دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

دویدن با ذهن

کلمات، مسیرهای دویدن با ذهن را نشان می‎دهند... اینجا از ادبیات، سینما و هرآنچه دوست می‎دارم می‎نویسم

"گچِ کُشته" یا "شانه کنی یا نکنی آن همه مو را"

نشسته‎ام تا مقاله‎ای درباره‎ی ادبیات-فلسفه بنویسم. مقاله‎ای که در زندگی من سرِ درازی داشته اما مدت زمان زیادی خودم ملتفت آن نبوده‎ام. حالا، بعد از چهل و هشت سال سن و بزرگ کردن دو بچه، نظرم این است که برای هر کسی مهم تر است که قبل از اینکه مساله‎ی اسپینوزا را بداند، یا دنبال راه جدیدی برای اثبات رابطه‎ی فیثاغورث باشد، یا دیالیکتیگ هگل را بتواند تدریس کند و مسائلی از این دست، باید از خودش، به نحوی سوال کند که "گچ کشته چیست؟ یا ما چرا گچ را می‎کشیم و به چه کارمان می‎آید؟" البته که این یک استعاره است. در اینجا، اگر بشود اسم این نوشته را حکایت گذاشت، اسم من هیچ اهمیتی ندارد. تا جایی که به این نوشته مربوط است کافی‎ست بدانیم که من بیست سال فلسفه تدریس کرده‎ام. اوایل در دبیرستان‎ها و بعدتر در کلاس‎های خواب آلود دانشگاه‎ها. عموما هم فلسفه‎ی جدید؛ ویتگنشتاین، شوپنهاور،دکارت، هگل و... . ده سال پیش، مقاله‎ای نوشتم در باب رابطه‎ی فلسفه و ادبیات، به ویژه شعر.البته از زاویه‎ای خاص که آن هم نقش زبان در شعر، برای به تصویر کشیدن هستی بود. عنوان مقاله‎ام بود "ادبیات، به چه کارِ یک فلسفه‎دان می‎آید؟" در این مقاله، ادبیات صرفا بیانی از جهان شمرده شده است که سلیقه‎ایست و با هر سلیقه‎ای هم جور نیست. در واقع ادبیات و شعر، فقط بازنمودی از جهان ارائه می‎دهند. تا جایی که اطلاع دارم، این مقاله توسط دو نفر نقد شد. یکی از این نقدها تقریبا تمام پایه‎های استدلالی مرا زیر سوال برد. این همان مقاله‎ای بود که بعدها و هر چه بیشتر زمان گذشت، با دقت بیشتری مطالعه‎اش کردم و به ابعاد مختلفِ آن فکر کردم. نویسنه‎ی مقاله، استاد ادبیات نمایشیِ دانشگاه هنر اصفهان بود، به نامِ "رضا پیرحیاتی". رفته رفته که این مقاله و دیوانِ حافظ  را بیشتر مطالعه کرده‎ام، دریافته‎ام که بسیاری از حرف‎های همسرِ شاعرم که از هم جدا شده‎ایم را درست نمی‎فهمیده‎ام. حالا، ماده‎ی اولیه و صورت خام بسیاری از استدلال‎های آقای "پیر حیاتی" را در حرف‎های همسرم شناسایی کرده‎ام. او، ایمان گسست ناپذیری به ادبیات و به ویژه به شعر داشت. یک روز که دعوای‎مان بالا گرفته بود، برای اینکه بیشتر بتوانم اعصابش را به هم بریزم، به "دیوان حافظ" که روبه رویش باز بود و چند دقیقه پیش میخواندش اشاره کردم و گفتم :تمام چیزی که تو از این دنیا فهمیده‎ای، حرف‎های این پیری‎ست که فقط بلد است مدام پیاله‎ها را پُر و خالی کند". بر خلاف انتظارم، آشفته که نشد هیچ، انگار آرام‎تر شد. برگشت طرفم و گفت:"خیلی عجیبه. خیلی عجیبه که احمقی مثل تو این حرف درست رو بزنه. اما خودت نمی‎فهمی چه حرف مهمی زدی. نه مطمئنم که نمی‎فهمیش. اما عجیبه که چطور یه حرف درست و حسابی تو زبونت چرخیده." سال‎های بعد که بیشتر فرصت فکر کردن داشته‎ام، مدام به جمله‎ی او فکر کرده‎ام. اتفاقا دلیل این که امروز می‎خواهم این مقاله را بنویسم، بیش از اینکه به نظریات خودم یا "پیر حیاتی" برگردد، به حرف‎ِ همسر سابقم برخواهد گشت. اسمِ مقاله قرار است بشود "گچِ کشته؛ تمثیلی در باب ادبیات - فلسفه". حدود دو ماه پیش، یک روز گرمِ مرداد تیر ماه، در تاکسی نشسته بودم و همراه پسر و دخترم فاصله‎ی منزلم تا فرودگاه را داشتم می‎رفتم. داشتیم برای سالگرد فوت همسرم به شیراز می‎رفتیم. راننده آهنگی را گوش می‎داد که شعرش برایم جالب به نظر آمد. از او خواستم صدا را بالاتر ببرد. خواننده این شعر را می‎خواند: "شانه کُنی یا نکُنی آن همه مو را، فرقِ سرت باز منم، باز کُنی یا نکِنی باز..."*. بعدا رفتم و پرس و جویی کردم و اسم شاعر و خواننده را درآوردم. این شعر، به طرز غریبی، مرا به حرفی که در آخرین دعوا به همسرم گفتم انداخت. "پیرمردی که فقط مدام پیاله‎ها را پُر و خالی می‎کند". از همان جا جرقه‎های نوشتن این مقاله به ذهنم آمد . این مقاله، تقریبا تمام مقاله‎ی قبلی‎ام را زیرِ  سوال خواهد بُرد. پیاله‎های حافظ، پُر خالی، انگار هر دو مست می‎کنند. و آن شعر، شانه کردن و نکردن مو ... حالا احساس می‎کنم که می‎فهمم همسرم از چه چیزی حرف می‎زد. می‎روم سطر و بندِ بعدی و می‎نویسم:

"گچِ کشته‎ای، حالتی از گچ است که برای ظریف کاری، در بنایی استفاده می‎شود. این گچ، بر خلاف حالت‎های دیگر گچ، خیلی دیر سِفت می‎شود و فرصت زیادی به بنا می‎دهد تا هر کاری می‎خواهد با آن بکند. شعر حافظ، با آن پُر و خالی کردن مداوم پیاله‎ها، که هر دو مست می‎کنند، مثل درست کردن گچ کشته می‎ماند. طریقه‎ی درست کردن آن اینطور است که مقداری گچ را به آب اضافه می‎کنیم. همین که گچ خواست خودش را بگیرد، دوباره به آن کمی آب اضافه می‎کنیم و وَرز می‎دهیم. این کار را آنقدر اضافه می‎کنیم تا جانِ گچ و چسبندگی آن، گرفته شود. به این گچ، گچِ کشته می‎گوییم. کاری که حافظ و در حالت کُلی ادبیات با کلمات و واژه‎ها می‎کند همین است. او آنقدر پیاله‎ها را پر و خالی می‎کند تا مستیِ پیاله‎ی پَر و خالی برایش یکی می‎شود. این راهی‎ست که او جهان را با آن شکل می‎دهد. یا بهتر است بگویم او به این طریق و از طریق این زبان، شکل تازه‎ای از جهان را می‎سازد یا ارائه می‎دهد... ."

دوست داشتم همسرم این مقاله را بخواند و از نظر خودش ایراداتش را بگوید. همین طور، دلم می‎خواست روزی به او گفته بودم "شانه کنی یا نکنی آن همه مو را، فرقِ سرت باز منم... باز کنی یا نکنی باز." حالا به جمله‎های بعدی مقاله فکر می‎کنم.

(14 مرداد 94)

........................................................................................................................

شعر از رضا براهنی و آهنگ از محسن نامجو.

این آهنگ را می‎توانید از اینجا بشنوید

نظرات 20 + ارسال نظر
متزنبام شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 20:59 http://metz.blogsky.com

این شعر براهنی رو دوست دارم. ...
و روح همسرتان شاد.

چه خوب!
+ به قول اون برنامه که چند سال پیش پخش می شد: ""این داستان واقعی نیست"" مِتز جان

درخت ابدی سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 18:59 http://eternaltree.persianblog.ir

به نظرم، یک‌دست و خوب دراومده و می‌شه اسم ژانرش رو گذاشت داستان اندیشه که البته، در طبقه‌بندی میرصادقی هست.
مجموعه‌داستانی از لئونارد مایکلز هست به اسم "ناخمن" که شخصیتش ریاضی‌دانه و داستان‌ها چنان روایت می‌شن که انگار با فردی عادی و در عین حال، غیرعادی سروکار داری. از لحاظ تکنیک روایت در این زمینه، این کتاب می‌تونه آموزنده باشه.
ادبیات هم مثل موسیقی یه اصل مهم داره: تنوع و تکرار. باید بتونی حرف‌های مکرر رو با زبانی تازه بیان کنی. مثل همین شعر براهنی و آهنگ نامجو که لحن مناسبی رو براش انتخاب کرده.

خیلی خوبه که درخت ما کاری رو دوست داشته باشه :)
+ از یکی از رفقا شنیده بودم چند وقت پیش اسم این ژانر رو. از معرفیت ممنونم. هم معرفی ژانر هم اون مجموعه داستان.
داستان رو حتما گیر میارم و می خونم. چون این ژانر رو دوست دارم. همون طور که می دونی، بورخس عزیز استاد این کاره. یعنی همین روایت های اندیشه.
+ این جمله ی آخر رو خیلی دوست داشتم. واقعیت هم همینه. هنر به تکرار گرایش داره اما هر بار به شیوه ای.
باز هم باید بگم که بورخس عزیز هم یه همچین جمله ای داره که درباره ی "تقدیر" توی داستانِ "جان اف کندی" می گه. میگه تقدیر، گرایشی به تکرارها، نسخه بدل ها و قرینه ها دارد"" به نظرم هنر هم این ویژگیش دقیقا مثل تقدیر و هستیه

صبا دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 00:28 http://royekhateesteva.blog.ir

بله این فیلم رو چند باری دیدم...دقیقا منظورم چنین احساسی بود.شما خیلی خوب حرفای من رو درک می کنید و از این بابت باید خوشحال باشم.چون اغلب سایه سوتعبیر اجازه حرف زدن رو از من میگیره ولی خوشبینی و دقت شما این اجازه رو بهم می ده که راحت حرفم رو بزنم.ممنون از این سعه صدر:)
+یک کار دیگه هم که میشه کرد اینه که از نزدیک با دوستانی که فلسفه می خوانند مراوده کنیم...من پیش از آشنایی گمان نمی کردم که ممکنه روحیاتی تا این اندازه حساس و حتی بعضا شاعرانه داشته باشن!ولی اغلب آدم های دقیق و صبورین،البته آدما با هم متفاوتن و این صرفا تجربه شخصی منه و قابل تعمیم نیست ولی فکر کردم شاید قابل تامل باشه:)

این که دو نفر حرف هم رو خوب بفهمن، یه جورایی یه معجزه ست. آخه تمام بار هستی، انگار رو دوش همین کلمه ها گذاشته شده. ما آدما هم اغلب، به جای اینکه به کلمه ها کمک کنیم تا به مقصد برسن، جلوی پاشون سنگ می ندازیم یا بارشون رو سنگین تر می کنیم. اینجوری میشه که طفلکی ها نفس بریده می شن :)
+ چه خوب که فیلم رو دیدید. این فیلم عالیه.
+ اتفاقا من دوران ارشد، یه رفیق دانشجوی فلسفه داشتم. خیلی هم آدمِِ ظریفی بود. اما اون موقع، من خیلی خسته تر و کم حوصله تر از اون بودم که به "فلسفه" بپردازم؛ و اون دوستم هم وضعش از من خراب تر بود که بخواد برای کسی از فلسفه حرف بزنه :)
+ اما از شما چه پنهون اتفاقا هم امشب و اون روز موقع نوشتن داشتم به این فکر می کردم که بیشتر ذهن و خاطراتم رو شخم بزنم و تصویرها و رفتارهاش رو دوباره بازسازی کنم برای خودم. البته شخصیتی که تو این نوشته هست، با اون رفیقم خیلی متفاوته، اما سعی کردم لااقل نحوه ی نگاهش به مساله و بیانش رو به یاد بیارم. اخه گاهی هم پیش میومد که چیزهایی از فلسفه بهم بگه
+ مرسی و آفرین

مژگان دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 00:15

رضا یک لج درآر حرفه یی هستش
+ راستش من اولش زیاد سردرنیاوردم. چونکه به نظرم مثل بقیه داستانهات زیاد جذاب نبود. ولی کامنتا رُ که خوندم بیشتر متوجه منظورت شدم.


رضا دوس داشتنیه. حتی اگه لج درآر باشه. حتی اگه این جواب منو ببینه و تو دلش بگه این بچه(مجید مویدی) داره چرت و پرت میگه
+ مخلصم. بچه هنوز کلمه هاش سر از تخم بیرون نیاوردن. هنوز چهار جهت اصلیِ دنیای نوشتنش رو هم نمی دونه :))

خورشید یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 00:36

سلام شبتون به خیر بابت کامنتها وشلوغی این پست بازم شرمنده
دست خودم نیست وقتی میرم بیمارستان کلی از این هذیونهای بعد شیمی درمانی میاد تو سرم همسرم میگه میترسم عقلتو از دست بدی
امروز کتاب زمانی که یک اثر هنری بودم اریک امانوئل اشمیت رو تموم کردم عالی بود خیلی خیلی خیلی خوب اگه دوست داشتید بخونیدش اینم جز کتابای هیجان انگیز مورد علاقمه بابت صبوری و حوصلتون موقع پاسخ دادن کامنتهام هم ممنونم

سلام
ای بابا! شرمنده چرا؟ اختیار دارید!
من تا جایی که حوصله و توانم اجازه بده، حرف می زنم.. حالا بماند که خیلی وقتا این حس و توان کم هستن
+ من شنونده ی خوبی برای هذیون هستما!! کلا هر کسی که هذیون بگه. چون خودمم زیاد گرفتارش میشم و هستم
+ ایشالله زود بهتر بشید خورشد خانم. همین جوری با علاقه به خوندن ادامه بدید

صبا یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 00:30

خب این از خوبی ها و برداشت من از نوشته شما بود:)
حالا از هر چه بگذریم سخن از کاستی هایی که به نظرم رسیده است،خوشتر است؛)
درسته نوشته به فلسفه اشاره داره،ولی فلسفه به خودی خود خشک هست لازمه کمی منعطف تر و خودمونی تر بنویسیدش تا مخاطب بتونه باهاش ارتباط بگیره.منظورم از خودمونی اینه که یک سری نقاط اتصال برای درکش به خواننده بدید.فلسفه رو با زندگی روزمره شون مرتبط بکنید تا بهش مایل بشن.ازش بعد بسازید تا درش غرق بشن.با شعر حافظ تا اندازه ای این کار رو کردید و موفق شدید ولی بازم جا داره برای اینکه لذت خواندنش رو بیشتر بکنید.تصاویری از زندگی شخصی شخصیت اصلی با همسرش می تونه پل ارتباطی خوبی درست کنه تا من به عنوان مخاطب حس کنم این آدما رو می شناسم و ازم دور نیستن.کلا قلمتون رو یه وقتایی رها کنید آقای مویدی بذارید واسه خودش شیرجه بزنه و شنا کنه،تا لذتی که از نوشتن می برید بهتر منتقل بشه:))

+ در مورد خشک بودنش حق با شماست. فلسفه خشکه. اما من عمدا اینجور نوشتم خواستم به زبانِ یه فلسفه دان(یه کسی که فلسفه تدریس میکنه) برسم. در واقع تمرینم در این جهت بود. و اینکه لحن و زبان اینطوریه، آگاهانه بوده. اما با اینکه باید یه سری نقاط اتصال برای خواننده ایجاد می کردم که نکردم، کاملا موافقم.
به خصوص که به نظر من تو این جور حالت و اینجور قصه ای، باید نوشته طوری باشه که حتی کسی که فلسفه هم نمی دونه، بتونه با متن ارتباط بگیره. کلیدِ این امر دقیقا همین شخصیت پردازی و فضا سازی هست که شما بهش اشاره کردید.
تو این دو زمینه، هنوز خیلی کار داره. ممنونم بابت پیشنهادهای خوب
+ در مورد رها کردن قلم، حرفِ قشنگ و مهمی زدی صبا جان. اتفاقا خودم بهش واقف هستم، اما هنوز توانایی ش رو ندارم انگار. بعضی وقتا این اتفاق برام میفته و خودم حسش می کنم، اما به نظرم میاد قلمم مثلِ شناگریه که هنوز نفسِ کافی نداره تا مدت زمان زیادی زیرِ آب بمونه.
+ باید هنوز خیلی تمرین بشه تا بتونه مثلِ شخصیت اصلی فیلمِ "آبی بیکران"، تو اعماق زندگی کنه. این فیلم رو دیدید؟ به نظرم کاری که" انزو"(شخصت اصلی) میکنه، همون کاریه که هر نویسنده ای باید هر نویسنده ای تلاش کنه و بهش برسه. یعنی غرق شدن تو لذتِ نوشتن.
هر چه بیشتر بتونه این کار رو بکنه، خواننده ش هم بیشتر لذت خواهد برد
+ ممنونم از کامنت با حوصله و دقیقت صبا خانم. از نظراتت استفاده می برم

صبا یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 00:22

چیزی که در این نوشته هست و من دوستش دارم اون دلتنگی هست که در خشکی و سردی فضا داره به تصویر کشیده میشه.شخصیت اصلی به نظر آدمی می رسه معقول و جدی که انگار تمایل زیادی به پنهان کردن احساساتش داره و غمی که از رفتن همسرش داره رو در یه قالب خشک و علمی مطرح می کنه!تضادی که بین این دو وجود داره یعنی عاطفه و منطق سعی در شرح وضعیت شکستگی مرد داره.حتی مشغولیتی که برای خودش درست کرده هم مرتبط با زنش هست و هم سعی داره التیامش بده.مثل اینه که انگار داره خودش رو می زنه اون راه ولی اتفاقا تمام حواسش به همسرش هست.مثه همون پر و خالی/مثه همون شانه کردن و نکردن/مثه بودن و نبودن که تاثیری در کم و زیاد کردن دلمشغولی که نسبت به کسی که براش عزیزه،اثری نداره.این عزیز می تونه کمال مطلوب باشه/یک خواستن که تمام شدنی نیست/یه پر و خالی کردن مدام/کاری که به نظر بیهوده می رسه ولی اتفاقا بیهوده نیست و در جهت یکی شدن با مطلوب هست: طریقه‎ی درست کردن آن اینطور است که مقداری گچ را به آب اضافه می‎کنیم. همین که گچ خواست خودش را بگیرد، دوباره به آن کمی آب اضافه می‎کنیم و وَرز می‎دهیم. این کار را آنقدر اضافه می‎کنیم تا جانِ گچ و چسبندگی آن، گرفته شود. به این گچ، گچِ کشته می‎گوییم. کاری که حافظ و در حالت کُلی ادبیات با کلمات و واژه‎ها می‎کند همین است. او آنقدر پیاله‎ها را پر و خالی می‎کند تا مستیِ پیاله‎ی پَر و خالی برایش یکی می‎شود "
رفتن و رسیدن تا جایی که مستی و هوشیاری یکی است!

این کامنت به آدم میگه " ببین ممکنه تو هم یه چیزی بنویسی که کسی یه چیزی ازش بفهمه. بازم بنویس"
+ اما جدا از شوخی، خوشحالم که این فضایی که گفتید رو تونستید توی متن ببینید. راستش دوست داشتم _همینطور که شما گفتید_ راوی، به صورت ناخودآگاه و بین حرف های خودش، خودش رو لو بده. دوس داشتم این قضیه رو بتونم بیان کنم.
اما بریم سراغ اصلِ قضیه یعنی اشکال ها

خورشید شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 00:20

سلام خیلی خیلی شرمنده که سوال می پرسم ولی حالا که خوب و روان برام توضح میدین ببخشید معذرت میخوام منم از شرایط سوءاستفاده میکنم می پرسم فقط طرز فکرم که تو کامنتقبلی گفتم که هر کسی می تونه یه روشی برای درک و فهم زندگی داشته باشه از نظر خودم یه اشکال داره با یک مثال توضیح میدم یه سری ارزش ها هستن که همه جای دنیا پذیرفته شدن با اونا کاری ندارم ولی یه چیزایی هم هست که برای بعضیا خط قرمزه و خیلی ها براشون مسئله ای نیست و راحت پذیرفتن مثل استفاده از مشروب به بحث دینیش کاری ندارم از لحاظ علمی هم ثابت شده که ضرر داره خب هر کسی بخواد با تعبیر خودش زندگی کنه سنگ روی سنگ بند نمیشه دنبال یه وحدتم یه هماهنگی ولی وجود نداره همونجوری که خدا برای هر کسی یه جوره یکی میگه هست یکی دیگه میگه نیست روش من ارزشها و خط قرمزهای من با دیگری فرق میکنه همین گوناگونی سر درگمم میکنه به نظرتون فکر من ممکنه اشتباه باشه

ببینید ما که مصلح نیستیم خورشید جان! پیامبر هم نیستیم. علاوه بر این، من نگفتم این که هر کسی یه فیلسوف باشه خوبه، من گفتم تو حالت کُلی، اینطوره.
اگه بخوایم وارد این بحثی که شما گفتی بشیم، حقیقتش واردِ مثنوی هفتاد من کاغذ میشیم. که تقریبا هیچ نتیجه ای هم نداره.
+ من میگم شما، گلیمِ خودتو از آب بکش بیرون. کاری نداشته باش بغل دستیت درست رفتار یا فکر می کنه(یعنی به هستی چطور نگاه میکنه) یا غلط. شما فکرِ و رفتار خودتو داشته باش، هر از گاهی هم یه نگاهی بکن ببین چند چنده. چیزی که به نظرت اشتباه میاد رو اصلاح کن.
+ بحث کردن درباره این قضایا، معمولا آدم رو از اصلِ قضیه دور میکنه.

مژگان جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 18:45

سلام مجبد عربر
+ من درباره متن نظر نمی دم چونکه تخصصشُ ندارم
+ ++ نمی دونستم رضا استاد ادبیات نمایشی دانشگاه هنرهستش
+ پس لازم شدش تا شماره یی که بهم دادشُ بگیرمُ بیشتر باهاش اشنا بشم

سلام مژگان جان
برای من، نظر همه خواننده هام محترمه و مهم. یعنی هیچ وقت صرفا دنبال نظر تخصصی نیستم. اینا رو گفتم که بگم خوشحال میشم نظر و برداشت شخصیت رو بدونم. پس دریغش نکن
+مرسی
+++ رو متن من حساب نکنیا!! یعنی فردا که قضیه روو شد، نندازی گردنِ من! من "رضا"یی نمی‎شناسم. فقط دوست داشتم اسم اون شخص که بهش اشاره ای شده، "رضا پیرحیاتی" باشه. هرچند کتمان نمی کنم که چون رضا رو دوس داشتم اسمش رو انتخاب کردم :))

خورشید جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 14:10

چرا ببخشن شما رو خب میخواستن روان و راحت حرفشونو بگن که کسی پا تو کفششون نکنه نگران نباشید اون با من به همین زودی که برم اون دنیا پیششون براتون طلب بخشش میکنم این از مرده ها زنده ها هم خودتون یه فکری کنید :))))
ببینید من بعنوان یه فرد عادی که میخواد درست زندگی کنه شدیدا هم کنجکاوه وسوالای زیادی داره به کل زندگی نگاه میکنم دین فلسفه ادبیات علوم طبیعی حتی اشپزی وخانه داری و .... به مبحث علمی هم کاری ندارم چون اون واسه دانشمندان وبزرگانه و دردی از زندگی معمولی منو دوا نمیکنه پس این رو قبول میکنم که هر کسی یه فیلسوفه تمام عمرم یعنی از ده سالگی که مادرمو از دست دادم وبه اجبار شدم مادر خواهر برادرام تا الان دنبال راه حلهایی برای بهبود زندگی خودم و اطرافیانم بوده وهستم مطالعه سوالهام و افکارم هم بخاطر رسیدن به حد مطلوب و دلخواهم تو زندگیه و از همه مهمتر نزدیک شدن به خدا دلم میخواد خودمو پیدا کنم همون خودی که خدا برای خلقش به خودش آفرین گفت البته نه لابلای فرضیه ها نظریه ها و ایسم ها و.... بلکه تو زندگی عادی و لابلای مردم عادی

دستِ شما درد نکنه :))
حرفِ شما متینه. هر کسی باید خودش زندگیش رو بفهمه احتمالا
+ ایشالله موفق و سلامت باشید همیشه :)

خورشید پنج‌شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 23:40 http://tarayesefid.blogsky.com/

بله یازده بار خوندم و دقیقا دفعه یازدهم دو خط از یک صفحشو متوجه شدم
امشب فکر کنم تا صبح فقط سوال بپرسم راستش یک هفته ای که میرم بیمارستان فرصت خوبیه فکر کنم و همیشه نتیجه این افکار بیمارستانی یه عالمه سواله
یعنی چی قضیه پیچیده است میشه یه جوری بگید که متوجه بشم زندگی کجاش پیچیده است که این همه مکتب و ایسم و ..... براش درست کردن و این همه حرف قلمبه
این درسته که هر ادمی واسه خودش می تونه یه فیلسوف باشه چون هر کسی برای شناخت دنیا و زندگی روشی داره ودیدگاهش خاص خودشه ؟

از آخر:
فک میکنم اگه تعریف علمیِ فلسفه رو در نظر نگیریم،یعنی "فلسفه" رو به اینطور تعریف کنیم که شیوه ی نگاه و عمل هر کسی در قبال هستی هست، هر کسی خودش یه فیلسوفه. اما اگه با معیارهای علمی، گمون نمی کنم قضیه اینطور باشه.(اینجا واقعا پا کردم تو کفش فیلسوف ها و فلسفه دان ها؛ امیدوارم ببخشن خودشون :) )
+ اما سوال اول:
ببینید، ما، یعنی آدما، زندگی مون، مثل این میمونه که یه دفعه یه نفر پرت شده روی یه صحنه نمایش، که نمی دونه از کجا اومده؟ نقشش چیه؟ دیالوگ هاش چیه؟ این سرگشتگی خودش واسه چندیدن زندگی حداقل کفایت می کنه.
+ از طرفِ دیگه، بشر به طرز دردناکی می خواد که سر در بیاره. یعنی بفهمه چی به چیه. فیلسوف ها، انگار آدمایی هستن که با توضیح بقیه راضی نمیشن یا نشدن، به خاطر همین، خودشون می خوان بفهمن جریان این نمایش از چه قراره و هر کسی چه کاری باید بکنه و آخر نمایش چی میشه. این همه "ایسم" احتمالا به خاطر اینه.
+ روشن تر از فیلسوف ها گفتم؟؟ بعید می دونم.

برای صبا پنج‌شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 23:16 http://majidmoayyedi.blogsky.com

خاله ی یکی از دوستام، یه روز حرفِ خیلی خوبی بهش زده بود. پیرزن در حالی که داشته بخاری نفتی رو پُر می کرده، به دوستم گفته بوده:"ببین، همین نفت کردن این بخاری هم خودش یه هنره. شاید هیچ وقت قرار نشه که به دردت بخوره، اما اگه یادش یگیری خودش یه هنره. خوبه"
+ مقصودم از این حرف این نیست که من هنری به خرج دادم، اما بالاخره روزی رسید که تجربه ی اینکه یه روزی شاگردی یه گچ کار رو کردم، به دردم خورد :)
هرچند هنوز نتونسته باشم خوب ازش استفاده کنم

خورشید پنج‌شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 22:59 http://tarayesefid.blogsky.com/

یه سوال دیگه
چرا اینقدر فیلسوفا قلمبه حرف میزنن که جز خودشون و یه عده خاص حرفاشونو نمی فهمن اگه برم اون دنیا اولین کسی که یقشو میگیرم بخاطر سخت حرف زدنش نیچه است چنین گفت زرتشت رو یازده بار خوندم فقط دو خط از یه صفحشو فهمیدم مگه فلسفه بیان زندگی نیست ؟ یکی به من بگه این عالیجنابان اصلا حرفشون چیه ؟ خب اگه ته همش به زندگی و دنیا و کائنات این حرفا میرسه نمیشه زیر دیپلم بگن بی سوادی مثل من که شدیدا کنجکاوه متوجه بشه دقیقا موقع خوندن فلسفه قیافم میشه

والله خورشید جان حق داری. البته من فک می کنم فیلسوف، همه تلاشش رو میکنه که حرفش رو به روشن ترین شکل بیان کنه، اما قضیه براش پیچیده ست. به خاطر همین بیانش هم پیچیده میشه. یعنی درسته که فلسفه بیان هستیه، اما خودِ قضیه هستی قضیه اونقدر ساده نیست برای فیلسوف. به خاطر همین این جور میشه.
+ واقا باید به پشتکارتون جایزه بدن. 11 بار خوندیدش. بابا دست خوش. جدی میگما

خورشید پنج‌شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 19:24 http://tarayesefid.blogsky.com/

سلام
یه سوال برداشت شخص از خوندن یه متن مهمه یا منظور نویسنده ؟ شما می نویسی که چیزی بگی ولی من میخونم و یه چیز دیگه برداشت میکنم
ببخشید از متن هیچی نفهمیدم شاید چند بار دیگه بخونم متوجه بشم ولی در مورد گچ مرده ، گچ مرده منو به یاد دو دسته ادم می اندازه اولی ادمایی که تو سختی های زندگی کم نمیارن اگه گچ مرده هم زود سفت میشد گچ کار نمی تونست خوب نقش بزنه و سختی ها هم ادم رو خوب شکل میدن دومیش ادمایی هستن که بی ثباتن هر روز یه شکلن درست مثل گچ مرده اجازه میدن دست روزگار و حوادث و اتفاقات براشون نقش بزنه
خیلی چیزای دیگه هم در مورد گچ مرده هست که بگم ولی دوست ندارم پر حرفی کنم پس بقیشو تو کاغذ می نویسم

سلام
والله خورشید جان، اول اینکه هر متنی باید طوری نوشته بشه که اصطلاحا خودش از خودش دفاع بکنه. خودش حرف بزنه. اما، یه واقعیت هم هست، که همه به یه نحو با یه نوشته ارتباط نمی گیرن و این خیلی طبیعی هم هست.
+ این که کدوم برداشت درست، بستگی داره از کدوم سمت قضیه رو نگاه کنیم. یعنی به اعتبار اینکه خواننده باشیم یا نویسنده، فرق میکنه.
از دیدِ شما که خواننده ای، برداشتِ خودت مهمه، و از دید منِ نویسنده، حرفی که خودم میخوام بزنم. حالا قضیه اینه که معمولا نوشته هایی که قوی تر هستن، بهتر و بیشتر حرف های نویسنده رو انتقال می دن. اما تاکید کنم که این هم به هیچ وجه ملاک و معیار نیست، چون خیلی از داستان ها از نویسنده های بزرگ هستن که هنوز که هنوزه هیچ اتفاق نظری روی برداشت هایی که ازش میشه وجود نداره.
مثلا کارهای "کافکا"، مثال بارزِ این قضیه ست.
در حالت کلی، به نظرِ من هر شخص، به هر نحوی که با متنی ارنباط می گیره، اون ارتباط مطلوبه :)
روشن هست توضیحم؟

.. پنج‌شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 14:45 http://zanitanhawador.blogsky.com

مطلب آقای خنده رو تو اون وبلاگتون خوندم اونجا نمیشه پیام گذاشت نه؟ جالب بود تحلیل شما مرتبط با داستان قلم خوبی دارید
اینجا هم کد امنیتی اش اذیت میکنه کلا تموم سیستمهای وبلاگ نویسی مشکل دارن هرکدوم یه جور

بله متاسفانه هر کدوم یه جوری مشکل داره.
اما اونجا میشه کامنت گذاشت! الان برای دوستان پرشین، من کامنت می ذارم.
+ به هر حال زحمت کشدید خوندید. مچکرم
+اگه دوست داشتید، لینک یادداشت های دیگران هم اونجا هست. خودِ این تفاوت نگاه ها هم جالبه

.. پنج‌شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 13:01 http://zanitanhawador.blogsky.com

اول اینکه داستان بود؟ واقعیت بود نه؟ البته ک امنتتون این تصور داستان بودن را پیش آورد در مورد فلسفه راستش من هیچی ازش سر در نمیارم اصلا و ابدا یعنی از حرفای سخت و پیچیده چیزی سر در نمیارم این پست خیلی جالب بود چون وقتی شما رو اد کردم تو وبلاگم دلم میخواست بدونم شغل تون چیه که کنار اسمتون بنویسم پس حسابی ادم مهمی هستین.. خوبه ادم تو دنیای مجازی به یه ادم فلسفه خوان بر بخوره که اهل داستانه و باحوصله و مهربانی جواب کامنتهارو میده بهرحال این پست گره های فکریه من رو باز کرد.

1)
بله من خیلی آدمِ مهمی ام
نه دوستِ من. نه! راستش این فقط یه داستان بود. یعنی هنوز نمیشه بهش داستان هم گفت. در اصل یه جور تمرین نوشتن قصه و روایته. هنوز خیلی کار داره تا بشه بهش گفت داستان کوتاه مثلا.
+ راستش منم از فلسفه تقریبا چیزی نمی دونم. چند سالِ پیش، کمی فلسفه خوندم، اما کنار گذاشتم. اون موقع شومپیتر و ویتگنشتاین رو دوس داشتم و یه کمی کارهاشون رو خوندم. اما این فقط یه قصه بود.
+ اگه دوست داشته باشید بیشتر نظرِ منو بدونید:
این روایت و پس زمینه ی فکری ای که درباره ی "زبان" و "ادبیات" داره، یه جورایی مرتبط با اندیشه های "ویتگنشتاین"(فیلسوف اتریشی) هستش. او نظرات جالبی درباره ی زبان و فلسفه زبان داشته. شخصیتش هم همیشه برام جالب بوده. اگه دوس داشتید یه گوگل بکنید. تو صفحه ویکیپدیا، یه خلاصه ای از اندیشه هاش هست
2)
نمی دونم تا چه حد تو این کار موفق بوده این متن اما دوست داشتم که:
+ حتی کسی که چیزی از فلسفه ی زبان نمی دونه هم، با یه آشنایی اندک با شعر حافظ(مثلا هر ایرانی) بتونه در حدی که خودش راضی باشه، با این قصه ارتباط بگیره و مهم تر از اون، ازش لذت ببره.
+ دیگه بقیه چیزا، تمرین هایی بوده که واسه نوشتن داشتم :)
+ شما خیلی لطف دارید. ممنونم

کامشین پنج‌شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 05:09 http://www.kamsin.blog.ir

سلام
امکان کامنت گذاشتن برای پستی که لینکش را برام گذاشته بودید نبود، اینجا آمدم بگم که چقدر خوبه آدم حرف مشترک با یک دوست غریبه داشته باشه

مشکل از بلاگ اسکای هست متاسفانه
سلام
بله! تجربه ی جالبیه

دارچین پنج‌شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 02:12

مجید عزیز خیلی خوب دراومده،حس خاصی به تنم ریخت که مدتیه دتبالشم ، پیاله پر یا خالی ،شانه کنی یا نکنی و.... باشم یا نباشم.البته منتظر خوندن نقد استاد پیرحیاتی هم هستم

متشکرم دارچین جان. خیلی خوبه که دوسش داشتی
+ البته استاد بعیده که اینجا رو بخونه یا کامنتی بذاره.. اما به هر حال ما دوسش داریم و وقتی داریم یه چیزی می نویسیم، واسه اسمِ شخصیتِ جالبمون، اسمِ اون میاد تو ذهنمون

صبا پنج‌شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 01:32 http://royekhateesteva.blog.ir

خوب بود.آفرین آقای مویدی...سرو صدای اضافه اش رو گرفته بودید،باید در موردش بیشتر حرف بزنم چون جای حرف داره ...

مرسی صبا جان. ممنون
+ خیلی استقبال می کنم که بیشتر درباره ش حرف بزنیم
+ راستش به یه دلیل، کامنت شما برام خوشحالی داشت. اون دلیل هم اینه:
+ این متن رو تو یه نشست نوشتم. اما با اینکه خوندنش 10 دقیقه بیشتر طول نمیکشه، بیشتر از سه ساعت براش وقت گذاشتم. یعنی جمله ها رو به جای اینکه بنویسم و بعد بازنویسی کنم، توی ذهنم بازنویسی و اصلاح می کردم.
+ یکی از چیزایی که تو نوشتن برام مهم بود، تمرین همین نکته بود که "صداهاس اضفاه" رو حذف کنم ازش. چون روایت اینجوری، اگه بخوای روند عادی رو بگیری، خیلی طولانی تر از این میشه. نیاز به زدن شاخ و برگ ها داره.
خیلی خوبه که از نظر شما این ویژگی رو داشته
+ علاوه بر این، این نوشته، برای خودم یه جور تمرین بود برای اینکه چطور یه متن به ظاهر علمی و تخصصی رو، در قالب یه قصه می گنجونن. البته تو این موضوع، تحت تاثیر یکی از نویسنده های آمریکای لاتین بودم ها (اینم یه اعتراف که خودم می‎گم اش :) )
+ اگه فرصت کردید، برام نظراتتون رو بنویسید. دوست دارم بیشتر روش حرف بزنیم. ممنونم

امیرحسین پنج‌شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 00:13 http://pazhoohande.blogsky.com/

زیبا نوشتید.
آیا وقتی مقاله تکمیل شد اون رو برای خوندن همینجا می‌زارید؟

البته از این که در متنتون اشاره‌ای به «فراق» بود غمگین شدم.

ممنونم.
چنین مقاله ای، وجود خارجی نداره دوست من. لااقل تا الان. این فقط یه تمرین برای نوشتن قصه بود.
اگر چنین مقاله ای نوشتم، حتما اینجا پست می کنم.
ممنونم که وقت گذاشتی و خوندی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد