اینجا رو می خونی

کتى جمعه 3 مهر 1394 ساعت 13:27

نه من این پست راهنوزنخوندم.
به ذهنم رسید درزمینه داستان و شعروهنرهاى تجسمى و نمایشى بذرخوبى واسه فکرکردن باشه.
فکرکنم میوه هاى خوبى بده.

ممنون از توضیحی که بهم دادی.
آره. سال هاست این قضیه تو فکرمه. البته ایده ی کلی ش رو هم از یه فیلمِ چینی گرفتم اولین بار. تقریبا همین فیلمی که متن ازش حرف می زنه.
باهات موافقم عمو؛ این قضیه می تونه ثمرای خوبی بده.

لاست استریت جمعه 3 مهر 1394 ساعت 05:23 http://mehran.blogsky.com

در واقع بار روبرو شدن با فراموشی هم رو دوش مرد بود نه زن. چون زن اصلا از اکسیر خبر نداشت تا بخواد با عواقبش روبرو شه.

زن خبر نداشت، اما باهاش روبه رو شد. با بارِ فراموشیِ مرد رو به رو شد.

مژگان جمعه 3 مهر 1394 ساعت 01:02 http://cinemazendegi.blogsky.com/

سلام مجید جانم
+ برای خوندن یکم دیر هستش چونکه الان ساعت ۱/۵ شب هستشُ خیلی خوابم می یاد
+بعدا حتما می یامُ می خونم

سلام به مژگان جان عزیز
+ دخترِ خوب، مواظب سلامتیت باش! زود بگیر بخواب . مسواکتو حتما بزن

هر موقع دوست داشتی بخون مژگان. اصلا دوست نداشتی نخون. اصلا تو بیا بزن سرِ منو بشکن؛ فقط یکی دو تا از اون آهنگای تلفیقی رو برام بفرست قبلش

کتی جمعه 3 مهر 1394 ساعت 00:53 http://www.reza-pirhayati.blogfa.com

مجیدبه این فکرکن ولی اگرصلاح نبودنظررا عمومی نکن .
دوست ندارم گرمی وصمیمیت این بلاگ کمرنگ بشه.
اگر لازم باشه 1000 سال به خاطرش صبر میکنم.
اما عمرانسان نهایتا 100 سال است.
پس امشب میروم تا ببینمش.
اگر..اما..پس
تز..آنتی تز..سنتز
به جای سیاه یا سفید انتخاب وتشکیل گزینه سوم که زیادحدس زدنی نباشد.
اساس پست مدرنیسم تشکیل ساختمان جدید باهمان مصالح ابتدایی ست.
خستگی ازساختمان وساختاروفرم این محصول راتولیدکرد.
مجیدپیچیدگی ساختاروشلوغی قرن 21 منجربه شکل گیری هنرمند و نویسنده و متفکر تنبل و تن لش شد.
که فقط استاد بازیگریست.یعنی بازی نقش نویسنده.

عمو رضا، من کی ام که بخوام حرفِ تو رو عمومی ش نکنم؟
+ می دونی، انحراف و شاخه ی عقیم، هم توی جریان پست مدرن اتفاق افتاده و می افته، هم اون جریانی که به نامِ مدرن شناخته میشه. تو هر دو جریان، گروه هایی هستن که به جای اینکه جنبه های سازنده ی قضیه رو بگیرن و کاری ارائه بدن، بیشتر اداها و ظاهرش رو صرفا تقلید کردن.
+ مثلِ همین پست مدرن، که خیلی ها فکر کردن و می کنن که همین که کارشون بدون ساختار معین باشه و پیچیده به نظر بیاد، پست مدرن جساب میشه. تازه ازین هم بگذریم که این ایسم ها، فقط یه اسم هستن و فی نفسه ارزش حساب نمی شن.
هر سبک و سیاقی، می تونه خلاق باشه. تا ابد. محدود به یه زمان خاص هم نمی شه.
+ اگه هنرمند یا متفکر یا نویسنده، تو یه میدون کوچیکی از درک اسیر بشه و بچرخه، تکلیف اش با کارش یا هنرش مشخص نمی شه. تنبل و بی خاصیت هم میشه تواین حالت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد